نوشته‌ها
نوشته‌ها
1,109
پسندها
پسندها
4,563
امتیازها
امتیازها
328
سکه
3,948
ورود برای عموم آزاد است.



همراه شما هستیم با سری بیست و دوم چالشهای نویسندگی.
داستان تصویر زیر را بنویسید.

ed9e24_251919311e1e7e097b93ff58c95aa81752.jpg
 
در سکوت شب ماهِ کامل بر فراز دریا می‌درخشید گویی چشمِ بیدار آسمان بر اندوه زمین نظاره می‌کرد.
زن، تنها بر ایوان سنگیِ قلعه ایستاده بود؛ لباس سیاهش همچون سایه‌ای از گذشته بر تنش نشسته بود. موج‌ها در دوردست می‌غرّیدند، درست همان‌گونه که دلش می‌تلاطم داشت.
روزی، در همین ایوان، او با معشوقش خندیده بود؛ صدای خنده‌شان با نسیم درهم می‌پیچید و تا دلِ دریا می‌دوید.
اما اکنون، تنها خاطره‌ای از آن عشق باقی مانده بود عشقی که در جنگی بی‌رحم دفن شد، و جانِ او را نیز با خود برد.
او هر شب بازمی‌گردد، نه برای امید، بلکه برای وداعی که هیچ‌گاه به‌پایان نرسید.
ماه می‌تابد، دریا می‌خروشد، و عشق جاودانه میان سکوت و موج، نفس می‌کشد…
 
ورود برای عموم آزاد است.



همراه شما هستیم با سری بیست و دوم چالشهای نویسندگی.
داستان تصویر زیر را بنویسید.

ed9e24_251919311e1e7e097b93ff58c95aa81752.jpg
شاهزاده لیانا با اضطراب از به تصویر ماه که در سیاهی شب محو شده بود می نگریست.
به یاد عشق نا فرجامی که با قوانین ، سلطنتی و سیاسی مغایرت داشت .
شاهزاده با خود فکر کرد ، نه اجازۀ بیرون رفتن از قصر ، نه اجازۀ صحبت کردن با اهالی روستا، نه اجازۀ اسب سواری و تیراندازی و نه اجازۀ دوست داشتن و مهر ورزیدن ، پس من چرا زنده ماندم ؟
عاقبت من چه خواهد شد ؟
ازدواج سیاسی با سردار های جنگ یا ازدواج با شاهزادگان سرکش برای رام کردن آنها .
نه من اجازه نمی دهم تنها امید من برای فرار از سیاهی این تاج و تخت را از من بگیرند ، حتی اگر فرار از زمان حال با امید به آینده به مرگ من منجر شود ، بازهم پا پس نمی‌کشم و با خاطره عشقی که در دلم نهادینه شده می جنگم .
 
آخرین ویرایش:
زمین بازی تغییر نکرده بود اما زمانش چرا. حالا ده سال پس از آن واقعه من برگشتم. با تفاوت مشهودی در چهره و انگیزه‌ای بهتر. دستی به لباس تیره‌ام کشیدم. پرنسس الیزابت طردشده بازگشته، چه خبری بهتر از این. دنباله‌ی لباسم را دست گرفته و به سمت پل رفتم. آه پدر مطمئنم بسیار دلتنگ من هستی، مگر نه؟!
نگاه عمیقی به قصر و لبخندی ناملموس به چهره، همین برای عرض ارادت به پادشاه فرانکلین سوم کافی نیست؟! البته که هست.
به خاطر چشمان قرمز رنگم مرا از کودکی پنهان می‌کردند و در اتاق نمور و تاریک زیرشیروانی تا چهارده سالگی بزرگ شدم؛ سپس همان را نیز برایم اضافی دیده و از کاخ طردم کردند. کاخی که وارث آن فقط و فقط من بودم و بس. نمی‌توانستند این تاج و تخت را به برادر دائم‌الخمرم ویلیام بسپارند. من نخواهم گذاشت.
حالا که می‌دانم سرخی چشمانم از چیست، محال است که آرام بنشینم و از تپه‌های آن سوی دریاچه کاخ را زیر نظر بگیرم؛ تخت پادشاهی مرا صدا میزند. مخصوصاً حالا که چشمانم نشان از آتش درونم بود و عواطفم چیزی جز خشم را نمی‌طلبید.
 
