چالش [ تمرین نویسندگی ]2️⃣4️⃣

ورود برای عموم آزاد است.



همراه شما هستیم با سری بیست و چهارم چالشهای نویسندگی.
جمله ی زیر را ادامه دهید.
« گاهی فکر میکنم درد واقعی، نه زخم روی پوست بلکه.. »
 
گاهی فکر می‌کنم درد واقعی، نه زخم روی پوست بلکه زیر پوست است. در اعماق پوست و گوشت آدمیان، دردها خفته‌اند، و در انتظار نیشِ مار صفتانی که دردهای جان کاهشان را برانگیزد و بیدار کنند. آنگاه است که صدای شیون و فریادشان، می‌شکفد و ترک برمی‌دارد شیشه مردمک‌های چشمانشان.
 
گاهی فکر میکنم درد واقعی، نه زخم روی پوست بلکه زخمی ست که به واسطه کلمات روی قلب به جا مانده است.
همان زخمی که هربار نگاهم میکنی سرباز میکند و بی تفاوت بودنت مثل نمک دردم را تازه میکند اما هنوزم ،درده این زخم را کنارِ تو به لبخند روی ل*ب در کنارِ غیر ترجیح میدهم....
 
گاهی فکر می‌کنم دردِ واقعی، نه زخمِ روی پوست،

بلکه دستی‌ست که نه برای دوستی، بلکه برای چنگ انداختن بر روحِ من اجیر شده.

اما روحِ من اکنون، خود در چنگِ شیطان اسیر است.

قرار نیست همیشه خوب‌ها ببرند و بدها عبرت بگیرند؛

نه، زندگی فیلمِ سینمایی نیست.

زندگی حقیقی، کور و کم‌سو شده است.

چرا؟

از خیانت، دروغ، قتل، غارت، تجاوز، کشتار، خفه شدنِ صدا و مرگ‌های بی‌دلیل.

آری، من کشتم…

اما بی‌دلیل؟

خنجر را در دستانم گرفتم؛ سردیِ آهن، گرمای جنون را در رگ‌هایم بیدار کرد.

انعکاس چشمانم در تیغه، تلخ‌تر از هر گناهی بود ، حتی نگاه او زمانی که مرا تحقیر می کرد.
اما همان خنجر،

روحِ بردارِ شیطان را از تنی بی‌گناه آزاد کرد .

و شاید در همان لحظه، من بودم که از چنگِ او گریختم.

اکنون می‌دانم:

شیطان همیشه بیرون نیست؛ گاهی در زخمِ عمیق خاموشی لانه می‌کند…

تو تنها وقتی درد را نمی‌فهمی، که همه ی عواطف را در وجودت خفه کنی !

اما من به جای خفه کردن به خودم از پشت خنجر زدم‌.
 
گاهی فکر می‌کنم درد واقعی، نه زخم روی پوست بلکه… حفره‌ای است که در اعماق روح باقی می‌ماند؛ زخمی که هیچ مرهمی نمی‌شناسد و با هر خاطره‌ای دوباره سر باز می‌کند.
 
گاهی فکر می‌کنم درد واقعی نه زخم روی پوست بلکه زخم روی قلب است که نه دیده می‌شود و نه درمان.
زخمی که رد آن برای همیشه روی قلب به جای می‌ماند و هیچ‌کس نمی‌فهمد که تو در خود چه دردی را متحمل می‌شوی.
 
جمله ی زیر را ادامه دهید.
« گاهی فکر میکنم درد واقعی، نه زخم روی پوست بلکه.. »
ساعتی از ظهر دلگیر یک روز جمعه گذشته بود که ثمره اصرارهای مداوم من به بار نشست و مادرم تن به دوختن چادری برایم داد.
پارچه‌اش را از همان چادر گلدوزی تازه‌قواره‌شده خودش برایم برش زد. چرخ خیاطی سیاه‌فام را بر فراز بالشتک مخملی سرخ نهاد تا صدای حرکتش، خواب خوش اهالی را آشفته نسازد.
آوای موزونِ سوزن که قلب نجیب پارچه را می‌شکافت، تنها صدایی بود که سکوت خانه را می‌خراشید و با ریتمی منظم پیش می‌رفت.
روبه‌رویش نشسته بودم و محو تماشای دستانی بودم که زیر نور گرم تابستان ماهرانه پارچه را حرکت می‌داد. گاهی لبخند ریزی نثارم می‌کرد و در نگاهش می‌خواندم هیچ از اصرارهایم بدش نمی‌آید.
در آخرین مرحله، دوختن کش باریک و سفید‌رنگ به اندازه‌ی سرم، سوزن بی‌رحمانه لغزید و در انگشت اشاره‌اش فرو رفت. خون، چون لکه‌ای کوچک، بر حریر پارچه نشست. بند دلم گسست، و قطره‌ای اشک گرم میهمان چشم‌هایم شد، اما او تنها لبخندی ملیح زد، سوزن را با متانت بیرون کشید و زمزمه کرد:
– مهم نیست، زود بند می‌آید.
سال‌ها بعد، به صداقت دروغین آن روز پی بردم.
درد واقعی نه زخم روی پوست، بلکه تبسم بی‌تکلّف کسی است که نمی‌خواهد جاری شدن خونش را به تماشا بنشینی.
آن روز، برای اولین بار فهمیدم مادرم همیشه درد جسمی‌اش را پنهان می‌کند، همان‌طور که لبخند می‌زند، دردهایش را هم درز می‌گیرد تا دنیا برایم شکل بهتری داشته باشد.
 
گاهی فکر میکنم درد واقعی، نه زخم روی پوست بلکه سکوتی اجباریست، نگاهی که میکنی و می‌گذری که مبادا زندگیت را تحت شعاء قرار دهد و یا حتی میتواند خاطره‌ای باشد از گذشته ای دور که مثل میخی در جانت خود نمایی میکند؛آری درد واقعی دردیست که به اصطلاح آدمها حس نمی‌شود، اما سرتا سر وجودت را فرامی‌گیرد.
 
آخرین ویرایش:
عقب
بالا پایین