نظارت همراه رمان پادزهر مهلک | ناظر Noghre

پارت سوم:

نور آفتاب از میان درخت‌های جاده سوسو میزد. بالاخره به جاده رسیده‌بودیم (رسیده بودیم). نجات پیدا می‌کردیم!

چند نکته:
سوسو زدن برای نور چراغ‌های ضعیفه که بین خاموشی و روشن بودن درحال حرکتن.
می‌تونه این‌طور باشه که:
«نور آفتاب، از میان درخت‌های جاده می‌تابید.»



نجات پیدا می‌کردیم!
خب جمله قبل و بعد خیلی ریتم سریعی دارن و خوندن رو دچار مشکل می‌کنن. برای روون‌تر شدنش باید به جمله‌ی قبلش ادغامش کنیم.

«بالاخره به جاده رسیده بودیم؛ شاید نجات پیدا می‌کردیم!»





چند متر باقی‌مانده را هم به سختی و با کشیدن پاهایم روی زمین طی کردم و همان لحظه، صدای شلیک از فاصله‌ی دوری رعشه بر تنم انداخت!

پیشنهاد: چند متر باقی مانده را هم به سختی، با کشیدن پاهایم روی زمین طی کردم. در همان لحظه، صدای شلیک از فاصله‌ای دور رعشه‌‌ای بر تنم انداخت.





هراسان برگشتم و نگاهم افتاد به نقطه‌ای در دل جنگل که پرنده‌ها به هوا پریدند.
هراسان برگشتم و به نقطه‌ای در جنگل که پرونده‌ها به هوا پریده بودند، نگاهم افتاد.



دخترک را ناخودآگاه محکم‌تر محصور باز‌وهایم کرد.

پیشنهاد: دخترک را نا‌خود‌آگاه محکم‌تر، در آغوشم فرو بردم.

( جمله به صورت گزارشیه و کلمه محصور یکم نامأنوسه. این که اول شخص دختر رو در آغوشش بگیره و این رو بگه از نظرم بهتره)



بغضش سر باز کرد. صدای کودکانه‌ی پر از دردش، در محیط خالی و پربرف‌ اطرافمون(اطرافمان) طنین انداخت.
- مامانمم رفت… . (سه نقطه و پشت بندش نقطه، اشتباهه)

چند‌ هق زجرکشیده (زجر کشیده) و بی‌پناه‌‌ سر داد. دلم برایش آتش گرفت؛ بیشتر از خودم.

پیشنهاد: چند هق زجر کشیده و بی پناه سر داد که دلم برایش، بیشتر از خودم آتش گرفت.



شانزده سالم بود و تا این حد ترسیده‌بودم(ترسیده بودم)، برای این‌همه درد و خشونت زیادی کوچک بود.

پیشنهاد:من شانزده سالم بود تا این حد ترسیده بودم؛ او برای این همه درد و خشونت زیادی کوچک بود.

به آرامی از بغلم به پایین سُر دادمش و روی پاهایش و از سنگ‌های کنار جاده قرار دادمش تا تقریباً هم‌قد خودم باشد.

جمله طولانیه و روون‌ خونده نمیشه.

پیشنهاد:
به آرامی از بغلم به پایین سُرش دادم دادم. روی پاهایش کنار سنگ‌های کنار جاده، قرارش دادم تا تقریبا هم‌قد خودم باشد.



صدای خشدارم از گلویی که ساعت‌ها بود در برابر شکستن بغض مقاومت کرده‌بود(کرده بود)، درآمد.

- من رو ببین کوچولو.(ویرگول) اسمت چیه؟

شالش را با دست‌های سرخ ظریف و کوچکش پایین کشید و با همان بغض و مظلومیت گفت:

- دنیا.

دستی به اشک‌های یخ‌زده‌اش کشیدم.

- دنیا… .(بعد سه نقطه نباید نقطه بزاری) اشکالی نداره.(ویرگول) منم امروز مامان و بابام رو از دست دادم.

چشم‌های اشک‌آلودش گرد شدند.

- ما مثل همیم!

زهره‌خندی کردم. (زهرخندی زدم)

- آره! مثل همیم… .

این‌بار گلویم نتوانست بغض را پس بزند و لرزان و سریع رویم را ازش گرفتم. دست‌هایم را روی زانو‌هایم گذاشتم و با خستگی سرم را پایین انداختم. اگه قرار بود از الان این‌طوری ضعیف باشم، چطور قرار بود مراقبش باشم؟ بند‌بند وجودم می‌لرزید. نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط بشم و گریه نکنم که مبادا(یه مکث لازمه) بیشتر از این بترسد.

