لیلی قلبش بهقدری تند میزد که گمان میکرد صدای ضربانش با صدای رود در هم آمیخته. دستش روی طناب عرق کرده بود و جرئت نگاه کردن مستقیم به سایه را نداشت. لرزان پرسید:
ـ من... من فقط میخواهم پدرم را نجات دهم.
سایه نزدیکتر شد؛ مه اطرافش غلیظتر گردید، طوری که انگار هوا خود را از ترس پنهان میکرد...
لیلی پل را یکییکی پا میگذاشت؛ هر پا که بر چوبهای کهنه مینهاد، صدای خرچخر خفیفی مثل نفس کشیدنِ شیئی قدیمی در گوشش میپیچید. بویِ فلز و نمِ رود به مشامش میرسید و لکههای سرخ رنگی که روی آب میرقصیدند، همچون شعلههای خاموش بلاتکلیف زیرِ سطح موجها حرکت میکردند. وقتی به نیمهی پل رسید، مهای...
شب دره را بلعیده بود؛ مهی سرخرنگ بر سطح رود مرده جریان داشت، گویی خون قرنها قربانی هنوز در آب زنده است. صدای زوزهای ناشناخته از میان درختان کج و سیاه میپیچید و هوا را میلرزاند. در دل این سکوت هولناک، فانوسی شکسته بر شاخهای آویزان بود که با هر وزش باد، نور لرزانش همچون نفس آخر انسانی خاموش...
چشم سیاهت، آتشین و بیتابم کرد
ابروی کمانت، جان و دلم ربود و خوابم کرد
منتظرم در سکوت شبهای بیپایان
که شاید نگاهت، دل مرا هوشیارم کرد
هر ناز و غمزهات قصهایست پر از آتش
که دل دیوانهام ز حسرت در کامم کرد
با همهی دوریها و فاصلههای سرد
باز هم انتظار تو، امید و آرامم کرد
ترک تبریزی چو تو...
جادهای در پیش بود، بیانتها و خاموش. درختان سیاه مثل سایههای پیرامون کابوسی قد کشیده بودند و دستهای بیجانشان به آسمان خاکستری چنگ میزد. خانههایی در دل مه ایستاده بودند، خانههایی که انگار سالهاست کسی پنجرههایشان را نگشوده. سکوت، همهچیز را بلعیده بود؛ حتی باد هم جرئت عبور نداشت.
قدم...
«بعضی فصلهای زندگی با صدای بلند آغاز نمیشوند؛
نه با طوفان، نه با سقوط...
گاهی فقط یک فنجان قهوه است کنار پنجرهای نیمهباز و دو نفری که دیگر بهجای نجات دادن هم، یاد گرفتهاند چیزی تازه بسازند.»
صبح با آواز پرندگان و نسیم ملایمی که پرده را آرام تکان میداد آغاز شد. خانه حالا شبیه خانه بود؛ نه...
ای چشمِ تو، کهنه ش*رابِ شبهای جانِ منی؛
هر نظرَت، هم شفاست و هم بلای دل.
چون بنگرم در تو، هزاران آفتاب در دل میدمد،
و چون از من بگردی، جهانم در ظلمات فرو افتد
به خدا اگر صد جهان به من دهند،
من نخواهم جز نگاهی از تو؛
که آن نگاه، هم آغاز عشق است و هم پایانِ من.
برای این که نیمخطی که قبل از نوشتن دیالوگ میذاری به شکل پوینت در نیاد، میتونی یه نیمفاصله بعد از نیم خط بذاری. این اتفاق زمانی میافته که چندتا دیالوگ رو پشت سر هم و بدون مونولوگ مینویسی.
پارتهای که گذاشتی رو چک کردم
برای این که نیمخطی که قبل از نوشتن دیالوگ میذاری به شکل پوینت در نیاد، میتونی یه نیمفاصله بعد از نیم خط بذاری. این اتفاق زمانی میافته که چندتا دیالوگ رو پشت سر هم و بدون مونولوگ مینویسی.
