-
-
Alirix به موضوع نویسندگان ~ اعلام پارت گذاری ~ مرداد ۱۴۰۴ پاسخ داده‌است.سپاس از تمامی نویسندگان پُر اراده -118-"{} نتایج نهایی بدین صورت میباشد: دلنوشته‌ی راپسودی »» 12پارت نویسنده: @Chaos رمان پسر... -
عید آمد. کوچه‌ها پر بود از صدای جاروهایی که آخرین گرد سال را از سنگفرش‌ها می‌زدودند. خانه‌ها برق می‌زدند، مثل چشم‌هایی که برای دیدن...
-
صبح آن روز همه منتظر بودیم. حیاط مدرسه پر از هیاهو بود اما دل ما پیش یک خبر بود. توی کلاس لیلا مدام ناخنش را به لبه‌ی میز می‌زد. عاطفه...
-
یک هفته پس از بیست‌ودوم بهمنبود، صبحی سرد و پرهیجان که زودتر از همیشه خودمان را به اتاق خانم توکلی رسانده بودیم. نفس‌های بخارآلودمان در...
-
Alirix به marym نوشته در موضوع در حال تایپ داستان کوتاه او همان‌جا می‌نشست | بی صدا، marym با
Like واکنش نشان داد.
ناصر، همان مردی که همیشه با چشمان سرد و بی‌رحمش، مجبورش می‌کرد تا سر چهارراه با پیرمردی چندش و ترسناک گدایی کند. هنوز با یادآوری دفعه... -
Alirix به بی صدا نوشته در موضوع در حال تایپ داستان کوتاه او همان‌جا می‌نشست | بی صدا، marym با Like واکنش نشان داد.
ماهلین دیگر جوابی به نیلا نداد. چشم‌هایش را از او چرخاند و به پیاده‌روی مقابلش خیره شد. برای ساعتی آن دو زیر یک سایه، کنار گذران مردم...
-
فردای اون شب با هزار زحمت از زیر پتو دل کندم. مرخصی گرفته بودم برای چند ساعت، اما حتی نمی‌دونستم با این وضعیت هومن، به کارگاه می‌رسم یا...
-
وارد خونه که شدم، حتی زحمت روشن کردن چراغ رو به خودم ندادم. کفش‌هام رو تو پاگرد ورودی یه گوشه پرت کردم، کاپشنم رو هم وسط راه انداختم روی...
-
Alirix به blue lady نوشته در موضوع در حال تایپ رمان سربازخونه‌ی سفید | Blue lady با Like واکنش نشان داد.
سه روز اول گذشت. نه، گذشت که چه عرض کنم؛ مثل یک کشِ لاستیکی که هی کش بیاد، گذشت. پرستارها هر صبح یک لیوان آب و چند قرص رنگی می‌آوردند...
-
Alirix به blue lady نوشته در موضوع در حال تایپ رمان سربازخونه‌ی سفید | Blue lady با Like واکنش نشان داد.
همین که برگشتم، یک مرد با موهای پریشان جلو آمد و با انگشت به من اشاره کرد: - تو هم صداش رو می‌شنوی؟ برای یک لحظه حس کردم باید جواب...
-
Alirix به blue lady نوشته در موضوع در حال تایپ رمان سربازخونه‌ی سفید | Blue lady با Like واکنش نشان داد.
بلاخره اون روز رسید. درِ بزرگ آهنی با صدای تق‌تق قفل باز شد. مردی با لباس سرمه‌ای و یک دسته کلید که مثل زره به کمرش آویزان بود، ما را...
-
Alirix به blue lady نوشته در موضوع در حال تایپ رمان سربازخونه‌ی سفید | Blue lady با Like واکنش نشان داد.
سوال‌ها کم‌کم شروع شد. دقیقا شبیه سوال‌های مادر بود و منم طبق تمرینات جوابش رو می‌دادم. - امروز چندشنبه‌ست؟ - امروز مهم نیست. مهم...
-
Alirix به blue lady نوشته در موضوع در حال تایپ رمان سربازخونه‌ی سفید | Blue lady با Like واکنش نشان داد.
یک هفته که گذشت، مادرم گفت: - آماده‌ای؟ فردا می‌بریمت پیش دکتر. فقط یادت باشه، هرچی پرسید، تو با سامان مشورت کن. آن شب تا دیر وقت بیدار...
-
Alirix به blue lady نوشته در موضوع در حال تایپ رمان سربازخونه‌ی سفید | Blue lady با Like واکنش نشان داد.
اما تمرین سوم… آن یکی فرق داشت. مادر گفت باید برای خودم یک دوست خیالی بسازم. اسم، سن، شغل، حتی بوی عطرش. نشستم و به شوخی گفتم: - اسمش...
-
Alirix به blue lady نوشته در موضوع در حال تایپ رمان سربازخونه‌ی سفید | Blue lady با Like واکنش نشان داد.
دو روز به همین منوال گذشت. - عالیه حمید! حسابی پیشترفت کردی. و بعدو با لحنی شبیه مربی تیم ملی گفت: - از امروز تمرین مرحله دوم رو شروع...
-
-
در حال بارگیری…
-
در حال بارگیری…
-
در حال بارگیری…
-
در حال بارگیری…
بازدیدهای نمایه
1304
آخرین بازدیدکنندگان
- 1,304 بازدیدهای نمایه
