آبان بود یا آذر، دقیق یادم نیست. فقط یادمه وسط یه لحظهی زرد و نارنجی برای اولینبار دیدمش... انگار تمام نورِ کمجان خورشید پاییزی، جمع شده بود توی چشمهاش. زیر یک درختِ چنارِ پیر، ایستاده بود؛ مثل آخرین برگِ نارنجی که دلش نمیخواست تسلیمِ سردیِ روزگار شود. از همان ثانیه فهمیدم عشق ما هم مثل همان لحظه است؛ به شدت زیبا، به شدت کوتاه و محکوم به فنا؛ ما مثل شعلهای بودیم که میدانستیم سوختنمان تماشاییترین اتفاقِ عمرمان است، اما از آن خاکسترِ ناگزیر میترسیدیم. هر روزی که با او سپری میشد، یک قدم ما را به زمستان نزدیکتر میکرد؛ به سرمایی که قرار بود همهی رنگهایمان را ببلعد. دستش را گرفتم، اما دستش همیشه بوی رفتن میداد. لبخند میزد، اما گوشهی لبخندش، سایهی یک خداحافظی ابدی نشسته بود؛ و بعد، زمستان واقعاً آمد... بیرحمتر از هر پیشبینیای. نه از سرما، نه از دوری. او رفت، درست مثل همان برگِ نارنجی که یک روز صبح دیگر توان مقاومت نداشت و خودش را سپرد به باد. حالا تمام سالهای من، یک آبانِ تلخ و کشدار است که مدام رنگ میبازد. و من هنوز، با تکه پارههای آن لحظهی زرد و نارنجی زندگی میکنم؛ لحظهای که برای اولینبار دیدمش و برای آخرینبار، زندگی کردم.