در روز بزرگ، تنها
آن که بی‌شمار سوزن خورده‌ست، می‌خندد:
تنها خورشید.
روزی بزرگ، در اصالت ما، دست می‌برد
تا، سوزن سوزن، به ماش باز دهد
ما – در یک گفتگوی معمولی روزانه – بر سر خود
نا گهان خبردار می‌شویم
از تاجی از هوا!
پی می‌بریم حرکات بی‌خودانه دست‌هامان – هنگام گفتگو–
نامه‌هائی از هوا را توشیح کرده است،
نخوانده، توشیح کرده است
شاید در یکی از نامه‌ها، به عشق، معترف شده باشیم
یا به قتل،
و شاید از این روست که بی‌دلیل، دوست داشته
یا تبعید می‌شویم
ما که زادگاه، وطن، قلمرومان، چارپایه‌ای کوتاه است،
در دم تبعید – کشیدن چارپایه –
در دم خفقان
بدانیم پادشاه هوائیم، پادشاه هوائیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
در آخرین حنجره، من، بادبان‌های بی‌شمار می‌بینم.
و بهنگام روز، همین امروز،
صدای افتادن میوه‌های رسیده را
بر زمین سرد، می‌شنوم.
اما هنوز، لغتی به شعر نیافزوده‌ام، که آفتاب، کاغذ را
از سایه‌ی دستم، می‌پوشاند
سوزن، می‌درخشد و
کج شده ست!
در آفتاب ملایم، از زیر درختان ملایم‌تر، از پی تابوتی بی‌سرپوش
روانه‌ایم و روان بودیم
و سایه گلی، ناف مرده را
پوشانده‌ست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نزدیک شو اگر چه نگاهت ممنوع است
زنجیره‌ی اشاره چنان از هم پاشیده است
که حلقه‌های نگاه
در هم قرار نمی‌گیرد.
دنیا نشانه‌های ما را
در حول و حوش غفلت خود دیده است و چشم پوشیده است.

نزدیک شو اگر چه حضورت ممنوع است.

وقت صدای ترس
خاموش شد گلوی هوا
و ارتعاشی دوید در زبان
که حنجره به صفت‌هایش بدگمان شد.
تا اینکه یک شب از خم طاقی یک صدایت
لرزید و ریخت در ته ظلمت
و گنبد سکوت در معرق درد برآمد.

یک یک درآمدیم در هندسه انتظار
و هر کدام روی نیمکتی یا زیر طاقی
و گوشه میدانی خلوت کردیم:
سیمای تابخورده که خاک را چون شیارهایش
آراسته است.

و خیره مانده است در نفرتی قدیمی
که عشق را همواره آواره خواسته است
تنها تو بودی انگار که حتی روی نیمکتی نمی‌بایست بنشینی
و درطراوت خاموشی و فراموشی بنگری .

نزدیک شو اگر چه قرارت ممنوع است

هیچ انتظاری نیست که رنگ دگر بپاشد
بر صفحه ی صبور
وقتی که ماهواره‌های طاق و نیمکت در خلٲ بگردد
و چهره‌ها تنها سیاه و سفید منعکس شود
و نیمی از تصویرها نیز هنوز
در نسخه‌های منفی باقی مانده باشد.

نوری معلق است در اشاره‌های ظلمانی
ورنه چگونه امشب نیز در این ساعت بلند
باید به روی این نیمکت بنشینم همچنان کنار این میدان
چشم انتظار شکی فسفرین
و برگ ترس خورده‌ی شمشاد تنها در چشمم برق زند؟

نزدیک شو اگر چه تصویرت ممنوع است.

ساعت دوباره گردش بیتابش را آغاز کرده است
و نیمی از رخسار زمان
از لای چادر سیاهش پیداست.
از ضربه‌ای که هر ساعت نواخته می‌شود ترک بر می‌دارد خواب آب
و چهره‌ای پریشان موج در موج
می‌گردد و هوای خود را می‌جوید
در بازتاب گنگ سکه‌ای در آب انداخته است.

پا می‌کشند سایه‌های مضطرب
در هیبت مدور نارون‌ها
و باد لحظه به لحظه نشانه‌‌ها را می‌گرداند دور تا دور میدان
اینجا خزه به حلقه‌ی شفافی چسبیده است
که روزی از انگشتی افتاده است
آنجا هنوز نوری قرمز ثابت مانده است
و روی صورت شب لک انداخته است

نزدیک شو اگرچه رویایت ممنوع است.

می‌بینی! این حقیقت ماست
نزدبک و دور واهمه در واهمه
و مثل این ماه ناگزیر که گردیده است
گرد جهان و باز همچنان درست همانجا که بوده مانده است
و هر شب انگار در غیابت باید خیره ماند همچون ماه
در حلقه‌ی عزایی که کم کم عادی شده است.

