نقد داستان ضربان
نقد عنوان:
عنوان از تکواژهی «ضربان» تشکیل شده است. ضربان در فارسی به معنی تپش، کوبش و ریتم است. در تلاش برای یافتن ارتباط میان عنوان و داستان، برای اولین بار در پارت پنجم با «ضرب آهنگِ قدمها» روبرو میشویم اما به نظر نمیرسد که ضربان صرفاً با صدای برخورد پاشنههای معشوقهای ارتباط داشته باشد که راوی هنوز از هویت او بیخبر است.
سپس به این بخشها در پارتهای دهم و یازدهم میرسیم:
« - حسش کن. تو نمیتونی بمیری! این قلب برای توئه که داره با این سرعت میتپه. تویی که بهش ضربان میدی، تو...، تو داری اینجا زندگی میکنی!»
«بدنم بیوزن میشود و صدای ضربانم از گوشم دور و دورتر میشود، انگار که کسی صدایش را کم کرده باشد.»
پس ضربان در معنی واقعیِ خود و ضربان قلب راوی و معشوقهی او به کار رفته.
با وجود هماهنگی عنوان با ژانر عاشقانه، «ضربان» در انتقال فضای هیجانی یا علمیتخیلی داستان موفق نیست و دچار کلیشه است. کلیشه بودن در اینجا نه فقط به معنای تکراری بودن، بلکه به معنای کمک نکردن به هویت مستقل اثر است. عنوان هیچ نشانهای از عناصر تخیلی، جهانسازی و ژانر هیجانی اثر ارائه نمیدهد و اگر کسی تنها عنوان را ببیند، انتظار یک داستان صرفاً عاشقانه یا تراژیک را خواهد داشت. عنوان «ضربان» نمیتواند این داستان را از صدها داستان صرفاً عاشقانهی دیگر متمایز کند. برای اثری که میخواهد در ابعاد دیگر و حتی حوزهی علمیتخیلی نیز حضور داشته باشد، این عنوان بیشازحد محدودکننده است. همچنین جذابیت بصری و قلاب لازم برای جذب مخاطب را نیز ندارد.
منتقد دو مثال از عناوین پیشنهادی میزند که کاملاً برگرفته از متن خود داستان است:
۱. غریبههایی در آیینه/ دو غریبه در آیینه : در متن داستان مدام تکرار نماد آیینه را داریم. آیینهای که هم نمادی از مرز میان حقیقت و وهم است و هم مرز میان عشق و غریبگی شخصیتهای اصلی داستان. این عنوان همزمان هم بار عاشقانه، هم معمایی و هم تا حدودی علمیتخیلی داستان را به راحتی نشان میدهد. این دو عنوان، عناوین مورد علاقهی منتقد هستند.
۲. بوی قهوه و باروت: اگر از نظر نویسنده اولویت با ژانر عاشقانه است، ترکیب متضاد این دو همانگونه که در متن داستان به زیبایی عمل کرده، میتواند جایگزینی جذاب و نمایانگر هویت دوگانهی عشقِ در داستان عمل کند. باروت، ژانر هیجانی را نیز نمایان میکند.
نقد ژانر:
نویسنده برای اثر خود ژانرهای عاشقانه، هیجانی و فانتزی را برگزیده است.
انتخاب ژانر فانتزی برای این اثر اشتباه است. ژانر فانتزی مربوط به اتفاقاتی است که با قوانین دنیای معمول و علم توجیه نمیشوند. اما در این داستان شبیهسازی دنیایی دیگر صورت میگیرد، چیزی که با علم و تکنولوژی قابل توجیه است. پس ژانر جایگزین فانتزی و مناسب این اثر، علمیتخیلی است.
عناصر ژانر هیجانی تا حدودی در داستان حضور دارند، مثل تنش میان معشوق و مردی از سازمان و حتی شلیک به سمت او، اما منتقد توصیه میکند که ژانر هیجانی نیز با ژانر معمایی جایگزین شود. هیجانِ اثر محدود است، اما معما قالب درستی برای اثر است. در داستان ابتدا سعی میکنیم بفهمیم که چه اتفاقی برای راوی افتاده و چرا در حال مرگ است؟ سپس کنجکاو میشویم تا بفهمیم چه کسی به او شلیک کرده است؟ و پس از پشت سر گذاشتن شوک این که او از معشوقهی خود گلوله خورده، کنجکاو میشویم بفهمیم چرا؟ چه اتفاقی افتاده که معشوقهاش به او شلیک کرده؟ پس سراسر داستان مملو از سوالهایی است که مخاطب به دنبال جواب آنها است. اینها مشخصههای بارز ژانر معمایی هستند.
