همگانی شگردهای شخصیت‌پردازی داستان‌نویسی

جغد برفی

کاربر خودمانی
کاربر انجمن
نوشته‌ها
نوشته‌ها
365
پسندها
پسندها
113
امتیازها
امتیازها
43
سکه
178
آشکارسازی شخصیت

شگردهای شخصیت‌پردازی صرفا مجموعه‌ای از تکنیک‌های قابل اجرا نیستند، بلکه باید بمثابه میدان برخورد معنا، اخلاق و انتخاب قلمداد شوند. شخصیت در روایت، حاصل انباشته‌شدن ویژگی‌ها یا توضیح‌های روان‌شناختی نیست، بلکه در لحظه‌هایی شکل می‌گیرد که روایت ناچار می‌شود از او موضع بخواهد. از همین‌رو، فهم شگردهای شخصیت‌پردازی بدون درک نسبت آن‌ها با کنش، عاملیت و جهان داستان، به فهرستی کاربردی اما تهی از معنا فروکاسته می‌شود. یک داستان‌نویس همواره باید بیاد داشته باشد که در واقع شخصیت نه توصیف می‌شود، نه تعریف، بلکه در فشار روایت آزموده می‌شود.

شخصیت‌پردازی کنشی: کنش بعنوان انتخاب پرهزینه و لحظه‌ی آشکارشدن جهان‌بینی

شخصیت، پیش از آنکه مجموعه‌ای از صفات یا پیشینه‌ای روان‌شناختی باشد، در لحظه‌ی کنش متولد می‌شود. نه در آنجا که فکر می‌کند، نه در آنجا که احساس می‌کند، بلکه درست در نقطه‌ای که ناچارست انتخاب کند. کنش، زبان خاموش جهان‌بینیست، جایی که آنچه شخصیت درباره‌ی جهان باور دارد، از قلمروی اندیشه بیرون می‌آید و به عمل بدل می‌شود. بهمین دلیل، شخصیت‌پردازی کنشی نه به حرکت‌دادن کاراکتر، بلکه به واداشتن او به انتخابی معنادار مربوط‌است، انتخابی که دیگر نمی‌توان از آن عقب نشست.

اما هر حرکتی کنش نیست و هر کنشی شخصیت‌ساز نمی‌شود. آن‌چه کنش را به لحظه‌ی آشکارکننده‌ی شخصیت بدل می‌کند، هزینه‌است. انتخابی که هیچ چیز را به خطر نیندازد، نه جهان‌بینی را برملا می‌کند و نه شخصیت را تغییر می‌دهد. کنش واقعی، همیشه چیزی را قربانی می‌کند: امنیت، رابطه، باور، یا هتا تصویر اخلاقی شخصیت از خود. درست در همین قربانی‌کردن‌است که می‌توان دید شخصیت جهان را چگونه می‌سنجد و چه چیزی را از چه چیزی مهم‌تر می‌داند. اینجاست که کنش از سطح رویداد بالا می‌آید و به سطح معنا وارد می‌شود.

و از همینجا پیوند میان کنش و اخلاق برقرار می‌گردد. شخصیت در لحظه‌ی انتخاب، ناخواسته موضع اخلاقی خود را آشکار می‌کند، هتا اگر خود از آن آگاه نباشد. کنش، ترجمه‌ی عملی ارزش‌هاست. آن‌چه شخصیت حاضرست از دست بدهد، دقیقا نشان می‌دهد به چه چیزی وفادارست. از این منظر، شخصیت‌پردازی کنشی نه درباره‌ی خوب‌بودن یا بدبودن، بلکه درباره‌ی اولویت‌هاست. جهان‌بینی شخصیت در سلسله‌مراتب این اولویت‌ها شکل می‌گیرد، نه در شعارها و گفتارهای درونی.

اما این لحظه‌ی کنش تنها نقطه‌ی افشا نیست، نقطه‌ی بدون بازگشت نیز هست. کنش پرهزینه، وضعیت جهان را تغییر می‌دهد و شخصیت را از امکان‌های پیشین جدا می‌کند. پس از انتخاب، شخصیت دیگر همان کسی نیست که پیش از آن بوده، هتا اگر در ظاهر تغییری نکرده باشد. این تغییر الزاما به رشد یا سقوط منجر نمی‌شود، اما همواره به تثبیت می‌انجامد، تثبیت یک نگاه، یک مسیر، یک شیوه‌ی بودن در جهان. شخصیت با کنش خود، نتنها جهان داستان، بلکه محدوده‌ی آینده‌ی خویش را نیز شکل می‌دهد.

