خیلی وقت بود به این تاپیک سر نزدم?
کلا دیگه وقت نمیکنم به تاپیکی سر بزنم، فصل امتحانا و اینجور چیزا...
امروز عجیب بود، افکار منفی که همیشه دورم بودن، به دلایل نامعلومی کنار رفته بودن و حس خوبی داشتم، میخندیدم، از ته دل... بدون دلیل، چیزی که سالها بود تجربه نکرده بودم!
از خودم کلی عکس و فیلم گرفتم، آهنگ خوندم، توی خیابون و زیر بارون با بچهها کلی مسخره بازی کردیم.
حتی با غزل (همکلاسیم) توی خیابون پر از ماشین با سرعت دویدیم.
وقتی رسیدم خونه، یه حسی منو وادار کرد بگم دوست دارم، نمیتونم توصیفش کنم، من زیاد اهل این حرفا نیستم، توی مجازی و نوشتن آسونه، ولی معدود افرادی منو در حالی دیدن که دارم به کسی میگم دوست دارم تو زندگی واقعی.
ولی خب گذشته از اینا، به مامانم گفتم دوست دارم، تعجب کرده بود ولی من سرخوش برگشتم، به آویسا، پانی، حتی امیر ابلق، توی مجازی به حوا، ماهناز، محمد، حدیث جون، ملیکا و البته هنوزم مونده!
به بقیه هم میگم، همین حالا، همین امروز
من، دیانا ۱۴ ساله شاید طول عمرم فقط و فقط ۴ سال دیگه باشه پس... الانم برای گفتن دوست دارم دیره!?
دیانا زَم
ساعت: ۲۳:۴۰
یک روز قبل امتحان املا
کلا دیگه وقت نمیکنم به تاپیکی سر بزنم، فصل امتحانا و اینجور چیزا...
امروز عجیب بود، افکار منفی که همیشه دورم بودن، به دلایل نامعلومی کنار رفته بودن و حس خوبی داشتم، میخندیدم، از ته دل... بدون دلیل، چیزی که سالها بود تجربه نکرده بودم!
از خودم کلی عکس و فیلم گرفتم، آهنگ خوندم، توی خیابون و زیر بارون با بچهها کلی مسخره بازی کردیم.
حتی با غزل (همکلاسیم) توی خیابون پر از ماشین با سرعت دویدیم.
وقتی رسیدم خونه، یه حسی منو وادار کرد بگم دوست دارم، نمیتونم توصیفش کنم، من زیاد اهل این حرفا نیستم، توی مجازی و نوشتن آسونه، ولی معدود افرادی منو در حالی دیدن که دارم به کسی میگم دوست دارم تو زندگی واقعی.
ولی خب گذشته از اینا، به مامانم گفتم دوست دارم، تعجب کرده بود ولی من سرخوش برگشتم، به آویسا، پانی، حتی امیر ابلق، توی مجازی به حوا، ماهناز، محمد، حدیث جون، ملیکا و البته هنوزم مونده!
به بقیه هم میگم، همین حالا، همین امروز
من، دیانا ۱۴ ساله شاید طول عمرم فقط و فقط ۴ سال دیگه باشه پس... الانم برای گفتن دوست دارم دیره!?
دیانا زَم
ساعت: ۲۳:۴۰
یک روز قبل امتحان املا
آخرین ویرایش توسط مدیر: