گاهی برای نشون دادن تغییر حالت ویژه دیالوگ استفاده میشه، مثلا:ببین بین جملات من یه سری نیم فاصله به این صورت میبینم مثلا
فلانی - فلانی خیب خیلی جاها به نظرم اوکی نبوده من ویرایش زدم هدف خاصی داره یا نه؟
مثلا بین آبی- خاکستری عادیه
برای مونولوگ های یک جملهای وسط دیالوگ تا جایی که من میدونم مورد تاییده، نویسندههای زیادی ازش استفاده میکنن، هم داخلی و هم خارجی. تکه تکه کردن دیالوگ برای عوض کردن لحن، پیوستگی کلام رو از بین میبره. اگر اشتباه میگم، اصلاح کنید و من هم درست مینویسم از این به بعد.استفادهاش بجا نیست. میتونی جمله رو تغییر بدی
بعد شبیه اصغر آقا صدایش را کلفت کرد و رو به من گفت:
- بیا این کیسه رو از من بگیر.️
حله حتمابرای از بین رفتن پیوستگی حمله میتونی از ویرگول یا نقطه ویرگول استفاده کنی.
و خط تیره فقط و فقط برای دیالوگها استفاده میشه
خندید:فرمانده پس از آنکه(آنکه) با شای هم دست داد، پشت به آنها(آنها) رو به میز کوچکی ایستاد و از درون یک بطری، پودر سبز رنگی درون دو لیوان ریخت و با آب سرد مخلوط کرد. با قدمهای آزاد ولی محکم، به طرف گرالز آمد که نزدیک شای نشسته بود. یکی از لیوانها را به طرف او دراز کرد. گرالز با زمزمه نامفهومی لیوان را گرفت و جرعهای نوشید.
فرمانده به طرف راست شای رفت و روی صندلی نشست. پای راستش را روی پای چپش انداخت و لیوان استیل را در دستش گرداند. به شای نگاه کرد. گفت:
- ببخشید، من چیزی ندارم که برات مناسب باشه. فقط این هست... و یه کم هم... . این خیلی سنگینه. اون یکی هم، بیشتر یه مسکنه تا نوشیدنی. هنوز برات زوده که چیزخور بشی.
آدم هاییقبل از اینکه شای جواب بدهد، جواب خودش را داد:
- البته که ناراحت نمیشی. تو فعلا ترجیح میدی چیزی از دست من نخوری. اگه میتونستی جلوی گرالز رو هم میگرفتی.
به درب نگاه کرد، انگار به دنبال کسی بگردد. سپس نقابش را پایین آورد. بینی قلمی و سادهاش قوز اندکی داشت. از نمای کنار، به نظر میرسید کمی هم عقابی است، اما واضح نبود. لبهای زیبایی داشت، اما از خطوط دور لبش مشخص بود لب هایش(ل*بهایش) را دائم به هم میفشارد. خط لبخند عمیقی داشت و شای تازه متوجه چروک های( چروکهای) خط اخمش شده بود. درباره زخم، حدس شای درست بود. لب بالای فرمانده با چیزی شبیه چاقو بریده شده بود و این بریدگی تا گونهاش میرسید. تکه بریده لبش، یک مثلث جدا و مثل یک فرد لبشکری شده بود. وقتی حرف میزد آن شکاف به شکل تهوعآوری حرکت میکرد و باز و بسته میشد، اما ظاهراً برای خود فرمانده مهم نبود. چیزی در پس ذهن شای فریاد میکشید: (این زن خیلی خیلی(خیلیخیلی) آشنا بود.)
فرمانده جرعهای نوشید. گلویش از سوزش نوشیدنی منقبض شد و چشمانش را با حس ارضای یک نیاز درونی، بست. نیم دقیقه در سکوت گذشت. شای به انگشتهایش نگاه میکرد؛ چون به نظرش خیلی بیادبانه بود که به نوشیدن فرمانده یا گرالز زل بزند. انگشتانش در مقایسه با انگشتان گرالز یا فرمانده، بره*نه و ناقص به نظر میرسید چون هیچ حلقهای نداشت.
فرمانده لیوانش را پایین آورد و روی ران راستش نگه داشت. به شای نگاه کرد:
- قضیه ماموریت رو شنیدهام. تو چه حسی دربارهش(دربارهاش) داری؟
شای به صورت فرمانده نگاه کرد. چشمانش روی زخم ل*ب او گیر کرده بود:
- نمیدونم. نمیدونم چه اتفاقی افتاد.
