نظارت همراه رمان جنون خونین | ناظر حسین یحیائی

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Tiam.R
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
مهرسا جان؛ لطفا پارت سوم رو خودت قبل از بررسی من بخون اگر اصلاحاتی لازمه انجام بده و اینجا اعلام کن تا من بررسیش کنم

اینکار باعث میشه دقت خودت هم بیشتر بشه در نگارش

منتظر ویرایش نوشته ات هستم فعلا خدانگهدار و موفق باشی و سربلند
سلام‌.وقتتون بخیر جناب .‌
بنده سه پارت رو هر جا که از نظرم نیاز به اصلاحات داشت و اونچه که میدونستم رو انجام دادم ، به خصوص پارت ۳ که عرض کردید . بررسی کنید اگر مشکلی در این ۳ پارت وجود نداره ، برای ارسال پارت بعد اقدام کنم‌.
 
سلام و درود سرکار خانم
چشم بررسی میکنم و اطلاع میدم خدمتت
 
نفسی عمیق برکشید و بوی غلیظ خون را، که برایش چونان عطر جان‌افزایی بود، به درون فروداد. تبر را بر زمین افکند و نگاهی گذرا به پیکری(ی نیازی نیست چرا که فقط یک پیکر اونجاست اونم همون پیکر امیرعلی هستش که خودش سرش رو زده) بی‌سر انداخت. همه چیز در قلمرو قدرت او بود، اما خشم قتل، همدمی برای جان تشنه‌اش می‌نمود.
دستی بر پیشانی عرق‌آلودش(کرده‌اش بهتره) کشید و خود را به سوی موریانه‌ها نهاد.اما آنچه شوق کارش را فزونی می‌بخشید، جنبش آن حشرات در پیوند با یکدیگر بود. آنگاه، اندیشه‌ای در ذهنش جوانه زد و بار دیگر به سوی جسد بازگشت.
تمامی جنگل،در سکوتی مرگ‌بار و در پی آخرین فریاد پسرک، فرورفته بود. گویی در بهتی سهمگین و بی‌کران غوطه‌ور گشته بود. تنها، صدای کشیده شدن ابزار و اشیاء به دست او بود که سکوت را می‌درید.
آنگاه،آهنگین و بی‌هیچ واهمه، موریانه‌های آغازین را در چشمان و سپس در حلقوم گسسته پسرک جای داد.