این یٲس مخملینه‌ی ماست
یا توده‌ی غبار گون وهمی بر انگیخته؟
که بی‌تحاشی مدارهای در هم راچون ستاره‌های دنباله‌دار می‌پیماید؟
آرامشی است که بر باد رفته است ؟
یا سایه‌ی پذیرشی است که خون را پوشانده است؟
بی آنکه استعاره‌های وجدان از طعمش بر کنار مانده باشد.

نزدیک شو اگرچه مدارت ممنوع است.

می‌شنوم طنین تنت می‌آید از ته ظلمت
و تارهای تنم را متٲثر می کند.
شاید صدا دوباره به مفهومش بازگردد
شاید همین حوالی جایی
در حلقه‌ی نگاهت قرار بگیرم.

چیزی به صبح نمانده است
و آخرین فرصت با نامت در گلویم می‌تابد.
ماه شکسته صفحه‌ی مهتاب را ناموزون می‌گرداند
و تاب می‌خورد حلقه‌ی طناب بر چوبه‌ی بلند
که صبحگاه شاید باز رخسار روز را در آن قاب بگیرند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آن‌قدر به خودم گوش می‌دهم
که رودخانه‌یِ گِل‌آلود زلال می‌شود
کلمه‌ها برای بیرون‌آمدن بال‌بال می‌زنند
پرنده‌ها تمامِ شاخه‌های دُور و برم را می‌گیرند.

کلمه‌ها چیزی می‌خواهند پرنده‌ها چیزی
و رودخانه آن‌قدر زلال شده
که عزیزترین مُـرده‌ات را بی‌صدا کنارت حس می‌کنی
چشم‌هایت را می‌بندی ، حرف نمی‌زنی ، ساعت‌ها
این درکِ من از توست :
در سکوتت مُـرده‌ها جابه‌جا می‌شوندــ
کسی که منم ، اما کلمه تو با آن آمد ــ
طول می‌کشد ، سکوتت طول می‌کشد
آن‌قدر که پرنده‌ها به تمامِ بدنت نوک می‌زنند
و چیزی می‌خواهند که تو را زجر می‌دهدــ‌
از هیچ‌کس نتوانسته‌ام ، نمی‌توانم جدا شوم ــ‌
این درکِ من از ، من و توست .

به جاده‌ها نمی‌اندیشی ، به کشتی‌ها نمی‌اندیشی
به فکرِ استخوان‌هایت در خاکی
استخوان‌هایی که بی‌شک آرام نخواهند شد

من از سکوتِ تو بیرون می‌آیم
و می‌دانم آدم‌های زیادی در تو زجر می‌کشند
و می‌دانم که رفته‌رفته
در این فرشِ کهنه
در این دودکشِ روبه‌رو
در این درختِ باغ چه ریشه می‌کنی
و می‌دانم که تو سال‌هاست در من
حرف نمی‌زنی
حرف نمی‌زنی
حرف نمی‌زنی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وقتی کسی رو دوس داری ، حاضری جون فداش کنی

حاضری دنیا رو بدی ، فقط یه بار نیگاش کنی

قید تموم دنیا رو به خاطر اون می زنی

خیلی چیزا رو می شکنی ، تا دل اونو نشکنی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
قاصدک هان، چه خبر آوردی؟

از کجا وز که خبر آوردی؟

خوش خبر باشی، اما،‌ اما

گرد بام و در من بی ثمر می گردی

انتظار خبری نیست مرا

نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری

برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس

برو آنجا که تو را منتظرند
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
روی بنمایی و دل از من شوریده ربایی

تو چه شوخی که دل از مردم بی‌دیده ربایی

تو که خود فاش توانی دل یک شهر ربودن

دل شوریده روا نیست که دزدیده ربایی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
جوونی هم بهاری بود و بگذشت

به ما یک اعتباری بود و بگذشت

میون ما و تو یک الفتی بود

که آن هم نوبهاری بود و بگذشت
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
یاد آن عهد که دل در خم گیسوی تو بود

شب من موی تو و روز خوشم روی تو بود

نور چون چشم ز پیشانی من می‌بارید

تا مرا قبله طاعت خم ابروی تو بود

دل یوسف هوس حلقه زنجیر تو داشت

صائب آن روز که در سلسله موی تو بود
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
چه می‌شد آه ای موسای من، من هم شبان بودم

تمام روز و شب زلف خدا را شانه می‌کردم

نه از ترس خدا، از ترس این مردم به محرابم

اگر می‌شد همه محراب را میخانه می‌کردم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین