چالش [ تمرین نویسندگی ]1️⃣9️⃣

نوشته‌ها
نوشته‌ها
829
پسندها
پسندها
3,732
امتیازها
امتیازها
288
سکه
4,659
ورود برای عموم آزاد است.




همراه شما هستیم با سری نوزدهم چالشهای نویسندگی.
جمله‌ی زیر را ادامه دهید:
« آبان بود یا آذر، دقیق یادم نیست. فقط یادمه وسط یه لحظه‌ی زرد و نارنجی برای اولین‌بار دیدمش ...»
 
آبان بود یا آذر، دقیق یادم نیست. فقط یادمه وسط یه لحظه‌ی زرد و نارنجی برای اولین‌بار دیدمش... انگار تمام نورِ کم‌جان خورشید پاییزی، جمع شده بود توی چشم‌هاش. زیر یک درختِ چنارِ پیر، ایستاده بود؛ مثل آخرین برگِ نارنجی که دلش نمی‌خواست تسلیمِ سردیِ روزگار شود. از همان ثانیه فهمیدم عشق ما هم مثل همان لحظه است؛ به شدت زیبا، به شدت کوتاه و محکوم به فنا؛ ما مثل شعله‌ای بودیم که می‌دانستیم سوختنمان تماشایی‌ترین اتفاقِ عمرمان است، اما از آن خاکسترِ ناگزیر می‌ترسیدیم. هر روزی که با او سپری می‌شد، یک قدم ما را به زمستان نزدیک‌تر می‌کرد؛ به سرمایی که قرار بود همه‌ی رنگ‌هایمان را ببلعد. دستش را گرفتم، اما دستش همیشه بوی رفتن می‌داد. لبخند می‌زد، اما گوشه‌ی لبخندش، سایه‌ی یک خداحافظی ابدی نشسته بود؛ و بعد، زمستان واقعاً آمد... بی‌رحم‌تر از هر پیش‌بینی‌ای. نه از سرما، نه از دوری. او رفت، درست مثل همان برگِ نارنجی که یک روز صبح دیگر توان مقاومت نداشت و خودش را سپرد به باد. حالا تمام سال‌های من، یک آبانِ تلخ و کشدار است که مدام رنگ می‌بازد. و من هنوز، با تکه پاره‌های آن لحظه‌ی زرد و نارنجی زندگی می‌کنم؛ لحظه‌ای که برای اولین‌بار دیدمش و برای آخرین‌بار، زندگی کردم.
 
آبان بود یا آذر، دقیق یادم نیست. فقط یادمه وسط یه لحظه‌ی زرد و نارنجی برای اولین‌بار دیدمش؛ میون درختای انسان‌نمای مرده، لای کارتن‌های نیمه‌خیس. پاهاشو جمع کرده بود تو شکمش و کوله پشتی قدیمی زوار در رفته‌اش زیر سرش. برای اولین‌بار بعد از هشت سال جهنمی با تموم خاطراتی که ازش داشتم دیدمش.
کلتم رو از زیر پالتوم درآوردم. حرکت نکردم تا خش‌خش برگ‌ها بیدارش نکنه. صدا خفه‌کن رو روی کلتم چرخوندم. یه نفس عمیق از هوای سرد پاییز و یه بازدم خسته از این هشت سال دربه‌دری. چشم‌هام از شدت بغض می‌سوخت. کلتم رو بالا آوردم. قلبم خودش رو به در و دیوار قفسه سینه‌ام می‌کوبید. ذهنم نهیب میزد حذفش کن، اما قلبم می‌گفت اون پدرته. رهاش کن.
انگشت یخ‌زده‌‌ام رو ماشه نشست. با چشم‌های ریزشده نگاهش کردم؛ دیگه فرق کرده بود، دیگه هشت سال پیش نبود، دیگه شبیه پدرم نبود. با یک حرکت ماشه رو فشردم. یه برگ پاییزی روی جای گلوله نشست و اشک من قبل اینکه سقوط کنه، خشک شد. تموم شد. تموم نفرت و عشقم رو دار زدم. خداحافظ بابا!
 
آخرین ویرایش:
آبان بود یا آذر، دقیق یادم نیست. فقط یادمه وسط یه لحظه‌ی زرد و نارنجی برای اولین‌بار دیدمش ...
تمام تصوراتم از او یکباره فرو ریخت. از خود پرسیدم احمقانه نیست عاشق زنی شده‌ام که هیچ از او نمی‌دانستم؟ حتی اسم او هم برایم واقعی نبود و من مثل یک پسر بچه‌ی کودن دل بستم.
عاشق زنی شدم میان‌سال با شانه‌هایی که از خستگی خمیده، چین‌های دور چشم و دور لبش از همین فاصله هم قابل تشخیص است و صدایش رو به دورگی است.
چقدر فرق دارد با تصورات رؤیایی من؟!
 
آبان بود یا آذر، دقیق یادم نیست. فقط یادمه وسط یه لحظه‌ی زرد و نارنجی برای اولین‌بار دیدمش، همون‌جایی که یه پیرهن ساده طوسی با شلوار پارچه‌ای پوشیده بود. شکر خدا مثل همیشه سرش پایین بود؛ ولی دفعه داشت با تلفنش حرف می‌زد.
منتظر ایستادم و از دور نگاهش کردم، تلفنش طول کشید، نمی‌دونم چقدر ولی اون‌قدری بود که بهم زنگ زدن و گفتن قصد اومدن به خونه نداری؟
نداشتم. واقعا قصد برگشتن به خونه رو نداشتم...
دیدنش از دور تو اون سرما، تنها حسی بود که گرم نگهم می‌داشت.
نمی‌دونم به خاطر اون شب بود یا نه؛ ولی...
ولی بعد اون شب خیلی طول نکشید که فهمیدم همه چیز دو طرفه‌ست.
 
عقب
بالا پایین