محفل ادبی [ روزانه نویسی ]

خیلی وقت بود به این تاپیک سر نزدم?
کلا دیگه وقت نمی‌کنم به تاپیکی سر بزنم، فصل امتحانا و اینجور چیزا...
امروز عجیب بود، افکار منفی که همیشه دورم بودن، به دلایل نامعلومی کنار رفته بودن و حس خوبی داشتم، می‌خندیدم، از ته دل... بدون دلیل، چیزی که سال‌ها بود تجربه نکرده بودم!
از خودم کلی عکس و فیلم گرفتم، آهنگ خوندم، توی خیابون و زیر بارون با بچه‌ها کلی مسخره بازی کردیم.
حتی با غزل (همکلاسیم) توی خیابون پر از ماشین با سرعت دویدیم.
وقتی رسیدم خونه، یه حسی منو وادار کرد بگم دوست دارم، نمیتونم توصیفش کنم، من زیاد اهل این حرفا نیستم، توی مجازی و نوشتن آسونه، ولی معدود افرادی منو در حالی دیدن که دارم به کسی میگم دوست دارم تو زندگی واقعی.
ولی خب گذشته از اینا، به مامانم گفتم دوست دارم، تعجب کرده بود ولی من سرخوش برگشتم، به آویسا، پانی، حتی امیر ابلق، توی مجازی به حوا، ماه‌ناز، محمد، حدیث جون، ملیکا و البته هنوزم مونده!
به بقیه هم میگم، همین حالا، همین امروز
من، دیانا ۱۴ ساله شاید طول عمرم فقط و فقط ۴ سال دیگه باشه پس... الانم برای گفتن دوست دارم دیره!?


دیانا زَم
ساعت: ۲۳:۴۰
یک روز قبل امتحان املا

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بعضی اوقات عجیب دلت میگیره جوری که میخوای بنویسی ولی نمیدونی از چی شروع کنی.
بعضی وقتا انقد بغض خفت میکنه که نمیتونی بگی خوبم!
بعضی وقتا خیلی دلت میگیره از اون خیلی ها که حالت خوبه ولی اشکات الکی شلوغش میکنن.
بعضی وقتا..بعضی وقتا خیلی بد میشه وقتمون ،طوری که نفسمون ومیگیره.
بعضی وقتا هم مثل همین امشب دلت میگیره و خواب نمیبرتت به همون سرزمینی که باهاش آروم میگیری .
آره خلاصه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سلام =))
امروز همش تو یوتوب بودم و چنل Birdy رو کاملااااااااا (تا حدودی) چک کردم و هر ویدیو رو ده بار (اغراق؟) دیدم. اما این درس‌های فلسفه رو دوست دارم... باعث میشه بیشتر با خودم حرف بزنم تو این زمان‌ها که حتی نمی‌رسم درست حسابی با آدم‌های اطرافم صحبت کنم. برای ربیعی استرس دارم؛ کاش میشد بهش بگم لازم نیست از من متنفر باشه.... منم ازش متنفر نیستم و فقط بهم استرس میده؛ مگه هرکی باعث
استرست میشه باید ازش متنفر باشی؟ چیز... تا حالا شده کسی بخواد ازتون محافظت کنه اما بدتر آسیب بزنه؟ امیدوارم اینطوری نشید چون حس افتضاحی داره. چرا نمی‌تونم با خوشدونی مثل آدم حرف بزنم و بهش بگم دیگه بهم زنگ نزن چون از این کارهای بی‌معنی که فقط می‌خوای به عنوان وظیفه انجامش بدی بدم میاد. خیلی ناراحتم اما به شدت خوشحالم و نمی‌دونم چرا. اصلا کلا بازه زمانی دوشنبه تا چهارشنبه سخته... سخت!!!!! همشم تقصیر ربیعیه؛ چرا باید انقدر نامهربون باشی و آفت جون؟ نمی‌خوام امشب خوابت رو ببینم پس انقدر اذیتم نکن لطفا. می‌خوام بابت اینکه ناراحتم کردی بهت پیام بدم اما نمیتونم... نمیشه... تو دیگه اون قسمت آروم دنیا نیستی برام... شدی استرس... تشنج بیشتر... و کسی که از من بدش میاد. می‌خوام با یه آدمی صحبت کنم که نمی‌شناسمش و بعد حرف‌هام هرکدوم راه خودمون رو بریم. دلم می‌خواد برم کافی شاپ اما کسی نیست که باهام بیاد و خودمم تنهایی نمی‌تونم برم به خاطر دیوار حفاظتی. می‌خوام پادکست گوش کنم و دلم برای پادکست‌های حق‌شناس خیلی تنگ شده اما نمی‌تونم... نمی‌رسم... ذهنم مشغول میشه. راستی چرا باید بهم گیر بده بابت اینکه با یه شماره دیگه براش پی‌دی‌اف‌ها رو فرستادم؟ چرا بعضی آدم‌ها به ظاهر جوری هستن که درکت می‌کنن اما در واقع فقط بازیگر خوبی هستن؟ (یکم شلوغ شد؟ پرشی؟ ذهنم یکم اینطوری به هم ریخته...)
حقیقتش روزها خیلی تکراری شدن و استرسم نه تنها کم نمیشه بلکه هر روز بیشتر از دیروزه و نمیدونم چرا میزنه به اعضای بدنم /= الان دوباره زده به معده‌ام و واقعا الان که دارم این روزانه‌نویسی بدشکل رو تایپ می‌کنم دردش داره میره رو مخم اما اذیتم نمیکنه... یعنی رو مخم میره‌هااا اما چیزی نیست که بگم الان یکی رو میکشم