موریانه‌ها،در پیوندی بی‌امان، بر چشمانش می‌خزیدند. دیگر مجالی برای دیدن باقی نگذاشته بود تا آن صحنه زیبای قتل، طعمه دیدگان پلیس گردد.
آرام،جسد را در گودال فرود آورد و با تمامی قوا، خاک را بر پیکر پسرک باراند. به خاطر نداشت که برای هیچ‌یک از مقتولانش، نجوای فاتحه‌ای بر زبان رانده باشد. پس، بی‌تفاوت به پاک کردن ردپاهایش پرداخت و موریانه‌ها را در پیرامون جسد پراکند.
نگاهش بر ساعت مچی طلایی‌اش افتاد.هوا هنوز در گرگ‌ومیش صبحگاهی، به سردی می‌گرایید. هرچند سرمای جنگل بسی توان‌فرساتر بود، اما هیکل ورزیده‌اش در برابر این سختی‌ها چونان پولاد استوار می‌نمود.
دستکش‌ها(دستکش‌هایش) را در چشم‌ برهم‌زدنی از دستان برکشید و بی‌درنگ،روی به سوی ماشین نهاد. لذت قتل برایش همینگونه بود: آغازی هیجان‌انگیز و پایانی غم‌انگیز. اگر زمانی برایش باقی می‌ماند، بی‌چون و چرا صبر می‌کرد تا جسد بی‌گوشت پسرک را نیز نظاره‌گر باشد.
***
آوای مهربانوی مادر در زمزمه گوش‌های علیرضا، او را از خواب دیرپایش برکشید.
- علیرضا،مگه سرکار نداری؟ پاشو دیگه پسرم.
درحالی که چشمانش را می‌گشود،چهره‌ی فرهیخته و زیبای مادرش پدیدار گشت. چشمان قهوه‌ای‌اش، چونان قهوه‌ی صبحگاهی اما از نگاهی شیرین، برق می‌زد.
-‌صبحت بخیر،مهربانوخانم. مگه نگفتم امروز کاری ندارم؟
-‌‌پسرم از صبح دم به دقیقه گوشیت زنگ می‌خوره.سرهنگت بود. می‌گفت کار مهمی با تو داره.
آرام از جای برخاست و با آوایی نرم گفت:
- قربونت برم،چرا زودتر بهم نگفتی؟
-‌مگه بیدار می‌شدی؟انگار تو خواب هفت پادشاه بودی. حالا عیب نداره، برو لقمه‌ای بخور تا سرحال شوی.
نفسش را به آرامی رها کرد و دستی بر ته‌ریشش کشید.باز چه پرونده‌ای را در بساطش نهاده‌بودند؟

