زیباترین حرفت را بگو
زیباترین حرفت را بگو
شکنجه ی پنهان ِ سکوت ات را آشکاره کن
و هراس مدار از آنکه بگویند
ترانه یی بی هوده می خوانید . ــ
چرا که ترانه ی ما
ترانه ی بی هوده گی نیست
چرا که عشق
حرفی بی هوده نیست .

حتی بگذار آفتاب نیز بر نیاید
به خاطر ِ فردای ما اگر
بر ماش منتی ست ؛
چرا که عشق
خود فرداست
خود همیشه است .

احمد شاملو
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دوستش می‌دارم
دوست اش می دارم

چرا که می شناسمش
به دوستی و یگانگی
شهر
همه بیگانگی و عداوت است
هنگامی که دستان مهربانش را به دست می گیرم
تنهایی غم انگیزش را در می یابم .
اندوه اش
غروبی دلگیر است
در غربت و تنهایی .
هم چنان که شادی اش
طلوع همه آفتاب هاست
و صبحانه
و نان گرم
و پنجره یی
که صبح گاهان
به هوای پاک گشوده می شود
و طراوت شمع دانی ها
در پاشویه ی حوض .
چشمه یی
پروانه یی و گلی کوچک
از شادی
سرشارش می کند
و یاسی معصومانه
از اندوهی
گران بارش :
اینکه بامداد او دیری ست
تا شعری نسروده است .
چندان که بگویم "امشب شعری خواهم نوشت"
با لبانی متبسم به خوابی آرام فرو می رود
چنان چون سنگی
که به دریاچه یی
و بودا
که به نیروانا .
و در این هنگام
دخترکی خردسال را ماند
که عروسک محبوبش را
تنگ در آغو*ش گرفته باشد .
اگر بگویم که سعادت
حادثه یی ست بر اساس اشتباهی
اندوه
سراپایش را در بر می گیرد
چنان چون دریاچه ای
که سنگی را
و نیروانا
که بودا را.
چرا که سعادت را
جز در قلمرو عشق باز نشناخته است
عشقی که
به جز تفاهمی آشکار نیست .
بر چهره ی زندگانی من
که بر آن
هر شیار
از اندوهی جان کاه حکایتی می کند
آیدا
لبخند آمرزشی ست.

نخست دیر زمانی در او نگریستم
چندان که چون نظر از وی باز گرفتم
در پیرامون من
همه چیزی
به هیات او در آمده بود.
آن گاه دانستم
که مرا دیگر از او گزیر نیست.

احمد شاملو
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
من امیدم را در یاس یافتم
مهتابم را در شب
عشقم را در سال بد یافتم
و هنگامی كه داشتم خاكستر می شدم
گر گرفتم

زندگی با من كینه داشت
من به زندگی لبخند زدم
خاك با من دشمن بود
من بر خاك خفتم
چرا كه زندگی سیاهی نیست
چرا كه خاك خوب است.

•احمد شاملو
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آیدا تو بهارِ منی و من خاک و مزرعه‌ام… باید بیایی و کنار من بمانی تا من سرسبز شوم، برویم و شکوفه کنم...
من بی تو هیچ نیستم، بی تو هیچ نیستم، بی تو هیچ نیستم...


-احمد شاملو
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آدم ها همه می پندارند که زنده اند؛
برای آنها تنها نشانه ى حیات،
بخار گرم نفس هایشان است!
کسی از کسی نمی پرسد:
آهای فلانی!
از خانه دلت چه خبر
گرم است
چراغش نوری دارد هنوز؟


_احمد شاملو
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
اندوهش

غروبی دلگیر است

در غربت و تنهایی

هم چنان که شادی اش

طلوع همه آفتاب هاست

_احمد شاملو
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
‏به تو می‌اندیشم
‏و زمان را لم*س می کنم
‏معلق و بی انتها
‏عُریان
‏از تو عبور می کنم
‏چنان که تُندری از شب
‏می درخشم
‏و فرو میریزم

-احمد شاملو
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
‏خاموش
‏خود منم.

‏مطلب از این قرار است:
‏چیزی فسرده است و نمی‌سوزد
‏امسال
در سینه
در تنم.

-احمد شاملو
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
به کنارت می‌نشینم و بر زانوی تو اینچنین آرام به خواب می‌روم ؛ کیستی که من اینگونه به جد در دیار رویاهای خویش باتو درنگ می‌کنم ؟!





? احمد شاملو
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
پس پای ها استوارتر بر زمین بداشت * تیره ی پُشت راست کرد * گردن به غرور برافراشت * و فریاد برداشت : اینک من ! آدمی ! پادشاه ِ زمین !

و جانداران همه از غریو ِ او بهراسیدند * و غروری که خود به غُرّش ِ او پنهان بود بر جانداران همه چیره شد * و آدمی جانوران را همه در راه نهاد * و از ایشان برگذشت * و بر ایشان سر شد از آن پس که دستان خود را از اسارت ِ خاک باز رهانید .

پس پشته ها و خاک به اطاعت ِ آدمی گردن نهادند * و کوه به اطاعت ِ آدمی گردن نهاد * و دریاها و رود به اطاعت ِ آدمی گردن نهادند * و تاریکی و نور به اطاعت ِ آدمی گردن نهادند * همچنان که بیشه ها و باد * و آتش ، آدمی را بنده شد * و از جانداران هر چه بود آدمی را بنده شدند ، در آب و به خاک و بر آسمان ؛ هرچه بودند و به هر کجای * و مُلک ِ جهان او را شد * و پادشاهی ِ آب و خاک ، او را مسلم شد * و جهان به زیر ِ نگین ِ او شد به تمامی * و زمان در پنجه ی قدرت ِ او قرار گرفت * و زرّ ِ آفتاب را سکه به نام خویش کرد از آن پس که دستان ِ خود را از بنده گی ِ خاک بازرهانید .

پس صورت ِ خاک را بگردانید * و رود را و دریا را به مُـهر ِ خویش داغ بر نهاد به غلامی * و هر جای با نهاد ِ خاک ، پنجه در پنجه کرد به ظفر * و زمین را یکسره بازآفرید به دستان * و خدای را ، هم به دستان ؛ به خاک و به چوب و به خرسنگ * و به حیرت در آفریده ی خویش نظر کرد ، چرا که با زیبایی ِ دست کار ِ او زیبایی ِ هیچ آفریده به کس نبود * و او را نماز بُرد ، چرا که معجزه ی دستان ِ او بود از آن پس که از اسارت ِ خاکشان وارهانید .

پس خدای را که آفریده ی دستان ِ معجزه گر ِ او بود با اندیشه ی خویش وانهاد * و دستان ِ خدای آفرین ِ خود را که سلاح ِ پادشاهی ِ او بودند به درگاه ِ او گسیل کرد به گدایی ِ نیاز و برکت .



کفران ِ نعمت شد * و دستان ِ توهین شده آدمی را لعنت کردند چرا که مُقام ِ ایشان بر سینه نبود به بنده گی .



و تباهی آغاز یافت …



احمد شاملو
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 1)
عقب
بالا پایین