اختصاصی آشیانه‌ی اشعار ِناب | دالان ِبهشت

این روزها دنیای من غرق پریشانی‌ست
سردرگمم، این بیت‌ها هم گیج و هذیانی‌ست

هفت آسمان ابرم تمام سال، هر لحظه...
حال دلم انگار از روز ازل گریه‌ست، بارانی‌ست

کفر است اما از خدا تنهاترم گاهی...
من تکیه گاهم سالها دیوار سیمانی‌ست

مرداب بودم، با سکونم کرده بودم خو...
این روزها اما دلم دریاست، طوفانی‌ست

آن بره ی آرام کوچیده ست از دشتم...
این گرگِ باران خورده دیوانه ست، عصیانی‌ست

معنا ندارد بعد از این حتی رهایی هم...
وقتی پرنده تا ابد در خویش زندانی‌ست

از دشمنانم یادگاری نیست زخمِ دل...
رازی درون سینه ام یک عمر پنهانی ست

این روزها پنهان شده در خنده ام اشکم...
این روزها دنیای من غرقِ پریشانی‌ست!

بانو
طاهره اباذری هریس
 
خاکی به لب گور فشاندیم و گذشتیم
ما مرکب ازین رخنه جهاندیم و گذشتیم

چون ابر بهار آنچه ازین بحر گرفتیم
در جیب صدف پاک فشاندیم و گذشتیم

چون سایه مرغان هوا در سفر خاک
آزار به موری نرساندیم و گذشتیم

گر قسمت ما باده و گر خون جگر بود
ما نوبت خود را گذراندیم و گذشتیم

کردیم عنانداری دل تا دم آخر
گلگون هوس را ندواندیم و گذشتیم

در رشته کشیدند دگرها گهر جان
ما این عرق از جبهه فشاندیم و گذشتیم

هر چند که در دیده ما خار شکستند
خاری به دل کس نخلاندیم و گذشتیم

یک صید ازین دشت به فتراک نبستیم
چون مهر همین تیغ رساندیم و گذشتیم

هر چند که در مد نظر بود دو عالم
یک حرف ازین صفحه نخواندیم و گذشتیم

فریاد که از کوتهی بازوی اقبال
دستی به دو عالم نفشاندیم و گذشتیم

صد تلخ چشیدیم ز هر بی مزه صائب
تلخی به حریفان نچشاندیم و گذشتیم

جناب ِ
صائب تبریزی
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: NAHIT
کوچ کردم که بگیرم ، سر خود آوارم
تا که دیگر به کسی قلبِ خودم نسپارم

با درد دل و حرف و سخن نیست اگر!
چون هنوزم به همه آدمیان شکّ دارم

عشق آن حادثهٔ خوب و دل آرامی نیست
من از این دام بلا ، رنج ابد ، بیزارم

شب تاریک و فرآوردهٔ یک میراثم !
پلک در پلک فقط از غم دل می بارم

خوش ندارم که دوباره بدهد کامش را
عمری از خوردن اِکسیر غمش بیمارم

باید از گریه و شب های پریشانی هم
دور باشم که دهم ، زخمِ دلم بیمارم

نیست انصاف که دائم جگرم خون باشد
من که هرگز نرسیده است به کَس آزارم !

شکل دنیای من از روز ازل معلوم است
مثل یک شاخه ، میانِ تَرَکِ دیـوارم

حالِ خوبِ همگان بودم و حالا چون درد
روی دستِ دلِ خود ، مانده ام و سربارم

یک زمان رو سرِی فخر زمان جایم بود
حال آن سکّهٔ بی رونقِ این بازارم

بسته ام بار سفر فرصت چندانی نیست
باید از خاطره ها ، چشمِ دلم بردارم

می روم تا تهِ تنهاییِ ، تنهایی دل !
"پونه" ای را وسط باغ دلم می کارم

بانو
افسانه احمدی
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: NAHIT
عقب
بالا پایین