-----------------------------
دوست عزیزم خیلی هم عالی بود منم اصلاحات کمی داشت انجام دادم یا عنوان کردم در صورت صلاحدید انجام بدید فقط یک نکته:

نوشتید: خود را به سوی موریانه‌ها نهاد از نظر معنی درست نیست اینطور می‌توان نوشت:

خود، قدم به سوی موریانه‌ها نهاد

این معنی و مفهوم جمله رو میرسونه که به سمت موریانه‌ها رفته



پارت‌های بعدی رو ارسال بفرمائید
 
نفسی عمیق برکشید و بوی غلیظ خون را، که برایش چونان عطر جان‌افزایی بود، به درون فروداد. تبر را بر زمین افکند و نگاهی گذرا به پیکری(ی نیازی نیست چرا که فقط یک پیکر اونجاست اونم همون پیکر امیرعلی هستش که خودش سرش رو زده) بی‌سر انداخت. همه چیز در قلمرو قدرت او بود، اما خشم قتل، همدمی برای جان تشنه‌اش می‌نمود.
دستی بر پیشانی عرق‌آلودش(کرده‌اش بهتره) کشید و خود را به سوی موریانه‌ها نهاد.اما آنچه شوق کارش را فزونی می‌بخشید، جنبش آن حشرات در پیوند با یکدیگر بود. آنگاه، اندیشه‌ای در ذهنش جوانه زد و بار دیگر به سوی جسد بازگشت.
تمامی جنگل،در سکوتی مرگ‌بار و در پی آخرین فریاد پسرک، فرورفته بود. گویی در بهتی سهمگین و بی‌کران غوطه‌ور گشته بود. تنها، صدای کشیده شدن ابزار و اشیاء به دست او بود که سکوت را می‌درید.
آنگاه،آهنگین و بی‌هیچ واهمه، موریانه‌های آغازین را در چشمان و سپس در حلقوم گسسته پسرک جای داد.
موریانه‌ها،در پیوندی بی‌امان، بر چشمانش می‌خزیدند. دیگر مجالی برای دیدن باقی نگذاشته بود تا آن صحنه زیبای قتل، طعمه دیدگان پلیس گردد.
آرام،جسد را در گودال فرود آورد و با تمامی قوا، خاک را بر پیکر پسرک باراند. به خاطر نداشت که برای هیچ‌یک از مقتولانش، نجوای فاتحه‌ای بر زبان رانده باشد. پس، بی‌تفاوت به پاک کردن ردپاهایش پرداخت و موریانه‌ها را در پیرامون جسد پراکند.
نگاهش بر ساعت مچی طلایی‌اش افتاد.هوا هنوز در گرگ‌ومیش صبحگاهی، به سردی می‌گرایید. هرچند سرمای جنگل بسی توان‌فرساتر بود، اما هیکل ورزیده‌اش در برابر این سختی‌ها چونان پولاد استوار می‌نمود.
دستکش‌ها(دستکش‌هایش) را در چشم‌ برهم‌زدنی از دستان برکشید و بی‌درنگ،روی به سوی ماشین نهاد. لذت قتل برایش همینگونه بود: آغازی هیجان‌انگیز و پایانی غم‌انگیز. اگر زمانی برایش باقی می‌ماند، بی‌چون و چرا صبر می‌کرد تا جسد بی‌گوشت پسرک را نیز نظاره‌گر باشد.
***
آوای مهربانوی مادر در زمزمه گوش‌های علیرضا، او را از خواب دیرپایش برکشید.
- علیرضا،مگه سرکار نداری؟ پاشو دیگه پسرم.
درحالی که چشمانش را می‌گشود،چهره‌ی فرهیخته و زیبای مادرش پدیدار گشت. چشمان قهوه‌ای‌اش، چونان قهوه‌ی صبحگاهی اما از نگاهی شیرین، برق می‌زد.
-‌صبحت بخیر،مهربانوخانم. مگه نگفتم امروز کاری ندارم؟
-‌‌پسرم از صبح دم به دقیقه گوشیت زنگ می‌خوره.سرهنگت بود. می‌گفت کار مهمی با تو داره.
آرام از جای برخاست و با آوایی نرم گفت:
- قربونت برم،چرا زودتر بهم نگفتی؟
-‌مگه بیدار می‌شدی؟انگار تو خواب هفت پادشاه بودی. حالا عیب نداره، برو لقمه‌ای بخور تا سرحال شوی.
نفسش را به آرامی رها کرد و دستی بر ته‌ریشش کشید.باز چه پرونده‌ای را در بساطش نهاده‌بودند؟

