نام رمان: زندگی دو وجهی (جلد اول)
نام نویسنده: سِوما غفاری
ناظر: @صبا ترنجی
ژانر: فانتزی، جنایی
ويراستاران: @ex_vk@ReiHane
خلاصه: هینا دختریست که گمان میرفت زندگی سادهاش، در پس آن چهاردیواری همیشه ساده بماند، اما یک روز صفحهی دفتر عوض میشود و صفحهی جدیدی که به رویش باز میشود، او را در گردابی فرو میبرد؛ گردابی از نوع نفرت و جنون! گردابی از نوع غم و اندوه! او را به جنگ با خود واگذار میکند، اما افسوس که او این جنگ را بلد نیست! حال او مانده و راهی که نمیداند پایانش کجاست و یک سنگ در دست او؛ سنگی که شاید سرآغاز همه چیز باشد، اما پایان هیچ چیز نیست!
نویسندهی عزیز، ضمن خوشآمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
مقدمه:
گاهی به دستان خودم خیره میشوم؛ دستانی که بیرحمانه جان گرفت از بی گناهان. دستانی که رد پررنگ خون رویشان جاریست و با هیچ شویندهای پاک نمیشود. دستم را روی قلبم میگذارم. قلبی که شک دارم در آن زمان واقعاً تپیده باشد. خسته شدم از خودم. دوست دارم خودم را تکه تکه کنم و این قلب سنگی را از جا بکنم. فقط یک سوال باقی مانده، من هیوولا هستم؟ حال باید خودم را نابود کنم؟ باید حالم از خودم به هم بخورد؟ اصلاً راهی برای رهایی از این زندگی دو وجهی است؟
***
یک خط، یک خط دیگر، یک خط صاف و یک منحنی، خطهای زیگزاگ. خط! خط! فقط خط! نوک مدادی که میشکند و خاکستری که بر جای میگذارد، صفحهی سفیدی که سیاه میشود، پاک کنی که دیگر کفاف نمیدهد، گرمای آتشینی که پوستم را میسوزاند، قطرههای عرقی که از پیشانیام سرازیر میشوند و در نهایت اخمی که ابروانم را زینت میدهد! با شکستن نوک مداد دیگر ادامه ندادم. نفسی عمیق کشیده و از روی صندلی بلند شدم. دامن صورتی رنگم چینی خورد. در برابر گرما تاب نیاورده و دو عدد از دکمههای پیراهن سفیدم را باز کردم. موهای بلند خرمایی رنگم را نیز با کش دور مچ دستم، دم اسبی بستم.
به اطرافم نگاهی انداختم. اولین چشم اندازم درختان سر به فلک کشيدهی سر سبز شدند. با اینکه این درختان در زیر سایهی خود در حال خفه کردنم هستند، ولی باز خورشیدی که در کنج آسمان خودنمایی میکند، قدرتش بیشتر از قدرت این سایههاست. گویا درون شعلههای آتش هستیم. این همه گرما دیگر محال است!
پاهای بره*نه ام را بر روی زمین سرد گذاشتم و از محیط سر سبز کنار ساختمان، وارد حیاط پشت ساختمان شدم. چشمم به بچههایی افتاد که درون حیاط بازی میکنند. اغلب، بچههای کوچک هستند و بعضیها شاید هم سن و سال من باشند؛ یعنی شانزده ساله. محوطهی حیاط سنگی بود و در اطراف حیاط، قسمتهایی چمن به عنوان جایگاه درختان قرار دارند. نگاهم به سمت سوباکی چان( در ژاپن برای احترام گذاشتن به افراد کوچکتر از خود از پسوند چان استفاده میشود) سُر خورد، که داشت به سمتم میآمد. چنان میدوید که موهای سرمهای رنگ بلندش، در پشتش تاب میخوردند. سوباکی چان چشمان آبی رنگش را در چشمان قهوهایم دوخت و گفت:
- هینا سان( در ژاپن برای احترام گذاشتن به افراد بزرگتر از خود از پسوند سان استفاده میشود) کجا بودی؟
دفتر نقاشی درون دستم را با بیحوصلگی نشانش دادم.
داشتم نقاشی میکشیدم.
به جایی هم رسیدی؟
سری به نشانهی نفی تکان دادم و گفتم: - نه، چون نوک مداد شکست و بعضی جاها سیاه شدن.
سوباکی دستم را گرفت و چشمان خوشحال و هیجان زدهاش را نشانم داد.
- بیا بریم یه چیزی نشونت بدم.
سپس دستم را کشید و مرا به سمت ساختمان برد. از در وارد یک سالن بزرگ شدیم، که توسط دیوارهای سبز کمرنگ احاطه شده بود. در وسط این سالن، مبلهای سفید رنگ با کوسنهای سبز دیده میشد، که چیدمانشان مستطیلی است و یک میز در وسط مبلها قرار دارد؛ میزی که فرش سفید زیرش را بیرحمانه له میکند. روبروی ما، یک در دیگر در آن طرف سالن قرار دارد و سمت چپ و راست سالن، به راهرو ختم میشود. بوی گلهای اطراف که در جای جایِ سالن چیده شدهاند، حس لطافت به من منتقل کردند. به دنبال سوباکی از پلههای کنار در به طبقهی دوم رفتیم. طبقهی دوم تشکیل یافته از دو راهرو به سمت چپ و راست و یک راه پلهی دیگر، در روبهروی ورودی طبقه بود. وارد راهروی سمت چپ شده و سوباکی چان در شمارهی بیست و چهار را باز کرد. وارد اتاقی با دیوارهای سفید رنگ شدیم.
پاهای بره*نهام را بر روی پارکت قهوهای کف گذاشتم و پس از چند قدم جلوتر رفتن، نرمی فرش سفید با گلهای نارنجی رنگِ زیر پایم، حس شد. از مابین دو تخت تکنفرهی آبی رنگ، در راست و دو تخت دیگر با همین رنگ، در چپ گذشتم. نگاهی اجمالی به در حمام و سرویس در انتهای اتاق، و پنجرههایی که توسط پردههای نارنجی رنگ، پوشیده شده بودند، انداختم. میز آرایش سفید کنار پنجره به چشمم خورد. بیاهمیت برگشتم و به سوباکی که جلوی کمد کنار در ایستاده بود، نگاه کردم. در کمد را گشود و لپتاپ را از درونش بیرون آورد. روی یک از تختها نشست و اشاره کرد که کنارش بروم.
از حرفش تبعیت کرده و رفته و کنارش ایستادم. سوباکی لپتاپ را روشن کرد و بعد از باز کردن ایمیلهایش، با انگشت اشارهاش به صفحهی لپتاپ اشاره کرد و لبخندزنان گفت:
- اولین ایمیل رو بخون.
به صفحهی لپتاپ نگاه کردم.