ژانر عاشقانه به درستی برگزیده شده است؛ عاشقانهای زیبا و غمگین را از ابتدا تا انتهای داستان شاهدیم.
نقد خلاصه:
خلاصه از یک پاراگراف چهار خطی تشکیل شده است. نویسنده چهار سوال پشت سر هم از مخاطب میپرسد و سپس به او پیشنهاد همراهی میدهد. او سعی کرده که خلاصه را کنجکاوکننده و جذاب طراحی کند. اما دو مشکل دارد که تلاش نویسنده را کمی ناکارآمد میکند. اول، این متن بیشتر شبیه مقدمه شده تا خلاصه. خلاصه باید محتوای داستان را بهصورت فشرده و جذاب معرفی کند، اما آنچه اینجا داریم صرفاً چند سوال کلی و عمومی است که هیچ اطلاعاتی دربارهی داستان نمیدهد. برای مثال عبارت زیر: «پیشنهاد من این است که برای جواب دادن به این سوال عجله نکنی و چند قدمی همراهمان شوی» خلاصه نباید اینگونه خطاب مستقیم داشته باشد. باید داستان را معرفی کند، نه این که بدون هیچ زمینهسازی صرفاً خواننده را دعوت کند.
دوم، با وجود اینکه سراسر این متن سوال است، نتوانسته کنجکاوی واقعی ایجاد کند. سوال «عشق یا منفعت؟ تو کدام را انتخاب میکنی؟» بیشازحد کلی و ساده است. این سوال میتواند برای هزاران داستان دیگر نیز مطرح شود. کنجکاوی واقعی زمانی ایجاد میشود که خواننده بفهمد چه موقعیت خاص، چه شخصیتهای ویژه یا چه پیچیدگی در کار است، نه یک سوال فلسفی انتزاعی.
خلاصهی خوب باید مبهم باشد اما نه به این معنا که هیچ اطلاعاتی ندهد. باید به اندازهای بگوید که خواننده بفهمد داستان دربارهی چیست و چرا متفاوت است، اما آنقدر کم بگوید که کنجکاو شود ادامه را بخواند. این خلاصه هیچ یک از این دو کار را انجام نمیدهد. نه اطلاعات کافی میدهد و نه کنجکاوی واقعی ایجاد میکند.
اما راهکار بهبود آن چیست؟ منتقد معتقد است که متن خلاصه میتواند حفظ شود، اما در جایگاه و به جای مقدمه. نویسنده میتواند با در نظر گرفتن توصیههای منتقد و به کارگیری قلم توانا و زیبای خود، خلاصهای جدید بنویسد و خلاصهی فعلی را به عنوان مقدمهی داستان خود به کار ببرد.
نقد مقدمه:
همانطور که قبلاً نیز منتقد به آن اشاره کرد، نویسنده قلم توانا و زیبایی دارد و آن را در سراسر متن داستان خود با استعارههای زیبا و توصیفها و فضاسازیهای عمیق و عالی اثبات کرده است. مقدمه و خلاصه جزو مهمترین ارکان یک اثر هستند و میتوانند اصلیترین قلاب جذب و حفظ خواننده باشند. اما در این داستان، سادگی خلاصه و مقدمه در برابر قدرت قلم نویسنده کمی به چشم میآید. مقدمهی این داستان از دو و نیم خط تشکیل شده که کوتاهتر از حد استاندارد است و باید بین سه تا هشت خط باشد. نویسنده میتواند با گسترش مقدمه و تصویرسازی بیشتر، بر جذابیت آن بیفزاید و اندازهاش را نیز به حد استانداردی برساند. یکی دیگر از مشکلات این مقدمهی دو جملهای این است که لحن همین دو جمله با یکدیگر هماهنگ نیست. جملهی اول با لحن رسمی و فاصلهدار، یک ایدهی کلی را بیان میکند:
«تلاش برای بقا با وجود دوست داشته شدن توسط کسی، راحتتر است.»
اما ناگهان در جملهی دوم نویسنده به من و تو میپردازد و با خطاب مستقیم لحن را تغییر میدهد:
«من برای بقا میجنگیدم و امیدوار بودم که تو خالصانه دوستم داشته باشی!»
