محفل ادبی [ روزانه نویسی ]

🌻🌻🌻🌻🌻🌻

شده یه وقتایی حس کنی خدا درست چسبیده بهت؟
شده هر قدمی که برمیداری، حضورش رو بالای سرت، روبروت، پشت سرت، تو کل زندگیت حس کنی؟
شده تو اوج عصبانیت، یهو یادش بیفتی و آتیشت خاموش شه؟
شده تا مرز انجام یه کار بد بری، ولی یهو به خاطر خدا پشیمون شی و برگردی؟
شده یهو ببینی داره هُلت میده سمت آرزوهات؟ شده بی هیچ تلاشی، یهو همون چیزی که می‌خواستی رو بذاره تو دستات؟
شده یه وقتایی هم یه پس‌گردنی حسابی بزنه، تاوان دلی که شکستی رو پس بگیره؟

آره، اینا همون لحظه‌هاییه که می‌فهمی چقدر حواسش بهت هست. حتی وقتی فکر می‌کنی تنهایی، حتی وقتی حس می‌کنی ازش دور شدی.

خدا همیشه هست. تو شادی، تو غم، تو اوج، تو سقوط. فقط باید چشماتو باز کنی و ببینی. گوشاتو تیز کنی و صداشو بشنوی. قلبتو صاف کنی تا حضورش رو حس کنی.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻

#زهرا ایمن زاده(روشن)
 
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
گاهی به روزمرگی‌هایم فکر می‌کنم، همین سادگی‌های بی‌پایانی که گاهی قدرشان را نمی‌دانم.
به عطر خوش چایی هل‌دار، که با عطر ملایم و گرمش،در هوای کم‌کم تاریک شب، آرامش را در دلم می‌ریزد.
به نوازش نسیم روی گونه‌هایم، وقتی آفتاب غروب کم‌رنگ می‌شود و جهان به آرامی خواب می‌رود.
به موسیقی باران، که قطره‌هایش گونه‌ی خاک را نوازش می‌کنند و دلم را سرشار از حسِ آرامش می‌کند.
به یک دوش آب گرم، که خستگی روز را می‌شوید و خاطرات روزمره را تازه می‌کند.
به بوی کوکو سبزی‌های مادر، که یادآور خانه و محبت‌های بی‌منت است.
به عطر ریحون سر سفره، که هم‌نشین لحظه‌های کوچک و بزرگ زندگی‌ام شده است.

در این سادگی‌ها، زندگی بی‌انتهاست، و من هر روز به این لحظه های آرام و واقعی، با تمام وجودم،دل می‌بندم.
#زهرا ایمن زاده(روشن)

🌸🌸🌸🌸
 
عقب
بالا پایین