حوصله ی هیچ کس را ندارم، بالاخره آدم روزی به اینجای زندگی هم می رسد...
انگار خدا خواسته از کالبد تکرار بیرونم بکشد، فیلتر فریبنده ی احساسات را از روی چهره ی ساده ی آدم ها برداشته و گفته "این تو و این حقیقت آدم ها"...
من این روزها دارم آدم ها را بدون فیلتر می بینم، کاملا صاف و حقیقی و بدون نقاب...
اگر دوستشان دارم پشتش هزار و یک منطق نهفته و اگر نمی خواهم حتی ببینمشان برایش دلیل دارم.
این مدت به آدم هایی علاقمند شده ام که تا این لحظه نمی دیدمشان و از آدم هایی دل کنده ام که تا قبل از این از آن ها بت ساخته بودم.
منطق است دیگر!
از یک جایی به بعد سر می رسد و بزرگت می کند، نقاب از چهره ها برمی دارد، ابر احساسات را کنار می زند و خورشیدهای حقیقت را بیرون می کشد. درستش هم همین است، آدم باید از یک جایی به بعد واقع بین باشد و بفهمد با عینک احساسات که به استقبال اتفاقات و آدم ها برود؛ همه چیز زیباست، آدم ها خنجر به دست و با نفرت، مقابلش می ایستند و او بر ل*ب هایشان مهر می بیند و در دستانشان عشق!
باید با قساوتِ تمام، این عینک خوش بینی را از مقابل دیدگانش بردارد و از یک جایی به بعد, عاقلانه دوست بدارد و عاقلانه زندگی کند....​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
از من کدبانو در نمی آید، این را در کمال پر رویی همه جا عنوان کرده ام به جرأت و اعتراف می کنم بدون اغراق!
من همانی ام که سقف آشپزخانه را پر کرده از کنسرو های ترکانده، چون بلد نبوده پای اجاق بایستد و رفته دنبال دلخوشی هاش.
من همانی ام که گاهی لحاف و بالشش را هنوز جمع نکرده، لیوان چای و بساط صبحانه اش هنوز پهن است و توی بازار شام خودساخته اش لم داده و دارد در کمال پررویی کتاب می خواند.
من همانی ام که بوی غذای ته گرفته اش تمام محله را برداشته و او وقیحانه پا را روی پا انداخته و دارد فیلم می بیند و در نهایت هیجان، تخمه می شکند.
من همانی ام که از هر ده لباسی که اتو کرده، سه تا را سوزانده، دوتا را نیمه سوز کرده و پنج تا را از خطر سوختگی نجات داده.
اما آنقدر بلدم که چای بریزم، کنارت بنشینم و آنقدر بگویم و شیطنت کنم که نفهمی ثانیه ها چطور می گذرند. اما آنقدر حرف های خوب و موضوعات عجیب برای گفتن دارم که ساعت ها ساکت بنشینی و گوش کنی و کنارم چیزهای تازه ای بلد شوی.

هرکس آمده تا گوشه ای از کار را بگیرد، من گوشه ی شیطنت و کنجکاوی اش را گرفته ام، گوشه ی کدبانوگری اش بماند برای دیگران.
من را اصولاً برای شیطنت آفریده اند. همانطور که خیلی ها را برای کدبانو شدن! من مدام دنبال دلخوشی می گردم، مابین جزئیات، توی فیلم ها، قاطی طعم چای، لای کتاب ها... من حواسم گاهی پرت می شود و یادم می رود داشتم چه کار می کردم، یادم می رود و غذا می سوزد، یادم می رود و تن ماهی می ترکد، یادم می رود و شیر سر می رود، یادم می رود و اهمیتی نمی دهم که چرا یادم رفت، چون برای یادم رفته ها دلیل دارم و دلایلی که دارم را دوست دارم.
من همیشه دنبال هیجان و دلخوشی می گردم و همیشه و هرکجا که باشم آن ها را پیدا می کنم. برای من، دلخوشی بهتر است از غذای نسوخته و تن ماهی نترکیده و اتاق مرتب.
دل که خوش باشد، غذا، سوخته اش هم می چسبد و می شود توی به هم ریختگی اتاق هم خوشبخت بود و بهترین احساس دنیا را داشت.
می شود همیشه پا را روی پا انداخت، فیلم های تازه دید و کتاب های تازه خواند، اگر غذا هم سوخت، فدای سر قانون بقای انرژی. همه که نیامده اند کدبانو باشند!​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
خودم را حذف کرده ام از گذشته، از تجربه های تلخ و شیرینی که داشتم، اما از گذشته ام پشیمان نیستم، تجربه ها، حتی تلخ ترینشان، سنگ بنایی بوده اند برای ساختن منی که امروز هستم.
خودم را حذف کرده ام از زندگی خیلی ها، از ارتباطات خوب یا بدی که داشته ام، اما از هیچ رابطه ی تمام شده ای پشیمان نیستم، آدم ها حتی بدترینشان، تلنگری بوده اند برای ساختن هویتی که امروز دارم.
خودم را حذف کرده ام از خودم، از خودی که قبلاً بودم، اما از کسی که پیش از این بوده ام -خوب یابد- پشیمان نیستم، همانطور که اقتضای طبیعت پروانه است که مدتی کرم باشد، مدتی در پیله و در نهایت تبدیل شود به پروانه -پروانه ای درنهایت غرور و لطافت و زیبایی- ، آدمی هم در نهایت کمال متولد نمی شود و لازم است به اقتضای شرایط، ذره ذره حالات و روحیات و اتفاقات را تجربه کند تا تبدیل به کسی شود که باید باشد، کسی که امروز هست یا کسی که بعد از این خواهد بود.