این جهش از انتزاعی به شخصی و از سومشخص به اولشخص، بهاندازهی کافی روان نیست و مقدمه را با وجود این که کوتاه است، پراکنده نشان میدهد. اگر نویسنده قصد حفظ کلیت مقدمه را دارد و صرفاً قصد داشته باشد روی حجم و خروج آن از حالت انتزاعی تلاش کند، بهتر است اصلاح و یکپارچگی لحن مقدمه را نیز در نظر بگیرد تا متن روانتر شود.
نقد آغاز داستان:
آغاز داستان راوی را در لحظهی مرگ نشان میدهد. نویسنده از روش شروع از وسط ماجرا استفاده کرده و خواننده را بلافاصله در موقعیت بحرانی قرار میدهد.
جملهی آغازین «دهانم مزهی خون میدهد» قوی و تاثیرگذار است. این جملهی کوتاه، حسی و مستقیم، بلافاصله خواننده را به درون تجربهی راوی میکشد. یک احساس فیزیکی که همه میتوانند تصورش کنند.
استفاده از جزئیات بصری قوی مانند «قرمز شدن موکت سفید» و «تکههای شکسته شده آیینه» تصویرسازی خوبی انجام میدهد. این جزئیات صحنه را زنده و قابل لم*س میکنند.
لحن راوی در میان مرگ، ترکیبی از جدیت و طنز تلخ است. جملهای مانند «پلیس نیازی ندارد شبیه به فیلمها دور محل مرگم را با گچ مشخص کند» نشان میدهد که راوی حتی در بدترین لحظه هم کنترل ذهنی خود را حفظ کرده و میتواند فکر کند، مشاهده کند، حتی شوخی تلخ کند. «دیدی که برای آمدنت فرش قرمز پهن کردم؟» یکی از درخشانترین جملات آغاز است. این جمله ترکیبی استثنایی از طنز تلخ، عشق و تراژدی است. «فرش قرمز» معمولاً نماد استقبال و احترام است، اما اینجا فرش قرمز خون خود راوی است.
ریتم جملات در بخش اول عالی است. جملات کوتاه و ضربهای «دهانم مزهی خون میدهد. تک سرفهای میکنم.» با جملات بلندتر و توصیفی متعادل شدهاند. این تنوع باعث میشود خواننده هم تنش بحران و هم جزئیات صحنه را همزمان تجربه کند. این آغاز موفق است و بلافاصله سوالات زیادی در ذهن شکل میگیرد چه اتفاقی افتاده؟ چرا تیر خورده؟ چه کسی شلیک کرده؟ که تمایل قوی برای ادامه خواندن ایجاد کردهاند.
نقد میانه داستان:
در این بخش، راوی متوجه میشود که شخصی که به او تیر زده همان معشوقهاش است، سپس میفهمد هر دو مامور سازمانهای جاسوسی رقیب هستند و در نهایت توطئهی بزرگتر (که عشقشان طراحیشده بوده) افشا میشود.
زمانبندی افشای هویت زن بسیار خوب است. نویسنده صبر میکند تا خواننده با راوی همذاتپنداری کند، با دردش همراه شود و امید به نجاتش داشته باشد. بعد وقتی صدای پاشنه نزدیک میشود و راوی میگوید «تویی؟!» این لحظهی شوک با زمانبندی عالی اتفاق میافتد. نه خیلی زود که خواننده هنوز درگیر نشده باشد، نه خیلی دیر که کنجکاوی از بین رفته باشد. دیالوگ «نمیدونستم تویی!» یکی از قویترین جملات داستان است.
بار عاطفی بزرگی (شوک، پشیمانی، ناباوری، درد) همه در همین یک جمله خلاصه شده است. تکرار آن نیز بهجای اینکه تکراری بهنظر برسد، تاکید بر ناتوانی زن است در پذیرفتن آنچه انجام داده. او نمیتواند باورش کند، پس دوباره و دوباره میگوید. وقتی زن میگوید «قول میدم! نمیذارم اینطوری تموم شه» و دست راوی را روی قلب خودش میگذارد و میگوید «تویی که بهش ضربان میدی» این لحظات، عشق را در برابر فاجعهای که اتفاق افتاده، نشان میدهند.
افشای توطئه بهرغم طولانی بودن، موثر است. این که عشق آنها از ابتدا یک آزمایش بوده، ضربهی نهایی است به تمام آنچه تا به حال خواندهایم. این افشا معنای هر صحنهی عاشقانه را تغییر میدهد. حالا خواننده میداند که آن لحظات بخشی از یک بازی بزرگتر بودند.
