اگرچه گفتهاند
دهان تو را دوباره خواهیم بست
اما نگرانِ سکوتِ من نباش،
چشمهای دلواپسِ من
باز با تو سخن خواهند گفت.
اگرچه خواستهاند
چشمهای مرا دوباره ببندند
اما نگرانِ ندیدنِ دنیا نیستم
دستهای خستهٔ من
باز با تو سخن خواهند گفت.
اگرچه آمدهاند
دستهای بستهٔ مرا خسته کردهاند
اما نگرانِ سر زدنِ سپیدهدم نباش
نَفَسهای روشنِ من
باز با تو سخن خواهند گفت.
اگرچه
گفته
خواسته
و آمدهاند مرا برای همیشه
با خود بُردهاند
اما نگرانِ من نباش
غیاب من
تا اَبَد
با تو
سخن خواهد گفت.
ریرا …!
همگان به جستجوی خانه میگردند،
من کوچهی خلوتی را میخواهم
بی انتها برای رفتن
بی واژه برای سرودن
و یادهای سالی غریب
که از درخت گفتن
هزار بوسهی پاسخ میطلبید!
بگذریم … ریرا!
از گوشهی چشم نگاهی کن:
دو قناری خسته بر سیم تلگراف
دوردست بیرویای مرا مینگرند،
درست مثل منند
تبعید ترانهای ناخوانا
که زمزمهاش …
سرآغاز رفتن به شیراز است!
اگر فکر میکنی دروغ میگویم
همین امشب از فال سربستهی چراغ یا آهسته از خود حضرت حافظ بپرس