-----------------------------
دوست عزیزم خیلی هم عالی بود منم اصلاحات کمی داشت انجام دادم یا عنوان کردم در صورت صلاحدید انجام بدید فقط یک نکته:

نوشتید: خود را به سوی موریانه‌ها نهاد از نظر معنی درست نیست اینطور می‌توان نوشت:

خود، قدم به سوی موریانه‌ها نهاد

این معنی و مفهوم جمله رو میرسونه که به سمت موریانه‌ها رفته



پارت‌های بعدی رو ارسال بفرمائید
بله ، ویرایششون انجام‌شد.✅
پارت بعدی گذاشته شد .
 
اصلاحات پارت چهارم:

در پاسخ مهربانو، تنها به واژه «چشم» بسنده کرد و به سوی سرویس بهداشتی رفت. در آیینه، چشمان گودافتاده‌اش را می‌نگریست. امروز را می‌خواست به کارهای خانه و انجام کارهای معوقه اختصاص دهد، اما گویی ورق زندگی همواره با او ناسازگار بود.
با وجود سال‌ها تجربه، شور و هیجان آگاهی هنوز در رگ‌هایش جاری بود. آب را مشت‌مشت بر چهره‌اش ریخت، شاید خواب از چشمانش بپرد.
در آن هفته، با آن همه پرونده دزدی و تصادف جزئی، خواب برایش مفهومی نداشت. کنجکاو از تماس سرهنگ، با حولهٔ آبی‌رنگی که قطرات آب از آن بر زمین می‌چکید، صورتش را خشک کرد و از سرویس بیرون آمد. چشمانش را به سالن خانه دوخت شاید تلفن را بیابد. به یاد داشت که پس از هجده‌سالگی، حضور در فضای مجازی برایش کمرنگ شده بود و تلفن، وسیله‌ای پیشرفته بود که هرگز با آن احساس آرامش نمی‌کرد.
پس از جست‌وجو میان مبل‌ها، آن را بر روی میز اتاقش یافت. در حالی که انگشتش را بر دکمه تماس با سرهنگ می‌فشرد، لباس‌های مرتب و اتوکشیده‌اش را بیرون آورد.
هیچ‌کس او را با نماد نامرتبی نمی‌شناخت. همواره، در هر شرایطی، رعایت بهداشت و نظم، اولویتش بود.
آرام، دکمه‌های آستین پیراهنش را می‌بست که صدای سرهنگ از بلندگو پیچید:
-‌ به به، علیرضا جان! وقت خواب... .
-‌ سلام سرهنگ. شرمنده، خواب بودم. روز تعطیل، چه کاری با بنده دارید؟
-‌ پرونده‌ای اومده و با توجه به تجربه‌ای که داری، می‌خوام به تو بسپارمش.
با ورود مادرش، آرام تلفن را به گوشش چسباند. لقمه‌ای به سویش گرفت و علیرضا لبخندی زد.
مهربانو،گاه با او پرخاش می‌کرد و گاه لطف‌های بی‌منتش را نثارش می‌ساخت.
-‌ پرونده در چه ارتباطه؟
-‌ قتل...
همان یک واژه، تمام تسلطش را بر باد داد و به سرفه افتاد.
-‌ اروم بخور!
-‌ جناب سرهنگ، مطمئنید؟
-‌ لوکیشن صحنه قتل رو برات می‌فرستم. تا نیم ساعت دیگه اونجا باش. خوش ندارم پرونده به دست محمودی‌ها بیوفته.
در حالی که می‌کوشید گلویش را صاف کند، «بله»‌ای محکم گفت و تلفن را قطع کرد. پرونده قتل، حتی به خودی نامش نیز سنگینی می‌کرد. حال که بر دوش او قرار گرفته بود، بسی سنگین‌تر. از سوی دیگر می‌دانست سرهنگ دل خوشی از مأموران محمودی ندارد. مانند شکارچیانی حرفه‌ای، خود را به میان پرونده می‌انداختند و فرصت را از چنگ می‌ربودند.
-‌ مادر، آروم باش!
-‌ کار خیلی مهمیه. احتمالاً تا آخر شب توی آگاهی باشم. مراقب خودت باش. باشه قربونت برم؟
بوسه‌ای بر پیشانی چروکیده و زیبای مهربانو زد.
- خیلِ خب.

-----------------------------------

مهرسا جان خیلیم عالی همینطور ادامه بده

روند داستانت خوب پیش میره اگر یه جایی هم دیگه ذهنت قفل کرد اعلام کن اگر کمکی ازم ساخته بود انجام میدم

تا اینجا یه کودک کشته شده داری، یک قاتل نامشخص، یک کارآگاه جوان و یک تعلیق بزرگ که همون کشته شدن مادر و خود امیرعلی هستش