در ادامه نیز مانند آغاز، توصیف لحظهی مرگ شاعرانه و تاثیرگذار است. جملاتی مانند «سکوتی آنقدر کامل که انگار جهان نفسش را حبس کرده باشد» یا «آخرین چیزی که میبینم، چشمهای توست؛ تار، اما روشن، مثل ماهِ پشتِ ابر» اینها تصاویر زیبایی هستند که لحظهی مرگ را نه ترسناک، بلکه آرامشبخش نشان میدهند. این انتخاب لحن با وجود تراژیک بودن، به داستان عمق عاطفی میدهد.
با این حال میانه دچار یک مشکل است که روایت را کمی مختل میکند. رونمایی توطئه از طریق یک مونولوگ بسیار طولانی انجام میشود. مرد زخمی که چند لحظه دیگر میمیرد، یک توضیح حدوداً بالای ۵۰ کلمه میدهد که در آن تمام جزئیات توطئه را بازگو میکند. این روش چند مشکل دارد:
اول، غیرواقعی است. این مرد در حال مردن است. گلوله خورده و دارد خون از دست میدهد، اما میتواند جملات کامل، منسجم و پیچیده بگوید. یک فرد در این وضعیت جملات کوتاه، شکسته و پراکنده میگوید. این مونولوگ بدون وقفه، واقعگرایی صحنه را از بین میرود.
دوم، خیلی مستقیم و توضیحی است. او میگوید: «چند هفته پیش، سازمان ما با اتتچ توافق کردن. سر اون قرارداد بزرگ و جدید. قرار شد یکی کنار بکشه…» و ادامه میدهد تا همهچیز را کامل توضیح دهد. بهتر بود این اطلاعات نه به صورت توضیحی و گزارشی بلکه کمی غیرمستقیم و با دیالوگهای کوتاهتر و شکستهتر افشا شوند.
سوم، روند داستان کند شده. تا اواسط میانه داستان سریع پیش میرود: اتفاق، شوک، واکنش. اما در این بخش همهچیز متوقف میشود تا این مرد توضیح بدهد. خواننده از حالت «تجربه کردن» به حالت «شنیدنِ توضیح» میرود. این افت ریتم، انرژی را نیز کاهش میدهد.
نقد پایان داستان:
در پایان راوی بیدار میشود، متوجه میشود که نمرده و میفهمد تمام آنچه تجربه کرده یک آزمایش ذهنی و شبیهسازی بوده است. سپس سیستم دوباره آنها را برای سومین مرحله آماده میکند.
انتقال از مرگ به بیداری بهخوبی اجرا شده است. جملهی «نفس میکشم و انگار که زندهام!» لحظهی شوک را بهخوبی منتقل میکند. خواننده درست مثل راوی برای لحظهای گیج است. مرگ واقعی نبود؟ این سردرگمی عمدی و محاسبه شده است و خواننده را در همان حالت ذهنی راوی قرار میدهد.
توصیف محیط بعد از بیداری نیز با جزئیات خوبی همراه است. «کابل و دستگاههای کوچکی… که به سرم وصل شدهاند» و «صدای ضبطشدهای آرام میگوید: آزمایش با موفقیت پایان یافت» این جزئیات فوراً لحن را تغییر میدهند. از دنیای گرم، خونی و عاطفی وارد دنیای سرد، تکنولوژی و بیاحساسی میشویم. این تضاد قدرتمند است و حسی جدید و بیگانه ایجاد میکند.
صحنهی دیدار دوبارهی دو عاشق عاطفی و تاثیرگذار است. وقتی معشوقه میگوید «همهاش بازی بود، اما تو نه. تو واقعی بودی» این جمله قلب داستان را نشان میدهد: چطور میشود در یک دنیای ساختگی، احساسات واقعی باشند؟ این پرسش فلسفی بهخوبی در این دیالوگ خلاصه شده است.
جملهی «فقط یه تفاوت داره، توی اون شبیهسازی، مرگ یعنی بیدار شدن» زیبا و فلسفی است. این معکوس کردن مفهوم مرگ است. (مرگ پایان نیست بلکه آغازی دوباره است.) این جمله میتواند خواننده را وادار کند دربارهی ماهیت و واقعیتِ مرگ فکر کند. پایان باز «آغاز سومین مرحلهی آزمایش» انتخاب هوشمندانهای است. داستان را به یک چرخه تبدیل میکند. نشان میدهد که این تکرار میشود، دوباره و دوباره. این ساختار چرخهای هم امیدوار است (آنها دوباره فرصت دارند) و هم تلخ (آیا هرگز از این چرخه رها میشوند؟).