ماه نقره فام کم‌کم از گرد و غبار ستاره‌ای کدر و زرد رنگ میشد. گویی گوشه آسمان سیاه‌گون توسط پنجه حیوان افسانه‌ای درنده، پاره گشته بود و جای خون، گرد و غبار ستاره‌ای کل برزخ را فرا می‌گرفت. حتی ماه تابان همیشگی، اکنون در پشت غبارهای زرد رنگ پنهان میشد.

سر انگشتان لرزان زن سیاه‌پوش جمع شد و قسمتی از پارچه دامنش را مچاله کرد. فکش محکم بهم فشرده شد. چشمان نافذ مشکی‌اش همچنان سعی می‌کرد پوچی را در خودش حفظ کند. حتی با شنیدن صدای قدم‌های شتابان فرد پشت‌سرش، چهره بی‌احساسش را نچرخاند.

«بانو مریلا! اتفاق بدی افتاده!»

«آروم باش آماندا... دارم می‌بینم. دروازه زمین سوم داره باز میشه.»

در همین حین سطح دریای سیاه شروع به لرزیدن کرد و امواج نا منظم روی سطحش پدیدار شد. زمین شروع به لرزیدن کرد. حتی نرده‌های سنگی باستانی، همچون زمین ترک برداشتند و خرده‌هایشان با صدای ریزی پرتاب می‌شد.

مریلا همچنان استوار ماند. اما دخترک پریشان پشت‌سرش، درحالی که از شدت غبار بلند سرفه می‌کرد و رنگش پریده بود، چند گام به جلوتر برداشت تا نه ستون‌های لرزان سنگی، بلکه به بانو مریلایی که همچنان محکم ایستاده بود چنگ بزند و بچسبد. سرانجام سر انگشتانش نزدیک بود تا بانو مریلا را لم*س کند، اما به محض لم*س پارچه ابریشمی مشکی، همه‌چیز بانو مریلا تبدیل به ذره‌های ریز غبار ستاره شد و در هوا بلند شد و به سوی گوشه پاره شده آسمان پرواز کرد. آماندا با وحشت و چشمانی که بیش از این بازتر نمی‌شد، فریاد زد:

«بانو مریلا کجا میری؟!!»

اماندا توانست پوزخند تمسخر آمیز بانو مریلای قصر سیاه را احساس کند که تاریکی و سردی‌اش در فضا پخش شد. صدای محو و سرد بانو مریلا که آغشته به زهر انتقام بود، به سختی شنیده شد.

«زمین سوم... .»
 
داستان تصویر زیر را بنویسید.
ed9e24_251919311e1e7e097b93ff58c95aa81752.jpg
وعده‌های شیرین

