به چیزهایی فکر میکردم که نمیشد گفتشان،(گفتشان) فقط باید مینشستی و مزهشان میکردی. مثل بغض. مثل آشتی. مثل فهمیدن. زنِبیاسم، زنِنامرئی... نمیدانم چرا هر دو بیشتر از بقیه در من ماندند. شاید چون فریاد نکشیدند. چون خشم نداشتند. چون شبیه من بودند... وقتی هنوز نمیدانستم اسمم با خودم است، نه با فرار.
وقتی فکر میکردم برای شنیده شدن باید بروم. حالا میفهمم گاهی باید ماند، اما نه به قیمت محو شدن. صدای نازنین از پشت پنجره آمد:
- روجا، نمیای؟ قراره بچهها عکس بگیرن. گفتم:(عزیزم "گفتم" رو بیار سطر پایین)
- الان میام.