فرمانده لیوانش را تا آخر سر کشید. گفت:
- این که واضحه. من هم همینطور(همینطور) بودم.
- شما هم؟
- من هم... اول بیاستعداد بودم و بعدش منفجر شدم. اصل جادوی باستانی اینه که بدون اراده کامل یا فهم دقیق تو اتفاق میفته.
گرالز صاف نشست. شای زمزمه کرد:
- جادوی باستانی؟
فرمانده در حالی که به لیوان خالیاش نگاه میکرد، یک ابرویش را بالا انداخت:
- منبع اصلی جادو. مثل یک منبع آب بزرگ؛ حلقههای جادویی مثل لولههای باریکی هستن که از این منبع جادو رو جاری میکنن. یه لوله آب رو به جایی میبره که لولهکش تنظیم کرده باشه. یه حلقه تلپورت، جادو رو به سمت تلپورت و ارادههای مربوط به اون منتقل میکنه.
به شای نگاه کرد:
- اغلب انسانها به حلقههای مخصوص برای اهداف مخصوص نیاز دارن. اغلب نمیتونن با یه حلقه تلپورت، پرواز کنن. مثلا گرالز نمیتونه، درسته؟
گرالز سر تکان داد. فرمانده ادامه داد:
- اما تو، و من... تو با یه حلقه همه کاره ساده تمام اون کارها رو انجام دادی.
شای من من کرد:
- ب... بله.
- آدمهایی(آدمهایی) مثل ما...
- مستقیم به منبع وصل هستن؟
فرمانده با هشیاری از گوشه چشمش به شای نگاه کرد. انگشتانش روی لبه لیوان حرکت میکردند:
- دو تا(دوتا) تئوری وجود داره. یکیش میگه که... آدمهایی مثل ما توی منبع هستن. یعنی... ما خود حلقهها هستیم. تئوری دوم میگه، ما خود منبع هستیم. هردو تئوری از نظر منطقی ایراد دارن، اما جادوی باستانی با منطق ما بازی نمیکنه.
لیوان را کنار پایش روی زمین گذاشت. خم شد و آرنجهایش را روی زانوانش قرار داد. به شای خیره شد.
- تا چه حد با افسانهها آشنا هستی؟
- تقریبا... هیچی...؟
آخر جملهاش ناخودآگاه سوالی شد. فرمانده به چشمان او نگاه کرد. شای این چشمها را میشناخت، مدل براقتر و کمتجربهترش را... بارها در آینه دیده بود. نگاهش پایینتر رفت و دوباره روی زخم قفل شد. فرمانده گفت:
- چرا دائم به دهنم... آه! چهره خوبی نداره، نه؟ دهنم پارست.
خندید و نقابش را بالا کشید. گفت:
- بعد از ورود والاها به سرزمینهای بومی... توجه فقط به جادو و استفادههای اون جلب شد، نه اصل، منبع و خواستگاهش. والاها توجه کردن به اینکه جادو «چی» هست، نه اینکه «کی » هست.
شای پلک زد:
- کی؟ منظورتون چیه؟
فرمانده گفت:
- بیخیال شای، اون لحظه تو نبودی که انرژی رو کنترل کردی. چه ارادهای بود؟
- چی؟
- اراده جادو باس... .
- چی؟
ابروی فرمانده بالا رفت.(:)
- چی چی؟
- من رو شای صدا زدین.
فرمانده پلک زد و صاف نشست.
- مگه اسمت همین نیست؟
- شما از کجا میدونستین که من رو شای صدا میزنن؟
فرمانده اخم ظریفی از سر گیجی کرد.(:)
- شای مخفف ملیشای دیگه.
- نه مخفف رایجش.
فرمانده نگاه نگرانی با گرالز رد و بدل کرد. گفت:
- گرالز بهم گفته بود. میشه روی اصل داستان تمرکز کنیم؟
- آه. بله.
اما شای قانع نشده بود،(؛) چون حسی به او میگفت که گرالز چنین جژئیاتی را به فرمانده نداده است. فرمانده گفت:
- افسانهای باستانی بومیها، میگه که جادو یک روح باستانیه. باید برای حفظ ارتباطش با ما، بهش احترام گذاشت. حلقه ها پدید اومدن چون ما به تدریج احترام به اون روح رو فراموش کردیم. ارتباط اصلی مون رو از دست دادیم، و با ورود والاها شروع شد.