مورد خاصی تو این پارت نداشتی عزیز با اعتماد به نفس و عالی ادامه بده
 
آخرین ویرایش:
نفسی عمیق برکشید و بوی غلیظ خون را، که برایش چونان عطر جان‌افزایی بود، به درون فروداد. تبر را بر زمین افکند و نگاهی گذرا به پیکر بی‌سر انداخت. همه چیز در قلمرو قدرت او بود، اما خشم قتل، همدمی برای جان تشنه‌اش می‌نمود.
دستی بر پیشانی عرق‌‌کرده‌اش کشید و خود، را به سوی موریانه‌ها نهاد.(فاصله)اما آنچه (آن‌چه)شوق کارش را فزونی می‌بخشید، جنبش آن حشرات(حشره‌ها)در پیوند با یکدیگر بود. آنگاه، اندیشه‌ای در ذهنش جوانه زد و بار دیگر به سوی جسد بازگشت.
تمامی جنگل،در سکوتی مرگ‌بار و در پی آخرین فریاد پسرک، فرورفته بود. گویی در بهتی سهمگین و بی‌کران غوطه‌ور گشته بود. تنها، صدای کشیده شدن ابزار و اشیاء به دست او بود که سکوت را می‌درید.
آنگاه(آن‌گاه)،(فاصله)آهنگین و بی‌هیچ واهمه، موریانه‌های آغازین را در چشمان و سپس در حلقوم گسسته پسرک جای داد.
موریانه‌ها،در پیوندی بی‌امان، بر چشمانش(چشم‌هایش) می‌خزیدند. دیگر مجالی برای دیدن باقی نگذاشته بود تا آن صحنه زیبای قتل، طعمه دیدگان پلیس گردد.
آرام،(فاصله)جسد را در گودال فرود آورد و با تمامی قوا، خاک را بر پیکر پسرک باراند. به خاطر نداشت که برای هیچ‌یک (هیچ یک)از مقتولانش، نجوای فاتحه‌ای بر زبان رانده باشد. پس، بی‌تفاوت به پاک کردن ردپاهایش پرداخت و موریانه‌ها را در پیرامون جسد پراکند.
نگاهش بر ساعت مچی طلایی‌اش افتاد.هوا هنوز در گرگ‌ومیش صبحگاهی، به سردی می‌گرایید. هرچند سرمای جنگل بسی توان‌فرساتر بود، اما هیکل ورزیده‌اش در برابر این سختی‌ها چونان پولاد استوار می‌نمود.
دستکش‌هایش را در چشم‌برهم‌زدنی (چشم برهم زدنی)از دستان برکشید و بی‌درنگ، روی به سوی ماشین نهاد. لذت قتل برایش همینگونه (همین‌گونه) بود: آغازی هیجان‌انگیز و پایانی غم‌انگیز. اگر زمانی برایش باقی می‌ماند، بی‌چون و چرا صبر می‌کرد تا جسد بی‌گوشت پسرک را نیز نظاره‌گر باشد.
***
آوای مهربانوی مادر در زمزمه گوش‌های علیرضا، او را از خواب دیرپایش برکشید.
- علیرضا،(فاصله)مگه سرکار نداری؟ پاشو دیگه پسرم.
درحالی که چشمانش را می‌گشود،چهره‌ی فرهیخته و زیبای مادرش پدیدار گشت. چشمان(چشم‌های) قهوه‌ای‌اش، چونان قهوه‌ی صبحگاهی اما از نگاهی شیرین، برق می‌زد.(میزد)
-‌(فاصله)صبحت بخیر،مهربانوخانم. مگه نگفتم امروز کاری ندارم؟
-‌‌پسرم از صبح دم به دقیقه گوشیت زنگ می‌خوره.(در اینجا گذاشتن نقطه اشتباست چون جمله بعد کوتاه میشه پس به جای نقطه از نقطه ویرگول استفاده می‌کنیم)سرهنگت بود. می‌گفت کار مهمی با تو داره.
آرام از جای برخاست و با آوایی نرم گفت:
- قربونت برم،چرا زودتر بهم نگفتی؟
-‌مگه بیدار می‌شدی؟انگار تو خواب هفت پادشاه بودی. حالا عیب نداره، برو لقمه‌ای بخور تا سرحال بشی.
نفسش را به آرامی رها کرد و دستی بر ته‌ریشش کشید.باز چه پرونده‌ای را در بساطش نهاده‌بودند؟

----------------------------------

سلام و درود مهرسای عزیز

پارت سوم رو بررسی و اصلاح لازم انجام شد مورد خاصی نداشت فقط یک اصلاح داشت و چند مورد فاصله بعد از علائم نگارشی انجام نشده بود که انجام دادم.

