سلام وقت بخیر
چهار پارت از نمایش نامه ی غروب
در حال تایپ نوشته در موضوع 'نمایشنامه غروب | ماهک مهاجری'
نور سیاه از بالا می تابد .صدای تپش قلب شب. در دوردست، نوری نقرهای می رقصد .
او در خلأ دارد با خودش حرف میزند، در حالی که نورِ کمرمقِ ماه در دوردست میتابد.
زمان: سالها پیش از تولد زمین و پیمان میان شب و روز.
مکان: خلأ میان ظلمت و روشنایی، مرزِ مبهمِ آغاز هستی.
فرمانروای سیاهزادگان، آنان که در تاریکیِ مطلق دیده به سوی ظلمت گشودند، شب بود؛ مردی مقتدر، بیرحم، سیاستمدار و تشنهٔ قدرت.
و ملکهٔ سیاهزادگان، ماه بود؛ تنها کسی که در میان تیرگیها میدرخشید اما از آنها نبود — دخترِ کوچکِ آسمان. ماه میدرخشید و نورانی بود، و درخشش او تنها به فرمانروای بزرگِ تاریکیها، شب، تعلق داشت.
شب...
او در خلأ دارد با خودش حرف میزند، در حالی که نورِ کمرمقِ ماه در دوردست میتابد.
زمان: سالها پیش از تولد زمین و پیمان میان شب و روز.
مکان: خلأ میان ظلمت و روشنایی، مرزِ مبهمِ آغاز هستی.
فرمانروای سیاهزادگان، آنان که در تاریکیِ مطلق دیده به سوی ظلمت گشودند، شب بود؛ مردی مقتدر، بیرحم، سیاستمدار و تشنهٔ قدرت.
و ملکهٔ سیاهزادگان، ماه بود؛ تنها کسی که در میان تیرگیها میدرخشید اما از آنها نبود — دخترِ کوچکِ آسمان. ماه میدرخشید و نورانی بود، و درخشش او تنها به فرمانروای بزرگِ تاریکیها، شب، تعلق داشت.
شب...