-
-
جودی ابوت به سونی نوشته در موضوع در حال تایپ دلنوشته نَفَسِ سوخته | اثر سونیا با
Like واکنش نشان داد.
باد، نامِ تو را از ل*ب‌هایم ربود، پیش از آن‌که صدا شود. پنجره‌ها، به جای تو، غریبه‌ها را قاب گرفتند. من ماندم و واژه‌هایی که از نبودنت... -
جودی ابوت به سونی نوشته در موضوع در حال تایپ دلنوشته نَفَسِ سوخته | اثر سونیا با Like واکنش نشان داد.
نه مرگ بود، نه جدایی. فقط ناپدید شدنِ کسی که قرار بود بماند. در هر لحظه، با خاطره‌ای که شکل نمی‌گیرد، دوباره عاشق می‌شود، دوباره...
-
جودی ابوت به سونی نوشته در موضوع در حال تایپ دلنوشته نَفَسِ سوخته | اثر سونیا با Like واکنش نشان داد.
به نام سکوتی که فریاد می‌زند اثر: نَفَسِ سوخته به قلم: SONIYA_RPR ژانر: تراژدی، عاشقانه دیباچه: در امتداد شب‌هایی که هیچ‌گاه صبح نشدند،...
-
با رسیدن به راهروی آخرین طبقه چراغ اصلی روشن شد و نیازی به نور چراغ قوه‌ی موبایل من نبود. خوشحال از روشن شدن مسیر موبایل را سر جای اول...
-
چند ثانیه‌ای متفکر و ساکت ماند. بعد هم نامرتبط به سوال‌هایم جواب داد. - میگم اگه حرفایی که نیلوفر می‌گفت راست باشه ممکنه بازم اشکان...
-
ساختمان‌های بلند و کوتاه، پنجره‌های روشن و خاموش، خانه‌ی حیاط داری که تک و توک پیدا میشد، آدم‌های کله مورچه‌ای مقابلمان خنده‌دار و جالب...
-
*** هوا تاریک شده بود، سیاهی مطلق آسمان و گردی زیبای ماه افراشته طاقِ آسمان فرا رسیدنِ شب را زمزمه می‌کرد. روتختی سفید گل‌داری که به...
-
از واکاوی صورت لیلا دست کشیدم تا از جملات نیلوفر جا نمانم. شبیه شاهدانِ یک دادگاه بدون متهم فقط شکایت‌نامه‌ی پر تاب و تابِ شاکی‌ها را...
-
*** چشم‌های بی‌رمق و سبز تیره‌‌ی دختر جوان لیلا را از نوک سر تا کف پا بررسی می‌کرد. همان چشم‌های سبزی که میان صورت تکیده‌ی گندم گونش جا...
-
نفس عمیقی کشیدم و پا به پای لیلا وارد پاساژ شدم. پاساژی که اغلب مغازه‌هایش بسته و قفل کشیده بودند. احتمال می‌دادم به خاطر این بود که وقت...
-
نشسته روی مبل، موهای آشفته‌ام را از روی چشم و دهان و گردنم کنار زدم. چشم‌هایم ورم داشت و نمی‌توانستم کامل باز نگهشان دارم، با این اوصاف...
-
بعد از سخنرانی موفقش درمورد اینکه من دیگر پیگیر فیلم و سایر مزخرف‌های کلیشه‌ای نیستم، نه گفتنِ مستقیم کمی سخت بود. خصوصاً که خودم هم بدم...
-
بینی‌ام را بالا کشیدم، چون بسته شدن همزمان بینی و حلقم راه تنفس را بسته بود و احساس خفگی مطلق می‌داد. - کسی تو زندگیم نبوده، همه از دور...
-
دست‌های به هم قفل شده را آهسته از دور پاهایم آزاد کردم و سریع کف پاهایم را روی کفپوش‌های سرامیکی که به خاطر باد مستقیم کولر، از شدت...
-
*** به زحمت پوست لبم را کندم. - زود بخوابی‌ها مامان، فردا نوبت صبحه مهدت. خوراکی هم به بابا بگو بذاره تو کیفت، یادت نره. صدای کودکانه‌اش...
-
-
در حال بارگیری…
-
در حال بارگیری…
-
در حال بارگیری…
بازدیدهای نمایه
49
آخرین بازدیدکنندگان
- 49 بازدیدهای نمایه
