-
-
Helen.m به حدیثه خانم نوشته در موضوع عالی داستان کوتاه جنایت در کتابخانه | حدیثه ادهم با
Like واکنش نشان داد.
گفت: - آره من! بیچاره مسلمی، سرهنگ فکر کرده کار اونه. می‌خواد دستگیرش کنه. آخه من با ایمیل اون به الهام پیام می‌دادم. چشمانم به نور عادت... -
Helen.m به حدیثه خانم نوشته در موضوع عالی داستان کوتاه جنایت در کتابخانه | حدیثه ادهم با Like واکنش نشان داد.
به دستور سرهنگ کتابخانه پلمپ شد. همه پرونده‌ها به کلانتری انتقال پیدا کرد. دیگر من، علی، آقای احمدی و هیچ شخص دیگری جز مأمور پلیس در...
-
Helen.m به حدیثه خانم نوشته در موضوع عالی داستان کوتاه جنایت در کتابخانه | حدیثه ادهم با Like واکنش نشان داد.
لبخند ملیحی رو به سرهنگ زدم. بعد از رفتنش رو به علی گفتم: - وات؟ من شدم کارآگاه! علی شانه بالا انداخت و آن‌جا بود که با دست به پیشانی‌ام...
-
Helen.m به حدیثه خانم نوشته در موضوع عالی داستان کوتاه جنایت در کتابخانه | حدیثه ادهم با Like واکنش نشان داد.
سرهنگ نگاه معناداری به من و علی انداخت. دست علی را گرفتم و از اتاق خارج شدیم. چند دقیقه گذشت و بنفشه از اتاق بیرون آمد. از چهره‌اش مشخص...
-
Helen.m به حدیثه خانم نوشته در موضوع عالی داستان کوتاه جنایت در کتابخانه | حدیثه ادهم با Like واکنش نشان داد.
ـ گفتم که من مخالفم. ـ چرا جناب سرهنگ! بچه‌ها می‌تونن کمک بزرگی باشن. ـ آقای احمدی خطرناکه. چرا نمی‌خواید قبول کنید! ما چند بار شکست...
-
Helen.m به حدیثه خانم نوشته در موضوع عالی داستان کوتاه جنایت در کتابخانه | حدیثه ادهم با Like واکنش نشان داد.
از دوست بنفشه که کنارش نشسته بود خواستم تا وسایلش را جمع کند. نگهبان کتابخانه از ساختمان بیرون آمد. از همه بچه‌ها خواست همراه...
-
Helen.m به حدیثه خانم نوشته در موضوع عالی داستان کوتاه جنایت در کتابخانه | حدیثه ادهم با Like واکنش نشان داد.
جلوتر رفتم و علی را همراه خودم بردم. کنارش نشستم و گفتم: - بنفشه خانم خوبی؟ امیدم. چیشده؟ بنفشه نگاهی به دخترها که دورمان حلقه زده بودند...
-
Helen.m به حدیثه خانم نوشته در موضوع عالی داستان کوتاه جنایت در کتابخانه | حدیثه ادهم با Like واکنش نشان داد.
تا سه روز با هیچ‌کس حرف نزدم. نه جواب تلفن کسی را دادم و نه جواب پیام‌هایشان را. روز چهارم که به مدرسه رفتم؛ علی را در حیاط مدرسه دیدم...
-
Helen.m به حدیثه خانم نوشته در موضوع عالی داستان کوتاه جنایت در کتابخانه | حدیثه ادهم با Like واکنش نشان داد.
همراه علی در پارک قدم می‌زدم. هر کدام یک بطری آب دستمان بود. علی شروع کرد به تعریف کردن: - ببین امید تو از جزئیات ماجرا باخبر نیستی...
-
Helen.m به حدیثه خانم نوشته در موضوع عالی داستان کوتاه جنایت در کتابخانه | حدیثه ادهم با Like واکنش نشان داد.
آقای احمدی از جایش بلند شد. کت طوسیش را در آورد و پشت صندلی‌اش آویزان کرد. با چشم‌های میشی رنگش نگاهی به من انداخت: - توجیه نیست...
-
Helen.m به حدیثه خانم نوشته در موضوع عالی داستان کوتاه جنایت در کتابخانه | حدیثه ادهم با Like واکنش نشان داد.
چشمانم را به زمین دوخته بودم و تمام اتفاقات در آن اتاق برای مرور شد. پرونده‌های بایگانی شده. بچه‌های نخبه. خانواده‌هاشون. آقای احمدی...
-
Helen.m به حدیثه خانم نوشته در موضوع عالی داستان کوتاه جنایت در کتابخانه | حدیثه ادهم با Like واکنش نشان داد.
داخل اتاق معاونت، روی صندلی چرمی مهمانان نشسته بودم و بی‌وقفه پایم را تکان می‌دادم. در اتاق باز شد. پیرمردی که آن روز در اتاق دیده بودم...
-
Helen.m به حدیثه خانم نوشته در موضوع عالی داستان کوتاه جنایت در کتابخانه | حدیثه ادهم با Like واکنش نشان داد.
کیف چرمی قهوه‌ای رنگی روی میز بود. سمت میز رفتم. داشتم به کتاب‌های روی میز نگاه می‌کردم که دستی روی شانه‌ام نشست. صدایی آمد: - داداش...
-
Helen.m به حدیثه خانم نوشته در موضوع عالی داستان کوتاه جنایت در کتابخانه | حدیثه ادهم با Like واکنش نشان داد.
ترسیده بودم. پرونده‌ها را وسط اتاق رها کردم و به سمت در دویدم. در تلاش برای باز کردن در بودم. دستگیره در را تکان می‌دادم و به در فشار...
-
Helen.m به حدیثه خانم نوشته در موضوع عالی داستان کوتاه جنایت در کتابخانه | حدیثه ادهم با Like واکنش نشان داد.
اولین پرونده که آبی رنگ بود؛ مربوط می‌شد به سال ۱۳۸۶. «امین معتمدی، هفده ساله، دانش‌آموز دبیرستان علامه حلی در آبان سال ۱۳۸۶ پس از ورود...
-
-
در حال بارگیری…
-
در حال بارگیری…
-
در حال بارگیری…
بازدیدهای نمایه
164
آخرین بازدیدکنندگان
- 164 بازدیدهای نمایه
