پاکت نامه [ پاکت نامه اختصاصی Wound ]

نوشته‌ها
نوشته‌ها
5,022
پسندها
پسندها
13,401
امتیازها
امتیازها
703
سکه
3,068
به‌نامه یزدان پاک


د‌ل‌های ما که به هم نزدیک باشد دیگر چه فرقی می‌کند که کجای این جهان باشیم؟
دور باش اما نزدیک! من از نزدیک بودن‌های دور می‌ترسم...!



🔹🔸🔹



پی‌نوشت : نامه یک پیام نوشتاری‌ست. نامه معمولاً برای برقراری ارتباط بین دو فرد که در مکان‌های جغرافیایی مختلف هستند به کار می‌رود.



🔺️این تاپیک اختصاصی @Wound می‌باشد؛ لطفاً از ارسال هرگونه پیام خودداری کنید.🔺

«مدیریت بخش ادبیات»
 
به نام پیمان و آتش دل
نام: سپندیارِ جانانه
ژانر: عاشقانه ، تاریخی
مقدمه:
در گستره‌ی زمان، آن‌چه می‌ماند، ردپایی است از عشق و وفا.
آتش در سینه‌ها شعله می‌کشد و پیمانی بی‌صدا بسته می‌شود.
لحظه‌ها چون برگ‌های پاییزی، در نسیم تاریخ می‌رقصند.
رازها در سایه‌ها پنهان می‌مانند، اما زبان عشق بی‌کرانه است.
نفسی در پس پرده‌ها، زمزمه‌ای از پیوندی مقدس می‌آورد.
دل‌ها به هم گره خورده‌اند، در جایی که کلام از بیان باز می‌ماند.
یک لحظه جاودانگی در نگاه‌ها زاده می‌شود و تا ابد می‌ماند.
سکوتی که فریاد می‌شود، در قلب زمان، پیامی ناگفته.
و اینک، در آن سحرگاهان، سپندیار جانانه، شعله‌ور می‌شود.
 
رقیمه‌ آغازین: به ساحت یار

مرقوم در دهمین یوم از ماه سپند، در ظلّ عهد نهم از دوران شهریاری کوروش کبیر، در دارالسلطنه‌ی شوش
به پیشگاه سرافرازِ دل، مهترِ خاطر، آن‌که طلعتش فروغ خورشید را به خجلت می‌کشاند، ای ابراداتس، مایه‌ی رونق جان و کعبه‌گاه نیایش دل!
رقیمه‌ای که پیش رو داری، نغمه‌ی مکنونِ سینه‌ای‌ست که به سان آتشدانی پنهان، از شوق دیدار شعله‌ور است.
این مکتوب، صرفِ خط‌نوشته‌ای نیست، بل نقش‌بندی‌ست از رگ و جان، که به مداد اشتیاق، بر کاغذ مقدّرِ تقدیر نگاشته آمده است.
از همان لحظه که آینه‌ی دیدار، چهره‌ی تو را در من منعکس ساخت، قافله‌ی هوش از خاکریز هشیاری‌ام گذشت.
شکوه‌ت را از حافظه‌ی خیال نتوان زدود، چنان‌که گویی تو را نه دیده‌ام، بل در من نهاده‌اند؛ همانند سُطور مقدّس بر الواح کهن.
ای سرسلسله‌ی فرزانگی و وقار، هر سطر این مرقومه، ترجمان رموزی‌ست که دل در لفاف سکوتش نهفته داشته؛ و این سُطور، نسخه‌ی مکتومِ دلی‌ست که هر تپشش، مناجاتی‌ست بر محراب وجودت.
خوشا اگر این رقعه، به رغم فاصله و زمان، چون کبوتری سبک‌بال بر شانه‌ی حضورت نشیند و از جانب من، زمزمه‌ای باشد در خلوت خاطرت.
این مرقومه، همچون جام جادو، حقیقت دلدادگی‌ام را در خود بازتابانده است، بی‌آن‌که نیاز به ترجمانی باشد.
در فرجام، تو را به خدای دل‌ها می‌سپارم، که حافظ خُفایای مهر است، و در انتظار فرارسیدن موسم رقعه‌ی دیگر، با شوقی بی‌مهار، در خلوتگاه ماه‌تاب، ذکر نام تو را ورد زبان خویش ساخته‌ام.
به فدای نگاهت
قلم از دل پانته‌آ، نگاشته در سحرگاهِ بابل، به هنگام شب‌چراغی که مه از پشت ارگ بر بستر دجله می‌تابید.
 
عقب
بالا پایین