محفل ادبی [ از ... به ... ]

اشتیاق من برای تو همچون اشکی که فرو نمی‌ریزد به سینه‌ام فشار می‌آورد.

- نامه‌ای به فلیسه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
غاده السمان به غسان کنفانی می‌گوید:
می‌دانم که مرا کم داری
اما دنبالم نمی‌گردی
دوستم داری ولی به من نمی‌گویی
و آن‌گونه که هستی، خواهی ماند
سکوت تو مرا می‌کُشد..

غسان کنفانی در جواب می‌گوید:
من اما لااقل از یک چیز مطمئنم
و آن ارزش تو نزد من است
سراپای وجودم با حرص و ولع
به سمت تو خیز برمی‌دارد
اما ظاهرم ثابت است..
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Shiva
پرویز جان
از حالِ من بخواهی خودم هم نمیدانم چه بنویسم؛
آیا خوب هستم؟ نه،
آیا بد هستم؟ آن هم نه.
قدرِ مسلم این است که من هیچ وقت نمی توانم از زندگی راضی باشم، چون در آن صورت زندگی برایم لطفی نخواهد داشت .

[از نامه‌های فروغ فرخزاد به پرویز شاپور]
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Shiva
چقدر می‌توانم بیدار شوم
و ببینم که پهلویم نیستی
و زندگی‌ام یخ کرده و منجمد است.
چقدر؟
تا کی؟
تا کجا؟
- از نامه‌های فروغ فرخزاد
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Shiva
مَن همیشه خودم را از تو کنار کشیده و پِنهان کرده‌ام ، در اتاقَم ، میانِ کتاب‌هایم ، با دوستان دیوانه‌ام ، یا با اندیشه‌های عجیب و غریب .


[ از میان نامه‌های فرانتس کافکا به پدرش ]
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Shiva
‏«غرض رفتن است نه رسیدن.
زندگی کلاف سردرگمی است، به هیچ جا راه نمی‌برد، اما نباید ایستاد. با این که می‌دانیم نخواهیم رسید، نباید ایستاد. وقتی هم که مردیم؛
مردیم به درک .»‌

‏- از میان نامه‌های صمد بهرنگی .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
چقدر می‌توانم بیدار شوم و ببینم که پهلویم نیستی و زندگی‌ام یخ کرده و منجمد است.
چقدر؟ تا کی؟ تا کجا؟

- از نامه‌های فروغ به ابراهیم گلستان .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Shiva
از نامه های شاملو به آیدا؛

آیدا نازنین خوب خودم.
ساعت چهار یا چهار و نیم است . هوا دارد شیری رنگ می‌شود. خوابم گرفته است اما به علت گرفتاریهای فوق العاده‌ای که دارم نمی‌توانم بخوابم. باید کار کنم. کاری که متاسفانه برای خوش‌بختی من و تو نیست: برای رسالت خودم هم نیست: برای انجام وظیفه هم نیست: برای هیچ چیز نیست، برای تمام کردن احمد تو است.
برای آن است دیگر–به قول خودت–چیزی از احمد برای تو باقی نگذارند.
اما...بگذار باشد. این‌ها هم تمام می شود. بالاخره فردا مال ما است.
مال من و تو با هم. مال آیدا و احمد با هم...
بالاخره خواهد آمد، آن شبهایی که تا صبح در کنار تو بیدار بمانم، سرت را روی سینه ام بگذارم و به تو بگویم که در کنارت چه قدر خوشبخت هستم.

چه قدر تو را دوست دارم! چه قدر به نفس تو در کنارم خودم احتیاج دارم! چه قدر حرف دارم که با تو بگویم ! اما افسوس ! همه حرفهای ما این شده است که تو به من بگویی (امروز خسته هستی) یا (چه عجب که امروز شادی؟) و من به تو بگویم که : (دیگر کی می‌توانم ببینمت؟) و یا:
تو بگویی : (می‌خواهم بروم . من که هستم به کارت نمی رسی.) من بگویم : (دیوانه زنجیری حالا چند دقیقه دیگر هم بشاملو
) و همین، همین و تمام آن حرفها ، شعرها و سرودهایی که در روح من زبانه می کشد تبدیل به همین حرفها و دیدارهای مضحکی شده که مرا به وحشت می اندازد:
وحشت از اینکه ، رفته رفته ، تو از این دیدارها و حرفها و سرانجام از عشقی که محیط خودش را پیدا نمی کند تا پرو بالی بزند گرفتار نفرت و کسالت و اندوه بشوی.
این موقع شب (یا بهتر بگویم : سحر) از تصور این چنین فاجعه‌ای به خود لزریدم . کارم را گذاشتم که این چند سطر را برایت بنویسم:
آیدای من : این پرنده، در این قفس تنگ نمی خواند. اگر می بینی خفه و لال و خاموش است، به این جهت است ... بگذار فضا و محیط خودش را پیدا کند تا ببینی که چه گونه در تاریک‌ترین شبها آفتابیترین روزها را خواهد سرود.
به من بنویس تا هر دم و هر لحظه بتوانم آن را بشنوم:
به من بنویس تا یقین داشته باشم که تو هم مثل من در انتظار آن شبهای سفیدی. به من بنویس که تو هم در انتظار سحری هستی که پرونده ی عشق ما را در آن آواز خواهد خواند...
| احمدِ تو |

#احمد_شاملو
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
‏"هیچکس حوصله مرا ندارد، هیچکس مرا دوست ندارد، چون حقایق را می گویم...من خسته‌ام، بی ‌خانمانم، دربه درم. من اگر تو نباشی خواهم مرد، و شاید پیش از این که مرگ مرا انتخاب کند، من او را انتخاب کنم."



✒ از نامه‌های غلامحسین ساعدی به همسرش بدری لنکرانی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
حالِ من بد نیست، دلم گرفته است . مثل همیشه زندگیم پر از فقر است و هیچ چیزم درست نیست، نه قلبم سیر است، نه بَدنم و نه به چیزی اعتماد دارم . به هر حال برای آنکه آدم بجایی برسد باید محدودیَت‌های زیادی را تحمل کند‌ . نیما که تقریباً شاعرترین شاعر امروز است می‌گوید:

تا نه داغی بیند
کس به دوران نه چِراغی بیند
یا:
باید از چیزی کاست
تا به چیزی افزود‌ .

مسأله همین است . یعنی اگر بخواهی شاعِر باشی خودت را قربانی شعر کن . از خیلی حرف‌ها و حِساب‌ها بگذر . خیلی خوشبختی‌های ساده و راضی‌کننده را کناربگذار . دور خودت را دیواری بساز و در داخلِ محیط این دیوار از نو شروع کن به بدنیا آمدن و شکل گرفتن و کَشف کردن معانی مختلفِ مفاهیم مختلف .
من همین کار را می‌کنم، اما تلخ است، خیلی تلخ است . و اِستقامت و ظرفیت می‌خواهد ..
بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم که ترک کردن این زندگی برایِ من در یک ثانیه امکان دارد چون به چیزی دلبستگی ندارم . آدمی بی‌ریشه هستم . فقط دوست داشتن من است که حفظم می‌کند اما فایده‌اش چیست .
آه فری جانم نمی‌دانم چرا این حَرف‌ها را می‌نویسم، اما دلم گرفته، گرفته، گرفته و در اینجا خیلی تنها افتاده‌ام، شماها هَمه رفته‌اید . مادرم همیشه غصه‌دار است و به پدرم فقط می شود سلام گفت .

#فروغ_فرخزاد
- از میانِ نامه‌‌هایِ فروغ به فریدون فرخزاد
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین