انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

می‌خواهند ما را در تنهایی
از این همه حُکمِ هول‌آور بترسانند،
بی‌خبر آن که سال‌هاست
ما با سَرهای بُریدهٔ خود در دست
از دریا گذشته‌ایم.
این رسمِ رهاییِ ما
از کُند و بَندِ قَلعهٔ بیداد است.

باری
تا نخستین کبوتر از سخاوتِ سپیده‌دم
به زیتون زارِ ماه و گهواره برگردد،
خواهی دید آفتاب برای برآمدن
چگونه به روشناییِ فَلَق... فرمان خواهد داد!

انجمن کافه نویسندگان مرجع اصلی دلنوشته های نویسندگان معروف
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

نترسید
روشن باشید ، رویا ببینید
دوست بدارید ، به خانه برگردید.
من شاعرم
من شما را در اسم قشنگ آفتاب
غسل خواهم داد...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

چه بی چراغ و به ناروا
راه بر عبور علاقه می بندند !
بگو
بگو به باد که ما
با آفتاب زاده شدیم !
و با آفتاب طلوع خواهیم کرد ...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

تا هوا روشن است
باید از این ظلمت بیهوده بگذریم
دارد دیر می‌شود

من خواب دیده‌ام
تعلل
سرآغاز‌ تاریکی مطلق است...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

خسته ،
خودخواه ،
بی‌شکیب
از این جهان
فقط همین‌ها را برایم باقی گذاشته‌اند
با من مدارا کن!
بعدها ...
دلت برایم تنگ خواهد شد ...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان
نگران نباش
سرانجام دجالان خواهند رفت
درندگان خواهند رفت
دردآوران خواهند رفت
اما تو....تنها تو
سربلند، زیبا و بی‌نظیر...می‌مانی،
تو...دختر کوبانی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان
در این شب بی‌ماه
دردم از کدام دشنه‌ی نادیده
پا به زایمان دارد؟

یال بر آسمان گره می‌زنم
سرانگشت بر گونه‌های آب
من شیئی مُرده را
به تکلم آورده‌ام.

بر لوح محفوظ نوشته‌اند
نه آمدن با خویش و
نه رفتنِ تو با خود است،
میان این دو نام و
دو نقطه.

و دایره‌ای‌ست
به همان هر هفت فلک
که جز رنج
هیچ آوائیش به چرخش نیست
چنین است که به عشق برآییم
و به رنج!‌
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

پرده را کنار بزن
در پایان
عشق
پیروز است...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

بسا درد که بی شفای تو....خاموش
بسا حرف که بی مگوی تو....پنهان
بسا حضور که بی پیدای تو....غایب.

داوود غریب ما !
دیری ست در این دردْ ستان
من واژه بسیار آورده ام به دعا
من دعا بسیار آورده ام به درد،
اما آدمی بی نامِ تو....تنهاست
اما عشق بی مزامیر تو....پرده پوش
اما جهان بی نی نوایِ تو....خاموش.

داوودا...!
شبانه غمگین به خوابِ سَحر
به آشیانه آفتاب برگردد،
اینجا مرغانِ گلو بریده به امیدِ یکی روزنه
رو به روز،
آوازت می دهند هنوز!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

پشتِ همه‌ی پنهانی‌ها
همیشه چیزی برای پیدا شدن هست
که نامِ تو را به یادم بیاورد.
- هی پیدای همه‌ی پنهانی‌ها...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان
وقتى كه ماه
فانوس را لو مى دهد
و فانوس
شبتابِ مُرده را،
ديگر از تاريكىِ مطلق چه انتظار...؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان
پرنده
هی پرنده ی بی پروا
در پی آن فوج گمشده بر مه آشیان مساز!!
من ساختم
باد آمد و همه ی رویا ها را با خود برد!!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

من
برای همین آمده ام
تا نور
سر م**س.تِ امکانِ وزیدن شود،
تا سنگ
آهسته از اذانِ اسمِ تو بگذرد.
تا تو از آنِ من باشی
تا من از آنِ علاقه،از آنِ آدمی،از آنِ امید...!

من
برای همین آمده ام
تا عین از حروفِ الفباء بگذرد به عشق تو
تا شین از تولدِ نوشتن بگذرد به عشق تو
تا قاف از قوسِ آسمان بگذرد به عشق تو
هی دخترِ دلنشینِ حوّاها!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان
تورا به خدا بگذارید
هر کسی هرچه دلش خواست
لااقل به خواب ببیند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

خسته ام. خسته ری را.
از خانه که می آیی
یک دستمال سفید
پاکتی سیگار
گزینه شعر فروغ
و تحملی طولانی بیاور.
احتمالِ گریستنِ ما بسیار است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

شما سرتان سلامت!
شما چه می‌دانید در این مَعبرِ بی‌چراغ
بر من چه رفته است.

شما چه می‌پرسید
من از تنفسِ ممنوعِ کلمات،
چگونه
در کالبدِ کُشته شدگانِ آزادی
دمیده‌ام!

بعد از این...باری
به چه کارِ من می‌آید
که در غیابِ من چه می‌گویید!

شما باز هم فراموش خواهید کرد
در معرضِ این ظلمتِ موْحِش
بر من چه رفته است.

زهی...زهی... زهی بی‌حیا!
آن سَرِ بُریده‌ای
که برای ترساندنِ من آورده‌اید،
سَرِ خودِ من است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

خرابم
ویرانم
واژه برایم بیاور بی‌انصاف
چه تند می‌زند این نبض بی‌قرار
باید برای عبور از اینهمه بی‌هودگی
بهانه بیاورم
بحث دیگری هم هست
یک شب
یک نفر شبیه تو
از چشمه انار
برایم پیاله آبی آورد
گفت
تشنگی‌های تو را
آسمان هزار اردیبهشت هم
تحمل نخواهد کرد...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

به تو فکر می کنم....
مثل مسافر به راه
مثل علف به ابر
مثل شکوفه به صبح وُ
مثل واژه به شعر .
به تو فکر می کنم
مثل خسته به خواب و نرگس به اردیبهشت ،
به تو فکر می کنم
مثل کوچه به روز
مثل نوشتن به نی
مثل خدا به کافر خویش و
مثل زندان به زندگی.

به تو فکر می کنم
مثل برهنگی به لم*س وُ تن به شست و شو .
به تو فکر می کنم
مثل کلید به قفل
مثل قصه به کودک
مثل پری به چشمه وُ پسین به پروانه .
به تو فکر می کنم
مثل آسمان به ستاره وُ ستاره به شب .

به تو فکر می کنم
مثل اَبونواس به می
مثل نقطه به خط
مثل حروف الفباء به عین
مثل حروف الفباء به شین
مثل حروف الفباء به قاف .

همین !
هر چه گفتم
انگار انتظار ِ آسان رسیدن به همین سه حرف ِ آخر بود .
حالا باید بخوابم
فردا باز هم به تو فکر خواهم کرد
مثل دریا به ادامه ی خویش .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

نگاه کن
دارد یک چیزی
آرام آرام
از پشتِ پلک‌های خستهٔ دنیا
به دنیا می‌آید.

حق با مردم است،
ما برای ابرازِ لکنتِ امید
نیازی به واژه نداریم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

یاوه مگو دیکتاتور!
این‌جا ایران است.
نبین اگر گاهی گرسنه می‌خوابیم.
نبین اگر گاهی
یکی به زندان وُ دیگری درمانده‌ی زندگی‌ست.

امتحان کنید!
ما دوباره بر خواهیم خاست،
ما دل و دستِ خسته‌ی خویش را
در خونِ سیاوش خَضاب بسته‌ایم.

امتحان کنید!
او که باد می‌کارد
تنها توفانِ تشنه درو خواهد کرد.

با این همه
زنهار!
ما کبوترزادگانِ زیتون‌پَرَست
قرن‌هاست
کینه خود را
به هفت آبِ زمزم وُ
جنگ را
به رؤیای زندگی شُسته‌ایم!

مجبورمان نکنید!
ما
صلح می‌خواهیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 2)
عقب
بالا پایین