باد، بی‌رحمانه از میان صخره‌ها می‌گذرد...
و ناقوس مرگ، در دل مه آویخته است.
دره، در تلاطم آب می‌لرزد...
و آسمان، آخرین نورِ خورشید را می‌بلعد.
ابرِ غلیظی، همچون سایه‌ی مرگ، بر فراز کوه گسترده شده است.
هیچ‌چیز مرا نمی‌ترساند...
جز آن‌که تو در کنارم نباشی.
مدت زیادی‌ست از تو بی‌خبرم،
و عجیب است که حالا... مرگ هم دیگر مرا نمی‌ترساند.
صدای شیهه‌ی اسبان، در میان باد می‌پیچد.
ملودی شومی از دل انسان‌ها برمی‌خیزد
همچون سمفونی‌ای که تنها با آخرین نفس‌هایشان پایان می‌گیرد.
در خانه، کتری کوچکی بر شعله‌ی نحیفِ نفتی می‌جوشد،
و بوی ذَنبق در هوا پراکنده است...
و خاطره‌ی حضورت را زنده می‌کند.
می‌گویند سد خواهد شکست،
و سیل، همه چیز را خواهد برد.
اما من می‌دانم...
هیچ سیلی نمی‌تواند خاطره‌ی تو را از دل من بشوید.
اگر مرگ چهره‌ای داشته باشد
حتماً لبخند تو را بر خود دارد.
اکنون، در میان این طوفان و ویرانی،
هنوز امید دارم...
شاید بازگردی.
تا دیداری تازه کنیم
و فنجانی چای،
و شیرینیِ وانیلی که دوست داری را،
در کنار عطر ذنبق‌ها بنوشیم...
همان وعده‌ای که داده بودی.
 
در دل شبی تاریک و مه‌آلود شاهدخت زیبا بر بالکن سنگی قصر قدیمی ایستاده بود. ماه کامل در آسمان می‌درخشید و نور سردش روی موج‌های دریا می‌رقصید. صدای زوزه‌ی باد در میان برج‌های متروک قصر می‌پیچید گویی ارواحی در باد ناله می‌کردند.
سال‌ها پیش این قصر پناهگاه خاندان سلطنتی بود تا شبی که نفرینی سیاه بر سرشان فرود آمد، از آن شب به بعد هیچ‌کس زنده از قصر بیرون نرفت و تنها شاهدخت زیبا باقی ماند.
او هر شب بر همان بالکن می‌ایستاد و به ماه خیره می‌شد در انتظار صدایی که دیگر بازنمی‌گشت، صدای پدرش شاه که گفته بود تا بازگشتش نباید از قصر بیرون رود.
مردم دهکده در پایین کوه هرگز جرئت نمی‌کردند به قصر نزدیک شوند می‌گفتند در هر شب مهتابی صدای قدم‌های کسی بر راهروی سنگی می‌پیچد و سپس صدای خنده‌ای آرام به گوش می‌رسد اما آن خنده انسانی نیست.
آن شب ماه روشن‌تر از همیشه بود، شاهدخت زیر ل*ب نجوا کرد:
-پدر بازگرد.
و ناگهان نسیمی سرد از پشت سرش وزید او برگشت اما هیچ‌کس نبود تنها سایه‌ی خودش روی دیوار لرزید ناگهان صدای پای سنگینی از درون قصر برخاست، صدایی که آرام آرام به سوی بالکن می‌آمد.
شاهدخت نفسش را در سینه حبس کرد، درِ چوبی بالکن آهسته باز شد و بادی تند شعله‌ی فانوس را خاموش کرد. در تاریکی او تنها نور ماه را می‌دید که بر پیکر موجودی بی‌چهره افتاده بود قامتش بلند و چشمانش دو حفره‌ی خالی بود که نوری سرد از آن‌ها بیرون می‌تابید.
موجود با صدایی که شبیه ناله‌ی باد بود گفت زمانت تمام شده شاهدخت زیبا و در همان لحظه موجی از مه از دریا برخاست و همه‌جا را پوشاند.
وقتی سپیده دمید بالکن خالی بود فقط لباس سیاه شاهدخت بر نرده‌ها آویزان مانده بود و از آن شب به بعد هر ماه کامل زنی در لباس سیاه بر بالکن قصر ظاهر می‌شود و به ماه می‌نگرد در حالی که نسیمی سرد نامش را زمزمه می‌کند:
شاهدخت زیبا
 
روی پل آن سمت دریا ایستاده بود؛ مثل همیشه لباسی به سیاهی شب به تن داشت و نگاه غم‌زده‌اش به تلاطم دریا خیره بود.
این زن که بود؟! هیچ‌کس نمی‌دانست.
تنها این را از او می‌دانستیم که هر روز نزدیک غروب اینجا حاضر می‌شود و خیره به دریا می‌نگرد.
شایعات زیادش پشت سرش بود؛ یک نفر می‌گفت که دخترک همسرش را در این دریا از دست داده و دیگری می‌گفت شاید افسرده است و به قصد خودک*شی به دریا نزدیک می‌شود، اما من فکر دیگری داشتم. خیال می‌کردم دخترک منتظر کسی است، کسی که قرار است مژده‌ی آمدنش را دریا به او برساند.
 
در یک صبح مه آلود که همه جا غرق سکوت بود ناگهان فریادی بلند سکوت را شکست :"نههههه هواپیمااااااا ."

بله درست حدس زدید اون کسی نبود جز حدیث پورحسن @HADIS.HPFHADIS.HPF عضو تأیید شده است. ، مهماندار همیشه مرتب و لبخند به ل*ب هواپیما(نه اینکه واقعا خوش خنده باشه ها ،نه .بخاطر مقررات هواپیمایی هست که میگن حتی اگه داریم سقوط میکنیم هم باید نیشتون تا بنا گوش باز باشه ) که تازه فهمیده بود خدمه محترم در جزیره جاش گذاشتند و رفتند . زمانی که هواپیما دچار نقص فنی شد برای انجام تعمیرات مجبور به فرود اضطراری در این جزیره شده بود(حالا اینکه این جزیره دورافتاده چطور باند فرود داشته ، من نمیدونم ، باید از حدیث پرسید. شاید حدیث مهماندار هلی کوپتر هست یا جنگنده ی عمود پرواز) . حدیث برای گرفتن یک عکس سلفی زیبا برای پروفایل کافه نویسندگان یه مقدار از هواپیما فاصله گرفته بود و این شد که هواپیما رفت و حدیث جاموند.

حالا از دور که نگاه میکردی تصویر یک زنی بود که زیر نورماه به افق چشم دوخته بود و به نظر منتظر بازگشت مردی بود که عاشقش شده بود(تصویر پست اول تاپیک) .
ولی از نزدیک ؟
حدیث بود که فریاد میزد :" آی پسرای تیم پرواز ، من جاااااااا موندممممممم."

در همین حین صدایی بسیار مهیب و بلند اومد که گفت :"هرکی هستی میشه کمتر جیغ بزنی و داد و فریاد کنی ؟خیر سرم اومدم اینجا که تنها باشم و در سکوت و ارامش بتونم برای کنکور درس بخونم ."

حدیث به یکباره جا خورد چون فکر میکرد این یک جزیره ی دورافتاده ست که کسی جز خودش داخلش نیست. پیش خودش گفت :یعنی کی میتونه باشه؟ و مونده بود که صدا از کدوم طرف بود ؟از اون قلعه ی بالای کوه یا جنگل پشت سرش ؟نگاهی به جنگل کرد و در این لحظه اهنگ بابک جهانبخش در مغزش پلی شد که میگه :

جنگل از بیرون قشنگه ، از توو که چندتا درخته
اینکه مهماندار باشی اما ، از پرواز جا بمونی سخته .

ولی خب ترسید که وارد جنگل بشه و گفت بهتره اول برم داخل اون قلعه ببینم صدا از اونجا بود یا نه و بعدش اگه ناچار شدم برم داخل جنگل.پس به سمت قلعه حرکت کرد و وقتی داخلش شد ، دید که یک دختر با موهای ژولیده و چشمای قرمزتر از چراغ راهنمایی رانندگی به علت کم خوابی اونجاست که در حال کشتی گرفتن با یک بز هست که داره یک کتاب (کتاب تست خیلی سبز ریاضی) رو میخوره و اون دختر سعی میکنه اون کتاب رو از دهنش در بیاره .

هردو از دیدن همدیگه تعجب کردند . چرا ؟چون همو میشناختن از قبل . چون اون دختر داخل قلعه کسی نبود جز ملیکا کاکو . @MelicaMelica عضو تأیید شده است.

حدیث گفت :باورم نمیشه ملیکا تویی؟!!! تو اینجا توی این جزیره متروکه چکار میکنی ؟
ملیکا گفت : برای اینکه بتونم در سکوت و آرامش و بدون مزاحم(اینجاشو با لحن خاصی گفت ، فک کنم منظورش به حدیث بود!) برای کنکور درس بخونم و رشته ژنتیک قبول بشم اومدم اینجا .
حالا واقعا هیچکس مزاحمش نیست جز صدای باد و موج دریا و پرنده ها و غر زدن های حدیث !
هر روز حدیث غر میزنه که من مهماندارم ، مگه میشه مهماندار رو جا بذاری و نفهمی ؟!(منم باهاش موافقم. احتمالا قضیه چیز دیگه ای بوده .شاید همش یه نقشه بوده که میخواستن از دست حدیث راحت بشن !).
و ملیکا بهش امیدواری میده و میگه : نگران نباش حدیث جان ، موقع کنکور که برسه میان دنبالم و تو هم میتونی با من بیایی و نجات پیدا میکنی .
حدیث : موقع کنکووووووررررر؟! تا اون موقه من از بس نارگیل خوردم تیدبل شدم به میمون جزیره . ؟!

ملیکا : نه من یه مقدار از جیره غذاییم رو برات کنار میذارم . بیسکویت مغذی کنکوری . پر از ویتامین . در ضمن از لحاظ ژنتیکی ممکنه میمونا از ما باهوش تر باشن ، پس در موردشون با احترام حرف بزن.
حدیث : من مهماندارم نه محقق ژن شناسی میمونا.
ملیکا : خب میتونی بشی ، کافیه بیای همراه من تستای کتاب مهروماه زیست رو بزنیم .
حدیث : من ترجیح میدم برم به اون میمونه اونجا ،مهمانداری یاد بدم تا اینکه بشینم اینجا تست بزنم . من فقط میخوام برگردم ، هاپوم اگه مامانشو نبینه دق میکنه .خیلی بهم وابسته س .خدایااااا یه هواپیما بفرست لطفا .... .
ملیکا (درحال حل تست ها) : و یک ماژیک فسفری لطفا:cry: !
و حالا هر شب حدیث به امید بازگشت هواپیما میاد روی این صخره می ایسته و به نورماه و افق خیره میشه ...


از ادامه ی ماجرا جزئیات بیشتری در دسترس نیست . چون تا همینجاشو حدیث تونست با دود بهمون پیام بده و بگه .بعدش تا اومد بقیه شو بگه و ادرس جزیزه رو بده هوا طوفانی شد و دودا رو برد(الکی ، چون منم دلم نمیخواد نجات پیدا کنه ادرس رو به کسی ندادم) و ما نمیدونم سرنوشت حدیث و ملیکا به کجا رسید. (البته احتمالا اینم که من خسته شدم و سعی کردم همینطوری سر وتهش رو هم بیارم و حالشو ندارم که ادامش بدم هم بی تاثیر نیست ).


-------------------------
میدونم که در حین خوندن این داستان از اول تا اخر این شکلی بودین : :|:expressionless: . و ذره ای خنده روی لبتون نیومد و گفتین اه چقدر بی مزه !:rolleyes:.خب چه کنیم بضاعت ما همینه. هرچند که فقط قرار بود یه جوری یه داستان رو سرهم کنیم ک به این تصویره بخوره . و شناخت کم از خانوم پورحسن و کاکو و صمیمیت نداشتن با این دو بزرگوار هم باعث بسته بودن دست اینجانب برای شوخی بود . (خوب توجیه کردم .اینجوری یعنی گفتم اگه با این دونفر صمیمی بودم حتما داستانم خیلی خنده دار و بامزه میشد به شکلی که همه از خنده ریسه میرفتن ! ).
 
آخرین ویرایش:
عقب
بالا پایین