جاده باریک و پیچدرپیچ بود با درختانی بلند که دو طرف آن صف کشیده بودند. نور آفتاب با خجالتی آرام از لابهلای برگها میلغزید و گاهی روی داشبورد ماشین مینشست. نسیم خنک صبحگاهی از پنجرهی نیمهباز میگذشت و بوی خاک نمزدهی جنگل را درون ماشین میپاشید. کلارا دستش را بیرون برده بود، انگار میخواست...
با سلام 🌹
شرایط و اهداف آکادمی رو با دقت خوندم و بسیار به این مسیر علاقهمندم. خوشحال میشم اگر در جمع شما حضور داشته باشم و سهمی هرچند کوچک در بنا کردن این نوبل کوچک ایفا کنم.
با افتخار آمادگی خودم رو اعلام میکنم.
ویکتور گفت:
- ما خودمون موسیقیم.
آنها روی چمنهای نمدار میان گلهای وحشی و نور آفتاب شروع کردند به رقصیدن. نه با ریتم، نه با تکنیک، فقط با حس. پا به پا، نفس به نفس، خنده در خنده.
در همان جا، جایی در دل آرامترین ظهر دنیا، ویکتور گفت:
- اگه قرار بود شعر بشی کلارا، این طوری مینوشتمت: زنی از...
کلارا در حیاط نشسته بود. موهایش را بالا بسته بود و یک لباس روشن پوشیده بود. دفترچه قدیمیاش را روی زانو داشت، همان دفترچه قهوهای با گوشههای خم شده که سالها قبل کنار گذاشته شده بود، زمانی که نوشتن برایش درد بود نه نجات.
و حالا برای اولین بار داشت آن را نه برای فرار بلکه برای نگاه کردن باز...
" تاریکی هنوز جایی آن پشت است اما روشنایی هر روز راهی برای عبور پیدا میکند. و شاید فقط شاید هر آدمی هنوز یک شانس دیگر دارد."
خانه حالا بوی رنگ تازه میدهد و پنجرهها از همیشه بیشتر نور را میبلعند. روی میز چوبی وسط اتاق چند شاخه گل وحشی در گلدانی ساده ایستادهاند بیادعا مثل خود کلارا.
ویکتور...
ناگهان پنجرهی نیمهباز با صدای بلندی کوبیده شد و کاغذهای روی میز مثل پرندههای زخمی به هوا پریدند. رضا وحشتزده سر بلند کرد. نور چراغ خیابان از شیشهی ترکخورده رد میشد و روی دیوار سایهای کشید؛ سایهای شبیه زنی که چیزی را در ب*غل گرفته باشد. قلبش به گلویش رسید.
نفسنفس میزد. خودش را قانع کرد...
گاهی فکر میکنم آدمها مثل ستارهاند…
از دور زیبا و درخشان،
ولی لم*سشان هرگز ممکن نیست.
من هم از دور نگاهت میکنم،
با دل پر از حسرت و اشتیاق،
میدانم نمیتوانم تو را داشته باشم،
اما باز هم نمیتوانم نگاهت را رها کنم…
عشق گاهی فقط تماشا کردن است،
و همین تماشا، تمام زندگیام را میسوزاند.
ای کاش زمانه لحظهای آرام شود
زخم دل خسته با نگاهت مرهم شود
چون باد گذر کردی و من ماندم و شب
ای کاش دمی دوباره نامت دم شود
در کوچهی بیکسی به یادت افتادم
آیینهی جانم از غمت پر نم شود
هر جا که نشانی ز نگاهت میدیدم
آن خاطرهها دوباره در من کم شود
دل به هوای تو شیدا شد، بیقرارم
چشم به راه لحظهای که بیایی، یارم
نغمهی عشقت در جانم، چون ش*راب
مستی آورده و برده همه به دیارم
هر نگاهت شعلهایست در کوی دل
که روشن کند شب دلگیر و تارم
ای که در دل من خانه کردی بیصدا
بیتو هیچ نفسی، دلگیر و بیمارم