- بغلت کنم؟

از جمله و لحن کودکانه‌اش، مبهوت پلک زدم و سر بلند کردم.

با معصومیت بچگانه‌ای توضیح داد:

- هروقت مامان این‌جوری گریه می‌کرد، بغلش می‌کردم.(ویرگول) اونم زود می‌خندید. بابامم این‌طوری بود.(ویرگول نقطه‌ای) هروقت عصبانی بود و من بغلش می‌کردم،(و) یادش می‌رفت عصبانیه.

میان بغض و اشک خندیدم. با پشت‌دست، این بار اشک‌های خودم رو پس زدم و دست‌هایم رو برایش باز کردم.

این یک حقیقت بود. من اگر تنها بودم، از(اضافیه) این‌همه راه را در این سرما دووم(دوام) نمی‌آوردم و باناامیدی و بی‌انگیزگی، به گوشه‌ای می‌افتادم و یخ می‌زدم. اما این بچه… بیشتر از این‌که من برای او پناه شوم، پناهم شده بود.

از روی سنگ برداشتمش(انسان رو بر نمی‌دارن، بلند می‌کنن)

پیشنهاد: از روی سنگ، بلندش کردم.

و محکم بغلش کردم. هر دویمان می‌لرزیدیم. نمی‌دانستم از سرما بود یا طغیان غم و ترس… . اما هرچه که بود، کم‌کم آرام گرفتیم.
یک وانت آبی بخاطرمان(به‌خاطرِ ما) با سر و صدا کنار جاده متوقف شد و من با امیدواری در گوشش زمزمه کردم:

- هیچ‌وقت تنهات نمی‌ذارم کوچولو.(ویرگول) قول میدم.

کاش هرگز این قول را نمی‌دادم. من حتی خوابش را هم نمی‌دیدم که شکستن این قول، چه تبعاتی قرار بود برای هردویمان داشته باشد.

من هرگز تصورش را هم نمی‌کردم، که(قبل از که وقتی قراره گزارشی داده بشه، ویرگول گذاشته نمیشه بعدش گذاشته میشه) دختر بچه‌ای که آن روز نجاتش دادم، روزی قرار بود بزرگ‌ترین هیولای زندگیم بشود.


پیشنهاد: کاش هرگز این قول را نمی‌دادم، زیرا حتی خوابش را هم نمی‌دیدم که شکستن این قول چه تبعاتی قرار بود برای هردوی ما، داشته باشد.
من هرگز تصورش را هم نمی‌کردم؛ دختر بچه‌ای که آن روز نجاتش دادم، روزی قرار بود بزرگ‌ترین هیولای زندگیم شود.
چه فاجعه‌ای بوده این پارت🥲
ویرایش شد✅
 
نقره جان «میشد» درسته یا «می‌شد»؟
یادمه توی مقدمه به «میشد» تغییرش دادیم
خودمم تا جایی که یادم میاد صحیحش باید «میشد» باشه🥲 اشتباه می‌کنم؟
من این پیام رو تازه دیدم یادم نمیاد جوابش رو داده باشم یا نه
هردوتاش درسته‌ها ولی
میشد بهتره برای رمان‌نویسی
 
سلام نقره جان خوبی؟ @Noghre
میتونم پارت جدید بذارم من؟
 
سلام نقره جان خوبی؟ @Noghre
میتونم پارت جدید بذارم من؟
سلام عزیزم اره پارت بزار من ده پارت اول رو کامل چک کردم زیاد مشکلی نداشتن در حد چندتا علائم نگارشی. بعدش برات میفرستم
 
ده سال بعد»





به‌ آرامی روی زمینِ سیاه قدم می‌زدم… (این‌جا استفاده از سه نقطه جایز نیست. نقطه بهتره) کفش‌های کالجِ مشکیم(مشکی‌ام)، در خاکِ ضعیف و بی‌جانی فرو می‌رفت که با هزار بدبختی تلاش کرده‌ بود دوباره جان بگیرد و علف‌های کوتاه و پراکنده‌ای را درونش رشد دهد.

بادی ملایم می‌وزید؛ بادی که به‌زحمت می‌توانست موهایم را نامرتب کند و روی پیشانیم(پیشانی‌اش) بریزد، اما در بناهای سوخته و خالیِ آن محوطه، صدایی قوی و دردناک می‌پیچاند؛ صدای جیغ، ناله، (و) وحشت.

مثل صداهایی که کسی هرگز نشنید و به فراموشی سپرده شدند. انگار تنها شاهدِ آن روزِ خونین، فقط این خاک بود و باد…

خاکی که هنوز داشت تاوان پس می‌داد و بادی که هنوز به حال قربانیان این خاک، ناله و مویه می‌کرد.