جملهی نهایی زن «ما هر بار راه زنده موندن رو پیدا میکنیم. مگه نه؟» پر از امید و تعهد است. نشان میدهد که با وجود دستکاری و شبیهسازی، عشق و اراده آنها قویتر از هر چیزی است. این پیام مثبت در میان تمام تلخی داستان، به جا و ضروری است تا داستان با امیدواری به پایان برسد.
با این حال، پایان دچار چند مشکل نیز هست. پیچش شبیهسازی بدون زمینهچینی است. در بخشهای ابتدایی داستان هیچ نشانهای وجود ندارد که چیزی درست نیست، که این یک شبیهسازی است، یا که واقعیت ممکن است ساختگی باشد. هیچ خطایی، هیچ باگی، هیچ لحظهی عجیبی که خواننده یا راوی فکر کند چیزی اینجا غیرعادی است. بعد ناگهان مشخص میشود که همهچیز شبیهسازی بوده است!
خواننده به اندازه چندین پارت با شخصیتها همذاتپنداری کرده، برای آنها نگران بوده و حالا میفهمد «همهاش ساختگی بود»! این میتواند باعث شود خواننده احساس کند که وقت و احساسش هدر رفته است.
پیشنهاد منتقد این است که حتی یک یا دو نشانهی ظریف در بخشهای اولیه قرار داده شود مثلاً لحظهای که راوی احساس میکند چیزی عجیب است یا متوجه یک باگ شود، یا یک جزئیهی کوچک که با واقعیت سازگار نیست. (برای مثال در آسمان چیزی عجیب ببیند یا انعکاس خودش را در آن ببیند (همان نمادگرایی مدام آیینه) و گمان کند توهم است یا…) این کاشتن دانه باعث میشود وقتی به بخش افشای حقیقت میرسیم، خواننده شوکه نشود و احساس فریبخوردگی نکند.
مشکل دیگر این است که واکنش عاطفی گاهی ناقص است. بعد از افشای شبیهسازی، راوی و معشوقهاش فقط یک صحنهی کوتاه با هم دارند. معشوقه میگوید «تو واقعی بودی» و راوی فقط نگاه میکند. ما نمیدانیم او چه احساسی دارد. آیا عصبانی است که دستکاری شده؟ آیا هنوز عاشق است؟ آیا میتواند او را ببخشد؟
این فقدان واکنش عاطفی واضح از راوی، باعث میشود پایان کمی خالی از احساس شود. خواننده میخواهد بداند راوی چطور این حقیقت را هضم میکند اما چنین فرصتی وجود ندارد.
پایان با وجود این مشکلات همچنان قدرتمند است. رونمایی از شبیهسازی اگر چه بدون زمینهسازی است، اما جسورانه و تاملبرانگیز است. پرسش «آیا احساسات در شبیهسازی واقعی هستند؟» پرسش مهمی است که داستان مطرح میکند و پایان با اشاره به چرخه مداوم «آغاز سومین مرحله» تصویری ماندگار ایجاد میکند.
اگر نویسنده زمینه را در بخشهای اولیه فراهم میکرد، توضیحات را کوتاهتر و غیرمستقیمتر میکرد و یک صحنهی گرهگشایی عاطفی قویتر بین دو عاشق میساخت، این پایان از خوب به استثنایی تبدیل میشد. اما حتی با این نواقص، پایان موفق است که خواننده را با پرسشهای بزرگ و احساسات پیچیده ترک کند.
نقد توصیفات:
توصیفات در این داستان یکی از برجستهترین و قویترین عناصر روایی هستند. نویسنده از زبان تصویری غنی، استعارههای متعدد و جزئیات حسی استفاده کرده تا صحنهها را زنده کند و احساسات را منتقل کند.
توصیفات حسی بسیار قوی هستند. نویسنده هر پنج حس را بهکار برده و این کار دشواری است که بسیاری از نویسندگان در آن ضعف دارند. توصیف چشایی «دهانم مزهی خون میدهد»، بویایی «بوی تو، بوی قهوه است، نه بوی باروت»، شنیداری «صدایت شبیه خشخشِ چوبِ در حال سوختن است»، لامسهای «برخورد بازدمش به صورت یخ زدهام، مرا به لرزه میاندازد» و بینایی «قرمز شدن موکت سفید» همه با جزئیات و دقت نوشته شدهاند. این تنوع حسی باعث میشود خواننده داستان را تجربه کند.