نکته:

نوشتی:
- علیرضا،مگه سرکار نداری؟

جمله معنی درستی نداره عزیزم با حذف « سر » جمله درست میشه (اصلاح اینمورد رو گذاشتم خودتون اگر صلاح دونستید انجام بدید)
 
آخرین ویرایش:
وقت بخیر، پارت جدید قرار گرفت.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Tiam.R
با شتاب از خانه بیرون زد و خود را به حیاط رساند. هوای صبحگاهی در سوز کامل خود می‌سوخت. بی‌اعتنا به آنچه آن‌چه در اطرافش می‌گذشت، کفش‌ها را به پا کرد و به سوی خودرو رفت.
-‌مواظب باش پسر.
-‌چشم، خداحافظ.
بعد از« ـ »باید فاصله قرار بدین
دستش را به نشانه بدرقه تکان داد و سوار شد. هنوز از گفتگوی سرهنگ در شوک بود، اما در دنیای او، چنین چیزهایی معنایی نداشت. پلیس، فردی است که باید در برابر هر رویدادی آماده باشد؛ خواه قتل باشد، خواه تصادفی جزئی.
***
در حالی که ساعت نقره‌ای‌اش را به مچ می‌بست، از میان جمعیت حاضر در صحنه قتل گذر کرد. مردمی کنجکاو و هراسان، در گفتگوهای پچ‌پچ‌گونه غرق بودند، اما او وقتی برای *التفات به آنها را نداشت. نوار زردرنگ را کنار زد و مأمور حفاظت، سلام نظامی داد.
-‌ستوده، اینجا این‌جا چه خبره؟ اصلًا مردم نباید اینجا ازدحام کرده باشن.
-‌قربان، مگه گوش میدن؟ هر کار می‌کنم، باز هم بیشتر میشن.
-‌شکوهی کجاست؟ به اون بگو بیاد. اون میتونهمی‌تونه اینارو این‌ها‌ رو به سرعت متفرقه کنه.
نفس‌هایش به تندی می‌گرایید. قتل، کیلومترها دورتر از شهر و در دل جنگل روی داده بود. نگاهش به کیوان افتاد که با همان اخم همیشگی‌اش، با مردی در گفتگو بود. از آن سو، تیم پزشکی قانونی با ظرافتی مثال‌ زدنی، کار خود را پیش می‌بردند.
قدم‌هایش را به سوی صحنه برداشت و با دیدن گودال ژرف، ابروان پرچینش بالا رفت. چشمانش
چشم‌هایش ✔️
به جسد بی‌سر و پیکری افتاد که هیچ گوشتی از آن باقی نمانده بود.
-‌داستان چیه برادرا؟
-‌قتل یک زن و بچه.
صدای کیوان بود. نقطه ویرگول نیم‌چرخی به سویش کرد و در حالی که دست به سینه ایستاده بود، پرسید:
-‌خب؟
-‌در حال حاضر نمی‌دونیم با هم نسبتی دارن یا نه. تشخیص بچه رو هم تنها از روی جثهٔ کوچیکش تونستیم حدس بزنیم.
-‌چرا گوشتی از بدنش باقی نمونده؟ یعنی زمان زیادی از دفنش گذشته؟
-‌آقای ابراهیمی؟ یک لحظه تشریف میارید؟
پیرمردی *فربه که دستی بر ریش بلندش می‌کشید، به سویشان آمد. نامش در میان پزشکان قانونی شهر زبان‌زد بود. با وجود مدت کوتاهی که به این شهر انتقال یافته بود، توجه کامل سرهنگ را به خود جلب کرده بود.
-‌سلام کارآگاه. نقطه ویرگول در خدمتتون هستم.
-‌شما علت اینکه این‌که هیچ گوشتی ازش نمونده رو چی حدس می‌زنید؟
ابراهیمی زانوی خم کرد و با اشاره به بقایای جسد توضیح داد:
- تجزیه توسط حشرات حشرها خاکزی .
فصله بعد از نقطه قرار میگیر قبلش فاصله نداره
اما نه به اون سرعتی که شما فکر می‌کنید.

*فربه=چاق
*التفات= توجه
چک شد
موفق باشید 🌹
 
آخرین ویرایش:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 7)
عقب
بالا پایین