شای پرسید:
- یعنی قبل از والاها...
فرمانده سر تکان داد.(:)
- قبل از والاها همه بومیها میتونستن بدون حلقهها، جادوهای ابتدایی رو انجام بدن. حلقههای ابزارهای طلسمهای پیچیده بودن، مثل تغییر شکل، پدیداری. حلقههای قدیمیتر که به قدمت خود قوم بومیان، در اصل دستبند های یگانهای هستن که نماینده عناصر جهانان. قبل از والاها، همه آدمها مثل ما بودن و حتی قویتر.
شای با اخم پرسید:
- اما بعضی والاها میتونن با حلقههای جادو کنن. تقریبا همه سرکارگرها و بردهدارها حلقههای صاعقه دارن.
پیشانی فرمانده چین افتاد.(:)
- روح باستانی جادو با تمام انسانها ارتباط میگیره و در رگهای همه جاریه، حتی کسانی که به کل از جادو خبر ندارن. والاها با حلقهها قادر به ارتباط با روح هستن، بله. مثل ما. اما من تا به حال والایی ندیدم که از حلقههای پیچیدهتر، یا دستبندهای باستانی استفاده کنه. دستبندها قرن هاست(قرنهاست) که در انحصار والاهاست و اگر راهی برای استفاده ازش پیدا کرده بودن، تا الان دنیا متحول شده بود.
- منظورتون از اون دستبندها چیه؟
فرمانده به انگشتانش نگاه کرد. حلقه انگشت چهارم دست راستش میدرخشید.(:)
- دستبندهای عناصر جاودان. توی خانههای موزههای والاها نگهداری میشن. قابلیت ارتباط با ارواح باستانی دیگه رو به انسان میدن، تغییر ذراتی که با جادو به هم چسبانده شدهن. مثل بافتن دوباره یک لباس جدید از تار و پود باز شده یک لباس دیگه.
شای با گیجی پرسید:
- نمیفهمم... مثل چی؟
فرمانده دستانش را باز کرد و با انگشتانش شمرد:
- زیادن، نزدیک بیست تا. مثلا آب، زمین، هوا، آتش، زندگی ، جریان، فساد، زمان...
- زمان؟
-زمان.
- زمان یه تار و پوده؟
فرمانده خندید و گوشه چشمانش جمع شد.
- پیچیدهترین عنصر بافته شده با جادو.
آه کشید.(:)
- خوشحال شدم از این دیدار، شای.
شای با هیجان اندکی گفت:
- اما... من هنوز سوال دارم!
- بزرگترین(بزرگترین) سوالت رو جواب دادم شای. این که کی هستی.
- هنوز کامل جواب نگرفتهم(نگرفتهام).
- بقیه جواب پیش من نیست. اونجاست.
به قلب شای اشاره کرد. ادامه داد:
- برخی جوابها رو قرار نیست از افرادی بگیری که انتظار داری جوابت رو بدن. به سرنوشتت اعتماد کن، شای.
- این حرف از کسی که دم از کنترل عناصر جاودان میزنه بعیده... که تسلیم تقدیر باشه.
از جسارت خودش تعجب کرد، اما درونش پر از سوال شده بود. فرمانده به پشتی صندلیاش تکیه زد.(:)
- تقدیر یعنی: آیندهی تو گذشته خیلی هاست(خیلیهاست) و گذشته تو آینده خیلیها. تو تقدیر خودت و دیگران رو مینویسی و دیگران هم مینویسن؛ داستانها و تصمیمها در هم بافته میشن. زمان یک تار و پود در هم تنیده است. یک پارچه هم افقی بافته میشه(میشه) هم عمودی، در رفت و برگشت. «هرچه رخ میدهد پیش از این رخ داده.» از این به بعد این جمله رو زیاد خواهی شنید. برگرد به پایگاهت، شای.
شای دهانش را باز کرد، اما گرالز دستش را روی مچ او گذاشت و با سر به درب اشاره کرد. فرمانده به گوشه اتاق زل زده بود و حلقه بزرگ انگشت چهارم دست راستش میدرخشید و نقشهای آن با سرعت نامفهومی حرکت میکردند.