و درست در این نقطه‌است که شخصیت‌پردازی کنشی به چامیک گره می‌خورد. زیرا چامیک، نظامیست که تعیین می‌کند چه کنش‌هایی در این جهان ممکن‌اند و کدام انتخاب‌ها هزینه‌مند می‌شوند. جهانی که در آن هر انتخابی قابل جبران‌است، شخصیت کنشی نمی‌سازد، همان طور که جهانی که در آن هزینه‌ها نامتناسب یا تصادفی‌اند، کنش را بی‌معنا می‌کند. کنش زمانی شخصیت‌ساز می‌شود که جهان، نسبت میان انتخاب و پیامد را به‌طور درونی باورپذیر ساخته باشد.

از این‌رو، شخصیت‌پردازی کنشی نه شگردی مجزا، بلکه نقطه‌ی تلاقی شخصیت، جهان و معناست. در این تلاقی، شخصیت نه تعریف می‌شود و نه توضیح داده می‌شود، بلکه آزموده می‌شود. و آنچه از این آزمون بیرون می‌آید، تصویریست از انسانی که در فشار انتخاب، خود واقعی‌اش را آشکار کرده‌است، انسانی که جهان‌بینی‌اش را نه با کلمات، بلکه با بهایی که پرداخته، امضا کرده‌است.

شخصیت‌پردازی روان‌شناختی: شکاف میان فهم و توان

اگر شخصیت‌پردازی کنشی در لحظه‌ی انتخاب خود را آشکار می‌کند، شخصیت‌پردازی روان‌شناختی در لحظه‌ی ناتوانی از انتخاب شکل می‌گیرد. این‌جا دیگر کنش در مرکز نیست، بلکه تعلیق کنش‌است که روایت را پیش می‌برد. روان‌شناسی شخصیت نه در آن‌چه انجام می‌دهد، بلکه در آن‌چه می‌فهمد و نمی‌تواند انجام دهد، خود را نشان می‌دهد. درست در این فاصله‌ی دردناک میان آگاهی و عمل‌است که جان شخصیت به تپش می‌افتد و روایت به لایه‌ای عمیق‌تر فرو می‌رود.

اما این روان‌شناسی، شرح‌حال ذهن یا فهرست اختلال‌ها نیست. شخصیت‌پردازی روان‌شناختی، توضیح آنچه در سر شخصیت می‌گذرد، بقصد روشن‌سازی نیست، بلکه نمایش فشاریست که فهم بر شخصیت وارد می‌کند. شخصیت می‌داند، اما دانستن او را آزاد نمی‌کند و برعکس، سنگین‌ترش می‌سازد. آگاهی، بجای آنکه راه بگشاید، گره می‌زند. اینجاست که روان‌شناسی از ابزار تحلیل به منبع تنش تبدیل می‌شود و روایت از سطح رخداد به سطح تجربه‌ی زیسته عبور می‌کند.

از همینجا رابطه برقرار می‌شود میان روان‌شناسی و اخلاق. شخصیت‌پردازی روان‌شناختی اغلب با نوعی مسئولیت اخلاقی حل‌نشده همراه‌است. شخصیت چیزی را می‌فهمد که نمی‌تواند از آن فرار کند، اما توان عمل مطابق آن را نیز ندارد. این وضعیت نتنها رنج‌آور، بلکه اخلاقا مخرب‌است، زیرا شخصیت میان دو الزام گرفتار می‌شود: الزام دانستن و الزام ناتوانی. روان‌شناسی در این معنا، میدان کشمکش اخلاقیست، نه گزارش وضعیت درونی.