گوشم سوت می‌کشید. اخمی کردم و سرم را پایین انداختم تا صداها را از سرم بیرون کنم. صداهایی که باد، مویه‌کنان داشت در سرم تداعی می‌کرد.

صدای خش‌خشِ کفش‌های فرزاد را که شنیدم، سرم را بلند کردم. او هم زل زده‌بود(زده بود) به زمین؛ با نوک کفشش علف‌های بی‌جان را لگد می‌کرد. حسابی در فکر بود…(نقطه)

انگار فرقی نداشت آن روز این‌جا بوده باشی یا نه؛(علامت تعجب بهترش می‌کنه) رنج و دردی که از این ناحیه ساطع می‌شد، هر کسی را می‌گرفت.

- می‌شه دیگه بریم؟ این‌جا… خیلی یه‌جوریه.(ویرگول)خفه‌س.

وقتی جوابش را ندادم، نگران نگاهم کرد.

- پسر… یه چیزی بگو.(حالت دستوریه، علامت تعجب بهتره) خیلی ترسناک می‌شی این‌جوری.

با این که او آن‌‌ روز این‌جا نبود، اما روز‌های بعدش و در عزاداری و سختی‌هایم، همیشه کنارم بود. حتی الان که ناگهانی زده ‌بود به سرم و به این‌جا آمده بودم تا برای این زمین و سرنوشت خط و نشان بکشم. دلش نیامده‌ بود تنهایم بگذارد و با اصرار همراهم آمده‌‌ بود.

خیره به بزرگ‌ترین بنای سوخته، زمزمه کردم:

- به خودم قول داده‌ بودم که برمی‌گردم.

رد نگاهم را گرفت.

-‌ اون… ساختمونِ شما بود؟ اون‌جا بود که… ؟!

-‌ آره. درست همون‌جا بود. اون ورودیِ مرمری رو می‌بینی؟ همون‌جا بود که… .( چون حالت مکثه نقطه لازم نیست بعدش)

مکث کردم؛ چون برای لحظه‌ای حس کردم که واقعاً دارم دوباره ردِ خون را روی زمین می‌بینم. ردِ خونِ مردی را که در‌ حالی‌ که داشت جان می‌داد، سینه‌خیز خودش را به ورودی رسانده بود.(نقطه ویرگول) تا به منی که در شوک بودم و خیره مانده‌ بودم به جسد زنی آشنا، با بیچارگی التماس کند که فرار کنم.
« تا به منی که در شوک، خیره به جسد زنی آشنا مانده بودم، یا بیچارگی التماس کند تا قرار کنم»

داشتم دوباره غرق می‌شدم… چه خوب بود که فرزاد به حرفم گوش نکرده‌ بود و باهام(همراهم) آمده‌ بود. دست روی شانه‌م(شانه‌ام) گذاشت و با نگرانی گفت:

- ماهور؟

صدایش انگار از فاصله‌ای دور به من رسید. چیزی درونم لرزید، اما محکم سرجایم ایستادم.(ویرگول) ناگهان پرکینه گفتم:

-‌ خوبم.(!) اون‌قدر خوبم که اومدم خراب بشم روی سرشون. فکر کردن می‌تونن روی این‌همه خون دوباره ساخت‌وساز کنن؟ از حق هر کی بگذرم، از حق دنیا نمی‌گذرم!

-‌ نگران نباش.(ویرگول) به بابام سپردم. نمی‌ذاره اسناد جدید رو زیرسیبیلی(زیر سبیلی) رد کنن. پس می‌گیرین این‌جا رو.

وقتی دوباره سکوت کردم، ایستاد کنارم(کنارم ایستاد) و جعبه‌ی سیگاری را به سمتم گرفت. چپ‌چپ نگاهش کردم و دستش را پس زدم. شانه بالا انداخت و خودش نخی آتش زد.

- فضا تراژیکه، می‌چسبه.

بعد هم با بی‌ملاحظگی دود را در صورتم فوت کرد. کمی ازش فاصله گرفتم.

-‌ دیوونه‌ای؟ قراره برم پیش دنیا!

-‌ خب برو.

دستم را برای پراکنده کردن دود در هوا تکون دادم.

- اینو فوت می‌کنی سمتم، بو می‌گیرم. بچه الگوی اشتباه می‌گیره.

خنده‌ی بلندی سر داد.

- اون جونور خودش شیطونو درس میده! اگه بخواد سیگار بکشه، نمیاد به تو نگاه کنه.

به‌قدری جدی و اخم‌آلود نگاهش کردم که چشم‌ غره‌ای رفت و سیگار را خاموش کرد. می‌دانست هرگز درمورد دنیا و تربیتش با کسی شوخی نداشتم.