این روزها رو دوست دارم
با تمام بدی‌ها و سختی‌هاش قشنگه >_•
می‌گذره...
 
آخرین ویرایش:
من هیچوقت آدم امتحان کردن نبودم
هیچ موقع آدما رو امتحان نمی‌کنم، من تموم قلبم بهشون اعتماد می‌کنم
من اطمینان میکنم؛ محبت میکنم. بعد دستشونو باز میزارم
میذارم خودشون باشن! میذارم بدونم که چجوری جواب این اعتماد و محبت منو میخوان بدن.
اگه ببینم داره از اعتمادم سواستفاده میشه
نه بحث میکنم نه حرفی میزنم
فقط خودمو کمرنگ میکنم و بیشتر اوقات لبخند میزنم به حرفهای مسخره‌ای که ازشون می‌شنوم
ولی اونا میرسن به جایی که میبینن اصلاً منی کنارشون وجود نداره!
آدم بودن و فهمیده بودن ربطی به سن و سال نداره، ربطی به بودن یا نبودن چروک‌های صورت نداره. آدم کسیه که مثلاً نیم قرن عمر که از خدا گرفته با توهین به بقیه قصد داره خودش رو بالا و فهمیده نشون بده؟ نه. به نظرم آدم اونیه که می‌شنوه و فقط پوزخند میزنه چون می‌دونه طرف مقابلش از چی رنج می‌بره!
خشم؟ عقده؟ ناراحتی؟ از چی یا از کی؟
مراقب آدم‌ها و حرفایی که بدون فکر و از سر عقده یا هرچیز دیگه‌ای میزنید، باشید! هیچ‌کس هیچ‌حرفی رو هیچ‌وقت یادش نمیره.
-تِلما
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
شاید شما و هیچکدام دیگر این را ندانید؛ اما من انتخاب زیادی در دست نداشته‌ام.
فقط اندوه بود و اندوه و اندوه.
چه می‌توانستم بکنم؟ باید یکی از همین اندوه‌ها را منتخب می‌کردم وَ با همان، زندگی‌ نکبت‌بارم را ادامه می‌دادم...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
همیشه قربانی دیگران بودم
امروز فقط در حال حل مشکلی بودم که من کاره‌ایی نبودم... .
آری!
میدانی از چه می‌گویم؟
از اینکه در حال غرق شدن هستی اما آن قدر خنگ می‌شوی که می‌گویی بدین گونه نیست...
آخر عقل برای چیست؟
اما ...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
شاید امروز بهتر باشه بخوابم. تا فردا.
فردا هم بخوابم و همه‌چیز رو کنسل کنم. درست مثل یه استعفا. مثل یه آدم خسته.
 
سر راه جلو گُلفروشی وایسادم و یه دل سیر بو کشیدم و نگاشون کردم و لذت بردم..
به عنوان هدیه سبد گُل بیشتر از شاخه‌ی گُل پسندمه!
هر کسی هم گُلدون و گیاه طبیعی بیاره برام، نصف قلبمو زده به اسمش!


آخرشم چیزی نخریدم برا خودم..
فقط دوپامین و اکسیژن طبیعی زدم به رگ
و برگشتم..


[۳مرداد۱۴۰۳]
 
بعضی وقتا با خودم فکر می‌کنم، چقدر خوبه که یه کم قدیمی باشیم.
همیشه از خودم می‌پرسم چرا انقدر چیزای قدیمی رو دوس دارم.
حتی آدمای قدیمی رو هم خیلی دوس دارم، باورت میشه؟
آهنگای قدیمی که آدم رو می‌بره به یه دنیای دیگه،
زندگی‌های قدیمی که ساده و بی‌ریا بودن،
فیلمای قدیمی که پر از حس و حال خوب بودن،
رفاقتای قدیمی که انگار یه جور دیگه صمیمی و واقعی بودن...
انگار قدیما یه صفایی داشت که حالا دیگه نیست. عمیقا دلم می‌خواد توی اون روزا زندگی کنم. یه جور نوستالژی شیرین دارم انگار، که هم خوشحالم می‌کنه هم یه کم دلگیر. شاید قدیما آدما قدر لحظه‌ها رو بیشتر می‌دونستن، یا شایدم من زیادی دارم خیال‌پردازی می‌کنم!

🌺🌺🌺🌺

✍#زهرا ایمن زاده_روشن
 
عقب
بالا پایین