عاشقانه‌ها | انجمن کافه نویسندگان

[Lidiya]

یک روز صبح دستت را میگیرم
میبرم یکجا
که دست هیچ کس به خلوتمان نرسد
آن وقت من می‌مانمُ
غزلِ لب‌هایِ تو
و یک دنیا سکوت…

 

[Lidiya]

جای پای نفست
مانده به صحرای خیال
ای فراسوی تجسم
به دلم جاداری!

 

[Lidiya]

اگر علاقه ام نسبت به تو را
بخواهم قصه کنم،
میشود یک کتاب عاشقانه ى
هزار صفحه اى…

 

[Lidiya]

نمی‌دانم چرا،
به دست‌هایَت که می‌رسم
دیگر نمی‌توانم
از تو دست بِکِشَم!

 

[Lidiya]

دوست داشتن تو
بی اجازه هم زیباست
تو هم نخواهی
من باز هم دوستت دارم …

 

[Lidiya]

یکی بود یکی نبود
مال قدیماس
الان همه باشن
تو نباشی …
انگار هیچ کس نیست

 

[Lidiya]

اوج می‌گیرم
با یک دوستت دارمت
تا آنجایی که دست هیچ غمی
به دلم نمی‌رسد …!

 

[Lidiya]

گرمای مردادیِ تنِ تو
نفس هر کسی را میگیرد
و من چه عاشقانه
گرم میشوم ، میسوزم
و دوباره هر مرداد
عاشقت میشوم انگار

 

[Lidiya]

برکه‌ی چشمان من از شوق دیدار تو دریا میشود
شک ندارم با تو در کل جهان غوغا سراپا میشود

شال خود را باز کن، احوال ما آشفته است
چونکه پیچ و تاب موهایت درون باد زیبا میشود

 

[Lidiya]

انگار در دلم حرفی دیگر باقی نمانده تا برایت بگویم
تنها یک جمله!
هنوزم دوستت دارم