جمله ی زیر را ادامه دهید.
« گاهی فکر میکنم درد واقعی، نه زخم روی پوست بلکه.. »
ساعتی از ظهر دلگیر یک روز جمعه گذشته بود که ثمره اصرارهای مداوم من به بار نشست و مادرم تن به دوختن چادری برایم داد.
پارچهاش را از همان چادر گلدوزی تازهقوارهشده خودش برایم برش زد. چرخ خیاطی سیاهفام را بر فراز بالشتک مخملی سرخ نهاد تا صدای حرکتش، خواب خوش اهالی را آشفته نسازد.
آوای موزونِ سوزن که قلب نجیب پارچه را میشکافت، تنها صدایی بود که سکوت خانه را میخراشید و با ریتمی منظم پیش میرفت.
روبهرویش نشسته بودم و محو تماشای دستانی بودم که زیر نور گرم تابستان ماهرانه پارچه را حرکت میداد. گاهی لبخند ریزی نثارم میکرد و در نگاهش میخواندم هیچ از اصرارهایم بدش نمیآید.
در آخرین مرحله، دوختن کش باریک و سفیدرنگ به اندازهی سرم، سوزن بیرحمانه لغزید و در انگشت اشارهاش فرو رفت. خون، چون لکهای کوچک، بر حریر پارچه نشست. بند دلم گسست، و قطرهای اشک گرم میهمان چشمهایم شد، اما او تنها لبخندی ملیح زد، سوزن را با متانت بیرون کشید و زمزمه کرد:
– مهم نیست، زود بند میآید.
سالها بعد، به صداقت دروغین آن روز پی بردم.
درد واقعی نه زخم روی پوست، بلکه تبسم بیتکلّف کسی است که نمیخواهد جاری شدن خونش را به تماشا بنشینی.
آن روز، برای اولین بار فهمیدم مادرم همیشه درد جسمیاش را پنهان میکند، همانطور که لبخند میزند، دردهایش را هم درز میگیرد تا دنیا برایم شکل بهتری داشته باشد.