- خیلی خب بابا…
 
سکوت و مسیر خاکی قدم می‌زدیم. هر از گاهی صدای تک‌ موتور یا ماشین باری که از جاده‌های اطراف عبور می‌کرد، سکوت را می‌شکست.

به جاده‌ی پایین‌ دست اشاره کرد.

- ته اون جاده‌ رو می‌بینی؟ اون‌جا دوباره ساخت‌وساز(ساخت و ساز) شروع شده. (بی‌خبر)زمین رو تیکه‌تیکه فروختن به ملت بی‌خبر(حذف، بره اول جمله) .

دست از راه رفتن کشیدم. زل زدم(حذف) به تمام ساختمان‌های درحال بازسازی و نیمه‌کاره(زل زدم) و با نیشخندی گفتم:

- شاید هم فقط خودشونو زدن به بی‌خبری!

مکثی کرد و با چشمان(چشم‌های) گرد نگاهم کرد.

- چی؟!

نفسم را سنگین به بیرون فوت کردم. همیشه برایم سخت بوده افکارم را به بقیه توضیح بدم، حتی اگر طرفم فرزاد بود. کوتاه و ساده گفتم:

- من معتقدم نریمان به تنهایی پشت این قضیه نبوده.

چشم‌هایش را گردتر کرد و خواست چیزی بگوید که موبایلم داخل جیبم لرزید. نگاهی انداختم.(ویرگول) «دنیا» بود. علی‌رغم بی‌حوصلگیم، لبخندی کمرنگ، کاملاً بی‌اختیار کنار لبم نشست. جواب ندادم.(ویرگول) فقط صفحه را خاموش کردم و دوباره به داخل جیبم برگرداندمش.

-‌ منظورت چیه که فقط نریمان نبوده؟

-‌ هنوز مطمئن نیستم فرزاد. می‌خوام یه مدت توی سکوت، فقط خودم توی این قضیه کندوکاو کنم تا ببینم حدسیاتم تا چه اندازه می‌تونن درست باشن. فعلاً فقط تمرکز می‌کنیم روی اسناد و پس‌گیری زمین‌ها. دنیا داره سن دانشگاهش نزدیک می‌شه؛ نمی‌خوام چون نمی‌تونم به قدر کافی تأمینش کنم، عقده‌ی چیزی توی دلش بمونه.

نگاهش نرم شد. صمیمی و رفاقتی دست روی شانه‌ام انداخت.

- این چندوقت خیلی خودتو تو فشار انداختیا. کی بهت گفت تنهایی دفتر باز کنی؟ چرا از عموت کمک نگرفتی؟

لبخند تلخی زدم. آرام به راه رفتن ادامه دادیم.

- تا کی باید از اون کمک بگیرم؟ به‌علاوه… نظرش رو که در مورد این پرونده می‌دونی.

سر تکان داد و بی‌حوصله گفت:

- یه جوری میگه تو گذشته گیر نکنین، انگار که نمی‌دونه از اولشم چرا حقوق خوندی… .

لبخند تلخی زدم و دست‌هایم را داخل جیب بارانیم هول دادم.

- واسه همین کلی تلاش کرد دکم کنه خارج؛ من کوتاه نیومدم.

دو ضربه‌ی‌ آرام و دلگرم‌کننده به پشتم زد و ازم فاصله گرفت تا گوشیش را که داشت زنگ می‌خورد، نگاه کند.

- بی‌خیال، تنها نیستی. من هستم، بابام هست. ما تمام‌قد پشتتیم.(ویرگول نقطه‌ای) برو داریمت.

مشغول شد به صحبت پای تلفن و بالاخره من را با افکارم تنها گذاشت. رسیده‌ بودیم‌ بالای یک تپه.(به بالای تپه رسیده بودیم) جایی که زمینِ سوخته‌ حالا از دور کوچک‌تر دیده می‌شد. بچگی من و دنیا هم در این زمین‌ها سوخته‌بود(سوخته بود) و رفته‌بود. باد حالا با قدرت بیشتری از این ارتفاع می‌وزید و بارانی بلندم را در تنم تاب می‌داد. دست‌به‌جیب،(دست به جیب) با خودم فکر کردم که حالا، همان بچه‌ی توهمیِ دیروز که کسی باورش نکرد و جدی‌اش نگرفت، قرار است روزگارِ هر کسی را که کوچک‌ترین نقشی در اتفاق آن روز داشته، به سیاهیِ همین زمینِ سوخته کند…
 
پارت چهار و پنج بررسی شدن.
 
عقب
بالا پایین