ما انسان ها عادت کرده ایم گذشته هامان را انکار کنیم، بی آنکه بپذیریم همه مان مدیون روزهای تلخ یا شیرین و اتفاقات خوب یا بدی هستیم که در گذشته رخ داده اند.
من هنوز هم خودم را مدیون تمام اشتباهات و ضعف های خودم می دانم، چون اگر آن ها نبودند، هرگز تصمیم نمی گرفتم آدم بهتری باشم.

در گوشه ای از ذهن همه ی ما ضعیف ترین حالت ممکن وجودمان ایستاده تا هربار نگاهش کنیم، تلنگری بخوریم و قول بدهیم بازهم بهتر از اینی باشیم که هستیم و تمام دردها و ضعف های گذشته مان را جبران کنیم. ما نیاز داریم از پایین ترین پله آغاز کنیم، ذره ذره پیش برویم تا به جایی برسیم که احساس کمال گرایی مان را نسبتا ارضا کنیم.

از هیچ اتفاقی در زندگی ات ناامید نباش، بالاخره روزی ضرورتش را درک خواهی کرد.
همه ی ما نیاز داشتیم قبلاً همانی باشیم که بوده ایم، تا حالا همینی باشیم که هستیم.
همانطور که امروز همینیم تا فردا همان باشیم...
مدام در حال تغییر و دگرگونی،
مدام در حال انکار روزهایی که گذشت،
مدام در حال تکامل...
آدمی شباهت عجیبی به پروانه دارد.​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
صبر داشته باش و ببین ؛
همان کسی که می خواست تو را زمین بزند ، زمین خورده !
همان کسی که می خواست حرمتِ تو را بشکند ، تمامِ غرور و حرمتش شکسته !
همان کسی که قصدِ آزارِ تو را داشت ، بی دفاع شده و آزار دیده !
کائنات ، دست بردار نیست ؛
انتقامِ ما را ، از هم می گیرد !
روزی همه مان به هم ، بی حساب خواهیم شد ...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
ما حواسمان نبود !

آدم هایی که با نشاط و قوی به نظر می رسند و شکایتی نمی کنند ، از همه ی ما ، خسته تر و بی پناه ترند !

آدم هایی که بی توقع و افراطی ، محبت می کنند و هوایِ دیگران را دارند ، بیشتر از بقیه ، محتاجِ حمایت و محبت اند !

آدم هایی که در کمالِ انسانیت و عشق ، گوشِ شنوایِ دردهایِ دیگرانند ، بیشتر از همه ، دردهایِ نا گفته دارند ،

و آدم هایی که محکم اند و همه مان تصور می کنیم "به هیچ کس نیازی ندارند" ، از همه ی ما تنها ترند ...

کاش دنیا کمی عادلانه بود !

اینجا هرچه آبرودار تر و با گذشت تر باشی ، محروم تر و بی پناه تری ...

اینجا از همه چیز ، به اندازه ی وقاحت و خودخواهی ات ، سهم می گیری !
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
به خودت حالی کن که نباید هیچ تصوری از آدم‌ها داشته باشی، آدم‌ها پیش‌بینی‌ناپذیرتر و تغییر پذیرتر از آنی‌اند که قابل تصور باشند.
به خودت حالی کن حضور هر آدمی در زندگی‌ات موقتی‌ست تا زمان رفتنشان که رسید، احساس پوچی و طردشدگی نداشته‌باشی.
به خودت حالی کن که باید با نظرات مخالف خودت کنار بیایی، که جهان و اتفاقات، بزرگ‌تر و بی‌شمارتر از آنی‌اند که تمام آدم‌ها، به‌ یک چیز واحد فکر کنند و نظرات مشابهی داشته باشند.
به خودت حالی کن که افسوس خوردن، چیزی را درست نمی‌کند، باید برای بهبود حالت، دست به کار شوی.
به خودت حالی کن ما قوی می‌شویم از همان‌جا که ضعیف شدیم، و رشد می‌کنیم، از همان‌جایی که زخم خوردیم.
به خودت حالی کن که هر چیزی در جهان ممکن است مشابهی داشته‌باشد، اما از تو فقط یکی در جهان هست، خودت را دوست داشته‌باش، با ساده‌ترین اتفاقات و رفتارها نرنج، و برای رشد و تعالی اخلاق و باور و هویتت، بجنگ...
به خودت حالی کن که آینه‌ها دوست‌داشتنی‌اند،
باید برای خوشحالی آدمِ ایستاده در آینه، تلاش کنی...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بی رمق‌تر از آنی‌ام که امید به بهبود سیاست داشته‌باشم و بی‌حوصله‌تر از آنی که خبرهای روز را دنبال کنم.

که سیاست، فلسفه‌ی چاه و چاله است و من نه از چاه حمایت می‌کنم، نه چاله، نه زمین مسطحی که تحت تکفل چاله‌ها و چاه‌هاست.

به معنای واقعی خسته‌ از بازی گنگ و پیچیده‌ی سیاستم، که این دریا عمیق‌تر از آنی‌ست که بخشکد و اساس دنیا را بر آن نهاده‌اند، که تغییر می‌پذیرد و زوال نه! که قبل از من بوده و بعد از من نیز هم...

در برهه‌ای ام که به جز آرامش هیچ نمی‌خواهم.

روزنامه را مچاله می‌کنم، روی آن رنگ می‌پاشم و با ساقه‌ی سبزی، از آن گل می‌سازم. نه روشن‌فکرنمایی‌ام می‌آید، نه کثافتی را به کثافت دیگری ترجیح می‌دهم.

من آنقدر فهمیده‌ام که به جز جهان کوچک خودم، امید به تغییر هیج جهانی نداشته‌ام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
دوام بیاور ...

حتی اگر طنابِ طاقتت به باریک ترین رشته اش رسید

حتی اگر از زمین و زمانه بریدی

حتی اگر به بدترین شکلِ ممکن ، کم آوردی .

در ذهنت مرور کن ؛

تمامِ آرزوهایِ محال دیروز را که امروز ، زیرِ دست و پایِ روزمرگی ات ، جولان می دهند

تمامِ آن ثانیه هایی که مطمئن بودی نمی شود ، اما شد !

تمامِ آن لحظه هایی که فکر می کردی پایانِ راه است ، اما نبود !

می بینی ؟! خدا حواسش به همه چیز هست ؛

دوام بیاور ...


 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سنش را نپرسید ،
او خودش را در اوجِ جوانی اش جا گذاشته ،
جایی که دخترانگی هایش هنوز نفس می کشید ،
جایی که هنوز به رسم نجابت و ایثار ، «مادر» نشده بود
آنجا که هنوز هم خودش را به خاطر داشت ...
شما را جانِ تمامِ پاکی ها ؛
از یک «مادر» سنش را نپرسید !
او فداکارترین موجودِ این جهانِ خاکی ست ...
باورکنید از روزی که مادر شد دیگر خودش را زندگی نکرد ...
او نمی داند چند بهار از دخترانگی اش گذشته ...
او را همان دخترکی بدانید که دارد برای عروسکش ؛
مادری می کند !

#نرگسصرافیانطوفان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
پاییز که می شود ؛
حواستان به آدم های زندگی‌تان باشد
کمی بهانه گیر می شوند ،
حساس می شوند ،
"توجه" می خواهند !
دستِ خودشان که نیست ...
این خاصیت پاییز است ،
آدم ها را از همیشه عاشق تر می کند ...
مگر می شود پاییز باشد و دلت هوای قربان صدقه های از ته دلِ کسی را نکند ؟!
مگر می شود پاییز باشد و دلت هوس نکند عاشق باشی ؟!
که عاشقت باشند ؟!
باد باشد، باران باشد ... و یک خیابان پر از برگ های خشک و نارنجی ...
تو باشی و تو ،
تو باشی و او ...
فرقی ندارد !!!
قدم زدن در بساط دلبرانه ی پاییز ، همه جوره می چسبد ...



#نرگسصرافیانطوفان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 1)
عقب
بالا پایین