محفل ادبی [ روزانه نویسی ]

سر راه جلو گُلفروشی وایسادم و یه دل سیر بو کشیدم و نگاشون کردم و لذت بردم..
به عنوان هدیه سبد گُل بیشتر از شاخه‌ی گُل پسندمه!
هر کسی هم گُلدون و گیاه طبیعی بیاره برام، نصف قلبمو زده به اسمش!


آخرشم چیزی نخریدم برا خودم..
فقط دوپامین و اکسیژن طبیعی زدم به رگ
و برگشتم..


[۳مرداد۱۴۰۳]
 
یادمه کوچیک که بودم،
افراد پابه سن گذاشته و سالخورده‌ی دور و برم رفتار نسبتا آرومی داشتن
نه اینکه خلق و خوشون عوض بشه،نه!
ولی حتی وقتی عصبانی هم می‌شدن، کشش نمی‌دادن.
مثلا صبحونه خوردنشون انقدر با حوصله و آسه آسه بود، گاهی حرصم می‌گرفت که وااای یه چاییه دیگه چقدر لفتش میده.
این چند روز که بیشتر با اینطور افراد رفت و آمد داشتم، دیدم هر کدوم از اون یکی بی‌قرار تر!
نا‌آروم تر،
عصبی‌تر،
بی‌صبر تر!
بی‌حوصله کارا رو انجام بده، یه چیزی واسه ناهار و شام بخور، نمازتو بخون، یه تلویزیونی نگاه کن و شب زودِ زود بخواب صبحم هر وقت پاشدی.
انگار می‌خوان همه چی طوری پیش بره که فرصتی واسه فکر و خیال نمونه. طوری صبح و شب بشه که هیییچ دغدغه دیگه‌ای جز روزمرگی نباشه.
نگرانی ناهارش رو داشته باشه، حتی اگه سوخت یا بی‌نمک شد یا شور شد یا...
ولی فکرش سمت چیز دیگه نره.
به خاطرش حتی حاضرن به زور روزی چندین ساعت بخوابن. با اینکه بدنش درد گرفته، سرش درد گرفته ولی بازم می‌خوابه.
دکتر که دارو می‌نویسه، می‌پرسه: خواب آوره؟
دکترم میگه نه چرا؟! مگه مشکل خواب داری؟
_ می‌خوابم آروم می‌گیرم دیگه.
احساس کردم دکتر خودشم این موضوع رو زیاد دیده: خواب شده دوای نشخوار فکریت؟
 
میگن آدمی خطرناکه که برای خودش هم مفید نباشه!
دور و برمون از این آدمای خطرناک کم نیستن، با حسادت با کینه‌های عجیب با به قول خودشون سیاستی که برای برخورد با بقیه لازمه و...
شبیه آدمی که یه کتابخونه‌ی بزرگ داره و حاضر نیست یدونه کتابم به کسی قرض بده، در عین حال خودشم نمی‌خواد اون کتابا رو بخونه.
به نظرم اگه یه حرف خوبی زدی یا نیت مثبت خودت رو به کسی نشون دادی، اما اون نمی‌خواست تو رو بپذیره، با خودت بگو اینم ممکنه یکی از اون آدمای خطرناک باشه!
حداقل دفعه‌ی بعدی ازش انتظار بالایی نداری.
 
بعضی وقتا با خودم فکر می‌کنم، چقدر خوبه که یه کم قدیمی باشیم.
همیشه از خودم می‌پرسم چرا انقدر چیزای قدیمی رو دوس دارم.
حتی آدمای قدیمی رو هم خیلی دوس دارم، باورت میشه؟
آهنگای قدیمی که آدم رو می‌بره به یه دنیای دیگه،
زندگی‌های قدیمی که ساده و بی‌ریا بودن،
فیلمای قدیمی که پر از حس و حال خوب بودن،
رفاقتای قدیمی که انگار یه جور دیگه صمیمی و واقعی بودن...
انگار قدیما یه صفایی داشت که حالا دیگه نیست. عمیقا دلم می‌خواد توی اون روزا زندگی کنم. یه جور نوستالژی شیرین دارم انگار، که هم خوشحالم می‌کنه هم یه کم دلگیر. شاید قدیما آدما قدر لحظه‌ها رو بیشتر می‌دونستن، یا شایدم من زیادی دارم خیال‌پردازی می‌کنم!

🌺🌺🌺🌺

✍#زهرا ایمن زاده_روشن
 
🌻🌻🌻🌻🌻🌻

شده یه وقتایی حس کنی خدا درست چسبیده بهت؟
شده هر قدمی که برمیداری، حضورش رو بالای سرت، روبروت، پشت سرت، تو کل زندگیت حس کنی؟
شده تو اوج عصبانیت، یهو یادش بیفتی و آتیشت خاموش شه؟
شده تا مرز انجام یه کار بد بری، ولی یهو به خاطر خدا پشیمون شی و برگردی؟
شده یهو ببینی داره هُلت میده سمت آرزوهات؟ شده بی هیچ تلاشی، یهو همون چیزی که می‌خواستی رو بذاره تو دستات؟
شده یه وقتایی هم یه پس‌گردنی حسابی بزنه، تاوان دلی که شکستی رو پس بگیره؟

آره، اینا همون لحظه‌هاییه که می‌فهمی چقدر حواسش بهت هست. حتی وقتی فکر می‌کنی تنهایی، حتی وقتی حس می‌کنی ازش دور شدی.

خدا همیشه هست. تو شادی، تو غم، تو اوج، تو سقوط. فقط باید چشماتو باز کنی و ببینی. گوشاتو تیز کنی و صداشو بشنوی. قلبتو صاف کنی تا حضورش رو حس کنی.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻

#زهرا ایمن زاده(روشن)
 
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
گاهی به روزمرگی‌هایم فکر می‌کنم، همین سادگی‌های بی‌پایانی که گاهی قدرشان را نمی‌دانم.
به عطر خوش چایی هل‌دار، که با عطر ملایم و گرمش،در هوای کم‌کم تاریک شب، آرامش را در دلم می‌ریزد.
به نوازش نسیم روی گونه‌هایم، وقتی آفتاب غروب کم‌رنگ می‌شود و جهان به آرامی خواب می‌رود.
به موسیقی باران، که قطره‌هایش گونه‌ی خاک را نوازش می‌کنند و دلم را سرشار از حسِ آرامش می‌کند.
به یک دوش آب گرم، که خستگی روز را می‌شوید و خاطرات روزمره را تازه می‌کند.
به بوی کوکو سبزی‌های مادر، که یادآور خانه و محبت‌های بی‌منت است.
به عطر ریحون سر سفره، که هم‌نشین لحظه‌های کوچک و بزرگ زندگی‌ام شده است.

در این سادگی‌ها، زندگی بی‌انتهاست، و من هر روز به این لحظه های آرام و واقعی، با تمام وجودم،دل می‌بندم.
#زهرا ایمن زاده(روشن)

🌸🌸🌸🌸
 
عقب
بالا پایین