انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان


بگذار

دوستت بدارم

تا از اندوه دور بمانم

تا از تاریکی بِرَهم

تا از زشتی دور شوم

بگذار دمی در کف دستان تو بخوابم

ای امن ترین مکان ها...



| نزار قبانی |
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان



زن اگر دوستت داشته باشد

می تواند برای پاسخ به دعوت تو برای نوشیدن قهوه

از پاریس به پیشت بیاید

و اگر قلبش را به روی تو ببندد

خسته تر از آن است که

یک حبه قند با تو بخورد...



| نزار قبانی |
 
آخرین ویرایش:
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان



‏دوستم داشته باش...

دور از سرزمین رنج و هلاکت

دور از شهرمان

که از مرگ سیراب شده!



| نزار قبانی |
 
آخرین ویرایش:
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان



برای بار هزارم می‌گویم که دوستت دارم

چگونه می‌خواهی شرح دهم چیزی را که شرح‌دادنی نیست؟

چگونه می‌خواهی حجم اندوهم را تخمین بزنم؟

اندوهم چون کودکی‌ست...

هر روز زیباتر می‌شود و بزرگ‌تر.



بگذار به تمام زبان‌هایی که می‌دانی و نمی‌دانی بگویم

تو را دوست دارم

بگذار لغت‌نامه را زیر و رو کنم

تا واژه‌ای بیابم هم‌‌ اندازه‌ی اشتیاقم به تو...



چرا دوستت دارم؟

کشتی میان دریا، نمی‌داند چگونه آب در برش گرفته

و به یاد نمی‌آورد چگونه گرداب در همش شکسته



چرا دوستت دارم؟

گلوله‌ای که در گوشت رفته نمی‌پرسد از کجا آمده

و عذری نمی ‌خواهد.



چرا دوستت دارم؟

از من نپرس

مرا اختیاری نیست

و تو را نیز...



| نزار قبانی |
 
آخرین ویرایش:
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان



مرا با چشمانت عاشق نشو

چه بسا از من زیباتری بیابی

مرا با قلبت عاشق شو

که قلب ها هرگز مشابه هم نیستند



| نزار قبانی |
 
آخرین ویرایش:
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان



" فی عینیکِ

خلاصةُ حُزنِ البشریَّه... "



در چشمانت

خلاصه‌ی اندوه انسانهاست...



| نزار قبانی |
 
آخرین ویرایش:
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان



فصلی‌ست بین پاییز و زمستان

من نام آن را می‌گذارم

فصلِ گریه،

فصلی که جان به آسمان نزدیک می‌گردد!



| نزار قبانی |
 
آخرین ویرایش:
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان



چه می شد اگر خدا

آن که خورشید را

چون سیب درخشانی در میانه‌ی آسمان جا داد،

آن که رودخانه ها را به رقص در آورد

و کوه ها را بر افراشت،

چه می شد اگر او، حتی به شوخی

مرا و تو را عوض می کرد

مرا کمتر شیفته

تو را زیبا کمتر



| نزار قبانی |
 
آخرین ویرایش:
بیشترین چیزی که در عشق تو آزارم می دهد

این است که چرا نمی توانم بیشتر دوستت بدارم

و بیشترین چیزی که درباره حواس پنجگانه عذابم می دهد

این است که چرا آنها فقط پنج تا هستند نه بیشتر!؟

زنی بی نظیر چون تو

به حواس بسیار و استثنایی نیاز دارد

به عشق های استثنایی

و اشک‌های استثنایی...

بیشترین چیزی که درباره «زبان» آزارم می دهد

این است که برای گفتن از تو، ناقص است

و «نویسندگی» هم نمی تواند تو را بنویسد!

تو زنی دشوار و آسمانفرسا هستی

و واژه های من چون اسب‌های خسته بر ارتفاعات تو له له می زنند

و عبارات من برای تصویر شعاع تو کافی نیست

مشکل از تو نیست!

مشکل از حروف الفباست

که تنها بیست و هشت حرف دارد

و از این رو برای بیان گستره ی زنانگی تو ناتوان است!

بیشترین چیزی که درباره گذشته ام باتو آزارم می دهد

این است که با تو به روش بیدپای فیلسوف برخورد کردم

نه به شیوه ی رامبو، زوربا، ون گوگ و دیک الجن و دیگر جنونمندان

با تو مثل استاد دانشگاهی برخورد کردم

که می ترسد دانشجوی زیبایش را دوست بدارد

مبادا جایگاهش مخدوش شود!

برای همین عذرخواهی می کنم از تو

برای همه ی شعرهای صوفیانه ای که به گوشت خواندم

روزهایی که تر و تازه پیشم می آمدی و مثل جوانه گندم و ماهی بودی

از تو به نیابت از ابن فارض، مولانای رومی و ابن عربی پوزش می خواهم...

اعتراف می کنم

تو زنی استثنایی بودی

و نادانی من نیز استثنایی بود!



| نزار قبانی |

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان
 
آخرین ویرایش:
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان



عهد بستی

آنچه بین ماست ابدیست

یادم رفت که بپرسم آیا

عشق را می گویی

یا رنج را...؟



| نزار قبانی |
 
آخرین ویرایش:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 1)
عقب
بالا پایین