استعارهها و تشبیهها زیبا و معنادار هستند. جملاتی مانند «مروارید چشمانت، زیباترین آیینهای است که مرا بازتاب میکند» یا «از آغو*ش زمین جدا میشوم، مثل نهالی که گویی از ریشه کنده شود» اینها فقط تزئین نیستند، بلکه معنا هم دارند.
تضادهای تصویری به خوبی استفاده شدهاند. «نفست گرم است و جهانم سرد» یا «بوی قهوه، بوی باروت» این تضادها نهفقط زیبا هستند، بلکه تضاد محوری داستان (عشق در برابر خشونت، گرما در برابر سردی، زندگی در برابر مرگ) را در یک جمله خلاصه میکنند. این نوع نوشتن فشرده و پرمعنا، نشان از مهارت بالای نویسنده دارد.
توصیفات صدا و سکوت نیز زیبا و موفق هستند. «سکوتی آنقدر کامل که انگار جهان نفسش را حبس کرده باشد» یا «صدای ضربانم از گوشم دور و دورتر میشود، انگار که کسی صدایش را کم کرده باشد.»
نماد آیینه بهطور مداوم و هوشمندانه تکرار شده است. آیینه چندین بار در متن ظاهر میشود، اما هر بار با معنایی کمی متفاوت: آیینهی شکسته (واقعیت فرو ریخته)، چشمها بهعنوان آیینه (بازتاب خود در دیگری)، دو طرف آیینه (دو واقعیت موازی).
نقد شخصیتپردازی:
شخصیتپردازی در این داستان از طریق دو شخصیت اصلی راوی (مرد) و معشوقهی او (زن) انجام شده است. شخصیتهای اصلی بی نام و گذشته هستند و بیشتر نقشی نمادین دارند. شخصیتهای فرعی (مأمورها، مرد زخمی) نقش ابزاری و صرفاً روایتی دارند و عمق کمی دارند، اما اینها همگی برای یک داستان کوتاه قابل قبول است.
استفاده از روایت اولشخص به خواننده اجازه میدهد به درون ذهن راوی برود. افکار، احساسات، ترسها، و امیدهای او را مستقیماً تجربه میکند.
خواننده با او همذاتپنداری میکند و برایش نگران میشود.
شخصیت راوی تضادهای درونی جالبی دارد. او هم آسیبپذیر است (در حال مردن، عاشق، دلتنگ) و هم قوی (میجنگد تا زنده بماند، طنز میگوید در برابر مرگ، تصمیم میگیرد). این دوگانگی او را انسانی و قابل باور میکند. او نه قهرمان کامل است و نه قربانی کامل، جایی بین این دو است. شخصیت زن از طریق اعمال و دیالوگ نشان داده میشود نه توضیح مستقیم. نویسنده مستقیم نمیگوید که «او مامور متعهدی بود اما قلب نرمی داشت» بلکه این را در رفتارش نشان میدهد : او شلیک میکند (بیرحمی متعهدانه) اما بعد میلرزد و گریه میکند (نرم). این نوع شخصیتپردازی غیرمستقیم، قویتر و موثرتر از توضیح مستقیم است.
دیالوگهای زن واقعی و عاطفی است. جملاتی مانند «نمیدونستم تویی!» یا «قول میدم! نمیذارم اینطوری تموم شه» او مثل یک انسان واقعی که در شوک است صحبت میکند نه یک شخصیت داستانی.
رابطهی بین دو شخصیت باورپذیر است. با وجود اینکه ما صحنههای عاشقانهی قبلی آنها را نمیبینیم، از طریق دیالوگ و واکنشها میفهمیم که عشق واقعی بوده. راوی حتی در حال مردن هم به او فکر میکند، و زن حاضر است همهچیز را بگذارد تا او را نجات دهد. این تعهد متقابل، عمق رابطه را نشان میدهد.
طنز تلخ راوی به شخصیتش عمق میدهد. جملاتی مانند «اگر یک شرکت تبلیغکنندهی قبر باشد، بد هم نمیشود» یا «دیدی که برای آمدنت فرش قرمز پهن کردم؟» نشان میدهند که او از طنز بهعنوان مکانیسم دفاعی در برابر درد و ترس استفاده میکند. این لایهی روانشناختی شخصیت را پیچیدهتر میکند.