شعر اشعار سیاوش کسرایی


سنگ - سیاوش کسرایی

به یادت هست آن شب را که تنها
به بزمی ساده مهمان تو بودم؟
تو می‌خواندی که: دل دریا کن ای دوست
من اما غرق چشمان تو بودم؟
تو می‌گفتی که: پروا کن صد افسوس
مرا پروای نام و ننگ رفته است
من آن ساحل‌نشین سنگم چه دانی
چه‌ها بر سینه این سنگ رفته است
مکش دریا به خون خواندی و خاموش
تمناگر کنار من نشستی
چو ساحل‌ها گشودم بازوان را
تو چون امواج در ساحل شکستی.
"سیاوش کسرایی"


sang_n1.jpg


 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دیروز آفتاب
با بوسه و سلام

به هر بام و در دمید
دیروز آفتاب
پندار ابر را
با تیغ زر درید

دیروز آفتاب در شهر می گذشت
با گامش اشتیاق
با چشم او نوازش و لبخند
با دست او نیاز به پیوند
دلهای سرد را
گرمی نشاند و رفت
عطر امید را
هر سو کشاند و رفت

ای روشنای دیده و دلهای بی شمار
ای جان آفتاب
بار دگر ز روزن دلخستگان بتاب.

"سیاوش کسرایی"
(مهرماه ١٣٦٢)
نام شعر: آفتاب در شهر​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نوشته‌ها
نوشته‌ها
12,166
پسندها
پسندها
14,455
امتیازها
امتیازها
648
سکه
1,108
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 0)
هیچ کاربر ثبت نام شده ای این تاپیک را مشاهده نمی کند.
عقب
بالا پایین