و هرچه این شکاف عمیق‌تر می‌شود، زبان روایت نیز ناگزیر تغییر می‌کند. روان‌شناسی در مقام تنش، اغلب خود را در مکث‌ها، تردیدها، تکرارها و سکوت‌ها نشان می‌دهد، نه در تحلیل‌های صریح. جمله‌ها ممکن‌است کش‌دار شوند یا ناتمام بمانند، افکار بازگردند و بدون آنکه به نتیجه‌ای برسند، دوباره فروبریزند. این فروپاشی زبانی تصادفی نیست، بلکه پژواک همان شکاف میان فهم و توان‌است که حالا از ذهن شخصیت به ساختار روایت سرایت کرده‌است.

در این‌جا، شخصیت نه پیش می‌رود و نه پس می‌نشیند، او درجا می‌زند، اما این درجازدن ایستا نیست. برعکس، نوعی حرکت درونیست، حرکتی فرساینده که شخصیت را از درون می‌ساید. روایت روان‌شناختی در چنین لحظاتی بجای پیشبرد پیرنگ، عمق می‌سازد. آن‌چه تغییر می‌کند، موقعیت نیست، بلکه نسبت شخصیت با موقعیت‌است. جهان همان‌است، اما شخصیت دیگر نمی‌تواند آن را بهمان شکل پیشین تاب بیاورد.

و درست در این نقطه‌است که شخصیت‌پردازی روان‌شناختی به چامیک متصل می‌شود. زیرا چامیک تعیین می‌کند چه میزان آگاهی در این جهان ممکن‌است و این آگاهی چه بهایی دارد. در برخی جهان‌ها، دانستن قدرت می‌آورد، در برخی دیگر، دانستن نفرین‌است. شخصیت‌پردازی روان‌شناختی زمانی کار می‌کند که جهان روایت اجازه دهد آگاهی به بحران بدل شود، نه به راه‌حل. چنین جهانی، شخصیت‌هایی می‌سازد که با فهم خود زخمی شده‌اند، نه نجات‌یافته.

از این‌رو، شخصیت‌پردازی روان‌شناختی نه دعوت به درون‌نگری صرف‌است و نه به پیچیده‌گویی ذهنی. این شیوه، تمرکز بر نقطه‌ایست که انسان بیش از هرجای دیگر انسان‌است: جایی که می‌داند چه باید بکند، اما نمی‌تواند و درست در همین ناتوانیست که حقیقت روانی او، بی‌پرده و بی‌دفاع، در برابر روایت آشکار می‌شود.

عاملیت شخصیت: فعال‌بودن و منفعل‌بودن بمثابه موضع وجودی، نه میزان تحرک

عاملیت شخصیت اغلب به‌اشتباه با میزان حرکت، تصمیم‌گیری یا پیش‌بردن پیرنگ سنجیده می‌شود، گویی هرچه شخصیت بیشتر بدود، بجنگد یا طرح بریزد، فعال‌ترست. اما در منطق روایت، فعال‌بودن ربطی به شتاب ندارد. عاملیت نه در سرعت کنش، بلکه در پذیرفتن یا نپذیرفتن مسئولیت وضعیت شکل می‌گیرد. شخصیت می‌تواند ساکت باشد، کنار بکشد، یا هتا کاری نکند و با این حال عمیقا فعال باشد، اگر این سکوت یا کناره‌گیری انتخابی آگاهانه و پاسخ‌گویانه نسبت به جهان باشد.

از همین‌جا، باید مرز روشنی میان انفعال و بی‌کنشی ظاهری ترسیم کنم. انفعال واقعی آنجاست که شخصیت عاملیت را به بیرون واگذار می‌کند: به تقدیر، به دیگران، به ساختارها یا به تصادف. شخصیت منفعل نه لزوما کسیست که کاری نمی‌کند، بلکه کسیست که وضعیت خود را طبیعی، اجتناب‌ناپذیر یا خارج از دایره‌ی انتخاب می‌پندارد. در چنین حالتی، هتا پرتحرک‌ترین اعمال نیز می‌توانند عمیقا منفعل باشند، زیرا از موضع پذیرش بی‌چون‌وچرای جهان انجام می‌شوند، نه از موضع مواجهه با آن.

و درست در این نقطه‌است که فعال‌بودن معنایی دیگر می‌یابد. شخصیت فعال کسی نیست که همیشه دست به عمل می‌زند، بلکه کسیست که نسبت خود با جهان را انتخاب می‌کند، هتا اگر این انتخاب به سکون یا امتناع بینجامد. فعال‌بودن، نوعی ایستادن در برابر وضعیت‌است، ایستادنی که می‌تواند به کنش منتهی شود یا به خودداری، اما در هر دو حالت، مسئولیت آن بر دوش شخصیت باقی می‌ماند. این فعال‌بودن، بیش از آنکه حرکتی بیرونی باشد، موضعی درونی و وجودیست.

این تمایز، عاملیت و اخلاق را به یکدیگر مربوط می‌سازد. شخصیت زمانی اخلاقی می‌شود که بپذیرد وضعیتش نتیجه‌ی انتخاب‌هاست، نه صرفا تحمیل شرایط. در این معنا، انفعال نوعی گریز اخلاقیست: شانه‌خالی‌کردن از پاسخ‌گویی. شخصیت منفعل اغلب می‌گوید که چاره‌ای نداشته، در حالی که شخصیت فعال می‌داند هتا نداشتن چاره نیز خود یک موضع‌است که باید هزینه‌اش را پرداخت. عاملیت، درست در همین پذیرش هزینه معنا پیدا می‌کند.

و این موضع وجودی، دیر یا زود به زبان روایت سرایت می‌کند. شخصیت‌های فعال، هتا در سکون، زبان مشخصی دارند: جمله‌هایشان حامل تصمیم‌است، مکث‌هایشان معنادارست و سکوت‌شان نشانه‌ی انتخاب‌است، نه خلا. در مقابل، زبان شخصیت‌های منفعل اغلب پر از توجیه، تکرار و ارجاع به نیروهای بیرونیست. بهترست که روایت، بدون آنکه مستقیم قضاوت کند، از طریق همین تفاوت‌های زبانی نشان بدهد کدام شخصیت عاملیت خود را پذیرفته و کدام از آن گریخته‌است.

از اینجا، عاملیت به یکی از ستون‌های چامیک بدل می‌شود. چامیک هر اثر تعیین می‌کند که عاملیت تا چه اندازه ممکن، پرهزینه یا بی‌ثمرست. در برخی جهان‌ها، کنش نتیجه می‌دهد و عاملیت پاداش می‌گیرد، در برخی دیگر، جهان به عاملیت پاسخ نمی‌دهد، اما همین بی‌پاسخیست که فعال‌بودن را معنادارتر می‌کند. شخصیت در چنین جهان‌هایی فعال‌است، نه چون جهان تغییر می‌کند، بلکه چون خودش از موضع انتخاب عقب نمی‌نشیند.

در نهایت، عاملیت شخصیت را باید نه مقوله‌ای شگردی، بلکه پرسشی وجودی دانست: آیا انسان می‌تواند نسبت خود با جهان را انتخاب کند، هتا وقتی جهان تغییرناپذیر به نظر می‌رسد؟ روایت‌هایی که این پرسش را جدی می‌گیرند، شخصیت‌هایی می‌سازند که فعال یا منفعل‌بودن‌شان نه در شمار کنش‌ها، بلکه در شیوه‌ی ایستادن‌شان در برابر هستی معنا پیدا می‌کند.

کاراکترهای خاکستری: تعارض نظام‌های اخلاقی و ناتوانی روایت از صدور حکم نهایی

کاراکتر خاکستری نه حاصل کم‌رنگ‌بودن شخصیت‌است و نه نتیجه‌ی فقدان اخلاق، برعکس، او در مرکز تراکم اخلاقی ایستاده‌است. خاکستری‌بودن زمانی پدید می‌آید که شخصیت هم‌زمان به بیش از یک نظام اخلاقی تعلق دارد، نظام‌هایی که با یکدیگر سازگار نیستند و هیچ‌کدام را نیز نمی‌توان بسادگی کنار گذاشت. در چنین وضعیتی، شخصیت نه می‌تواند درست را بی‌تردید انتخاب کند و نه غلط را بی‌دغدغه. او در میدان تعارض ایستاده‌است، جایی که هر انتخاب، هم‌زمان توجیه‌پذیر و محکوم‌است.

از همین‌جا باید فاصله گرفت از برداشت سطحی رایج که خاکستری را مترادف نه خوب و نه بد می‌داند. کاراکتر خاکستری بی‌اخلاق نیست، بلکه بیش‌اخلاقیست، یا دقیق‌تر، در معرض اخلاق‌های متعدد قرار دارد. آن‌چه او را خاکستری می‌کند، ضعف شخصیت یا لغزش مداوم نیست، بلکه شدت فشار ارزش‌هاست. روایت، بجای آنکه با حذف یکی از نظام‌های اخلاقی مسئله را حل کند، اجازه می‌دهد این تعارض زنده بماند و شخصیت را از درون فرسوده کند.

و اینجا، واضح می‌شود که کاراکتر خاکستری برخاسته از ساختار روایت‌است. زیرا خاکستری‌بودن تنها ویژگی شخصیت نیست، بلکه نشانه‌ی امتناع روایت از صدور حکم نهاییست. روایتی که بتواند بسادگی بگوید «حق با او بود.» یا «او اشتباه کرد.» دیگر نیازی به کاراکتر خاکستری ندارد. خاکستری‌بودن زمانی معنا پیدا می‌کند که خود روایت نیز در مقام داور دچار تردید شود و از جایگاه اقتدار اخلاقی عقب بنشیند.

در چنین روایت‌هایی، اخلاق به نتیجه ختم نمی‌شود، بلکه به فرایند بدل می‌گردد. شخصیت انتخاب می‌کند، اما انتخاب او مسئله را حل نمی‌کند، تنها شکل مسئله را عوض می‌کند. هر تصمیم، تعارض تازه‌ای می‌زاید و هر کنش، پیامدی دارد که با ارزش دیگری در تضاد می‌افتد. کاراکتر خاکستری در این چرخه‌ی بی‌پایان گرفتارست: نه به این دلیل که نمی‌داند چه می‌خواهد، بلکه چون آنچه می‌خواهد، خود چندپاره و متناقض‌است.

این وضعیت، زبان روایت را نیز ناگزیر دگرگون می‌کند. روایت خاکستری از قطعیت پرهیز می‌کند، از جمله‌های حکم‌گذار فاصله می‌گیرد و به ابهام، مکث و چندآوای پناه می‌برد. قضاوت‌ها اغلب به شخصیت‌های دیگر واگذار می‌شوند، نه به راوی و این قضاوت‌ها نیز یکدیگر را خنثی می‌کنند. خواننده در میان این آواها رها می‌شود، بدون آنکه دستش گرفته شود یا به سوی نتیجه‌ای امن هدایت گردد. این رهاشدگی، بخشی از تجربه‌ی اخلاقی روایت‌است، نه نقص آن.

و درست در همینجا، کاراکتر خاکستری به چامیک اثر نیز گره می‌خورد. چامیکی که کاراکتر خاکستری را می‌سازد، جهانی را مفروض می‌گیرد که در آن اخلاق امری موقعیتی، تاریخی یا متعارض‌است، نه قانونی ثابت و فرازمانی. در چنین جهانی، روایت نمی‌تواند حکم نهایی صادر کند، زیرا خود جهان فاقد جایگاه مطلق داوریست. کاراکتر خاکستری محصول این جهان‌است، انسانی که بار نبود قطعیت را بر دوش می‌کشد و ناچارست با پیامدهای انتخاب‌هایی زندگی کند که هیچ‌کدام پاک و بی‌لکه نیستند.

در نهایت، کاراکتر خاکستری نه باید برای جذاب‌کردن روایت ساخته شود و نه برای پیچیده‌نمایی اخلاق. بلکه باید یادآور محدودیت بنیادی روایت باشد، این‌که داستان نمی‌تواند جای دادگاه را بگیرد. روایت می‌تواند موقعیت را نشان دهد، تعارض را تشدید کند و انسان را در فشار انتخاب قرار دهد، اما در لحظه‌ی نهایی، ناچارست از صدور حکم عقب بنشیند. کاراکتر خاکستری دقیقا در این عقب‌نشینی زاده می‌شود، در جایی که اخلاق به پرسش بدل می‌شود و پاسخ، برای همیشه، معلق می‌ماند.

ضدقهرمان: کنش درست در جهانی که نجات نمی‌دهد

ضدقهرمان زمانی پدیدار می‌شود که روایت دیگر توان وعده‌دادن نجات را ندارد. نه به این معنا که جهان شرورتر شده، بلکه از آن رو که رابطه‌ی میان کنش و رستگاری از هم گسسته‌است. در چنین جهانی، انجام دادن کار درست الزاما به نتیجه‌ی درست نمی‌انجامد و اخلاق، تضمین بقا یا پیروزی نیست. ضدقهرمان زاده‌ی این گسست‌است: شخصیتی که هنوز به کنش باور دارد، اما دیگر به نجات ایمان ندارد.

از همین‌جا باید فاصله گرفت از تصویر رایج ضدقهرمان بعنوان شخصیتی بی‌اخلاق، خشن یا قانون‌گریز. ضدقهرمان در معنای چامیکی، الزاما بد نیست، اغلب برعکس، بیش از حد اخلاقیست. مسئله نه فقدان ارزش، بلکه بی‌اثربودن ارزش‌ها در جهان روایت‌است. او کنش درست را انتخاب می‌کند، اما جهان پاسخی درخور نمی‌دهد. این عدم تطابق، هسته‌ی تراژیک ضدقهرمان را می‌سازد.

و اینجا تمایز ضدقهرمان و قهرمان کلاسیک آشکار می‌شود. قهرمان سنتی در جهانی عمل می‌کند که هنوز به عدالت کیهانی باور دارد، جهانی که در آن تلاش معنا دارد، فداکاری پاداش می‌گیرد و رنج به رستگاری منتهی می‌شود. ضدقهرمان اما در جهانی ایستاده‌است که این پیوندها گسسته‌اند. او همان ابزارها را به کار می‌برد، همان ارزش‌ها را حمل می‌کند، اما نتیجه‌ای که بدست می‌آورد، تهی یا معکوس‌است. تفاوت او با قهرمان نه در نیت، بلکه در جهان‌است.

در چنین وضعیتی، کنش ضدقهرمان معنایی دوگانه پیدا می‌کند. از یک سو، کنش او همچنان ضروریست، زیرا تنها راه حفظ انسانیت، عمل‌کردن‌است. از سوی دیگر، این کنش بی‌ثمرست و به نجات نمی‌انجامد. ضدقهرمان می‌داند که پیروزی در کار نیست، اما دست از کنش برنمی‌دارد. این آگاهی، کنش او را از قهرمانی به شهادت بدل می‌کند: عملی که نه برای تغییر جهان، بلکه برای حفظ موضع وجودی انجام می‌شود.

و این موضع وجودی، زبان روایت را نیز دگرگون می‌کند. روایت‌های ضدقهرمان‌محور اغلب از اوج‌های رهایی‌بخش پرهیز می‌کنند و به پایان‌هایی سرد، گسسته یا معلق می‌رسند. شکست ضدقهرمان لزوما در مرگ یا نابودی نیست، گاه در ادامه‌ی زیستن‌است، در باقی‌ماندن در جهانی که تغییری نکرده‌است. این ادامه‌دادن، خود نوعی مجازات‌است و در عین حال، نشانه‌ی پایداری اخلاقی شخصیت.

از این‌جا، ضدقهرمان با بن‌بست چامیکی ارتباط برقرار می‌کند. چامیکی که ضدقهرمان می‌سازد، جهانی را مفروض می‌گیرد که در آن معنا تضمین‌شده نیست و روایت حق ندارد وعده‌ی رهایی بدهد. این بن‌بست، شکست نظریه نیست، بلکه صداقت آن‌است. ضدقهرمان برای آن ساخته نمی‌شود که امید را نابود کند، بلکه برای آنکه امید را از توهم نجات جدا کند و به قلمروی مسئولیت فردی بازگرداند.

در نهایت، ضدقهرمان انسانیست که می‌داند جهان اصلاح‌پذیر نیست، اما خود را نیز معاف نمی‌کند. او کنش می‌کند، نه چون نتیجه‌ای در انتظارست، بلکه چون عدم کنش را خیانت به خودش می‌بیند. این کنش بی‌ضمانت، جوهر ضدقهرمانیست: ایستادن در جهانی که نجات نمی‌دهد و با این حال، انتخاب‌کردن آن‌چه درست‌است، هتا اگر تنها دستاوردش، حفظ امکان انسان‌بودن باشد.
 
عقب
بالا پایین