نوسانات طلا
طلا یه روز میره بالا، یه روز میاد پایین. قیمتش مثل حالِ آدمهاست، گُترهایه.
نه ثباتی داره، نه قراری. یه لحظه لبخند میاره به لبای کسی که داره میفروشه، لحظهی بعد اشک مینشونه تو چشمِ کسی که میخواد بخره.
نوسانات طلا،آینهای از زندگیه، هیچچیز همیشگی نیست.
امروز برندهای، فردا...
https://forum.cafewriters.xyz/threads/41499/
ایدهی این مجموعه قصه زمانی به ذهنم رسید که پسرم درست غذا نمیخورد و نمیتونست قاشق دستش بگیره و هر شب این قصهها رو براش تعریف کردم
خیلی زود در ۱۱ ماهگی قاشق بدست گرفت و الان که ۱۵ ماهشه با قاشق خودش غذا میخوره
https://forum.cafewriters.xyz/threads/40722/
این دلنوشته رو برای پسرم نوشتم و میخوام چاپش کنم
مجموعه ای از تجربیات و احساسات من به عنوان کسی که تازه مادر شده
همه جا شلوغ بود و آدمها مثل موجی بیپایان در راهروها جابهجا میشدند. من اما انگار درون تندیسی از درد یخ زده بودم؛ نه میتوانستم درست تکان بخورم، نه حرف بزنم. چشمم مادرم را دید که ایستاده و نگران نگاهم میکند؛ آن نگاهش مثل چراغی در دل تاریکی بود.
تخت مرا کنار تخت دیگری گذاشتند و با کمک مادرم و...
با سلام
نمیدونم دقیق اپیزود چه معنی میده ولی خیلی شبیه فیلمنامه یا نمایشنامه است منتهی انگار یه نفره شاید این فرقش باشه نمیدونم
قشنگ یه موج ناامیدی توشه به شخصه دارم میگم بچههای نسل شما وضعش خیلی بهتر بچهای نسلها قبلتر چون فراوانی در جهان بیشتر شده منتهی تکنولوژی و سر وصدای رسانه جلوی آدم...
باسلام
من قبلا خوندم رمان رو زودتر نقدم رو بگم
کلا نوشتن فانتزی علمی تخیلی سخته و ملیحه خوب از پسش براومده
قسمتهایی که با تکنولوژی همراهه رو بیشتر دوست دارم مثلا قسمت پیام مادر ایریس
از رباته هم خوشم میاد خودمم نیاز بهش دارم
تو اوج ببینمت و منتظر پایان خوشم
۲ مهر ۱۴۰۴
نمیدونم چرا دو روزه حسین بدخواب شده همش میخواد بیدار باشه بازی کنه بعد انرژی هم نداره شاید داره دندون های دیگه اش در میاد
یکی یکی دارم رمان و داستان و دلنوشته ها ی باز رو تموم میکنم تا جدید ها شروع بشه
پرستار تو را روی سینهام گذاشت. آن لحظه، انگار زمان ایستاد. وجود کوچکت به گرمی تنم چسبیده بود و همهی جهان در همان نفسها خلاصه شد. آنقدر ظریف و کوچک بودی که باورم نمیشد واقعی باشی. نمیتوانستم خوب ببینمت؛ تنها خطوطی محو از ابروهایی باریک، پوستی سرخ و مویی کمپشت که مثل پرهای نرم پرندهای...
پرستاری با چادر و مقنعه آمد و آرام بازوی مرا گرفت. از سالن زایشگاه بیرون برد و سوار آسانسور شدیم. انگار دنیا یکباره کوچکتر شد؛ من و او در یک کابین فلزی که هر لحظه بالا میرفت. ضربان قلبم تندتر میزد، صدای هر تقه آسانسور مثل کوبش طبل جنگ بود.
وقتی به بخش عمل رسیدیم، برخلاف تصورم همهچیز شلوغ...
پرستار کیسهای از لباسها را آورد. یک پیراهن و شلوار گشاد صورتی. شلوار را پوشیدم، اما پرستار با صدایی تند و چهرهای خسته گفت:
«شلوار رو چرا پوشیدی؟»
صدایش مثل تیزی چاقو بر جانم نشست. بداخلاقی و بیحوصلگیاش همان اول دلتنگم کرد.
-برو روی تخت تا معاینهات کنم.
کنار تخت من دختری بود، شاید نوزده...
نامه ماه نهم بارداری
فرشتهی من
اوایل ماه نهم بود که پیش دکتر رفتم. گفت سهشنبهی هفتهی بعد ساعت شش صبح نوبتت است. همان لحظه انگار دنیا دور سرم چرخید. یعنی وقتش رسیده؟ یعنی قرار است به زودی چشم در چشمت بدوزم؟ قلبم میکوبید، مثل مرغی که در قفس تنگی بیقرار پر میزند. در راه برگشت مدام به این...
آش ماش و عدس در سرآشپز پاپیون
https://sarashpazpapion.com/recipe/0d77995637eb6c1377620ba08a7a69b6
مواد لازم برای۴ نفر
ماش ۱۵۰ گرم
عدس ریز آشی ۱۵۰ گرم
پیاز ۱ عدد
آرد ۳ قاشق غذا خوری
زردچوبه ۱ قاشق چای خوری
نمک ۱ قاشق چای خوری
آب ۶ لیوان
روغن ۵ قاشق غذا خوری
طرز تهیه
۱- اول عدس و ماش رو با...
ممنونم تا اینجای رمان همراهم بودید، سه سال راهنمایی تمام شد و جلد جدید با شروع دبیرستان شروع میشه و اتفاقات ناگوار در کنار خوشیها لهله میزنه.
همراهم باشید
مثل هر سال بعد از امتحانات صبح زود همهی کلاس سومها را سوار اتوبوس کردند. صدای خنده، سرود و شوخی در فضای اتوبوس میپیچید.
وقتی رسیدیم، باغ ابریشم شبیه یک رویای سبز بود. درختهای بلند، شاخههایی که انگار تا آسمان کشیده شده بودند. صدای پرندهها از هر طرف میآمد. بچهها پراکنده شدند؛ بعضی روی چمن...
هیجان کم شده و نزدیک امتحانات بود ولی موجی از رمانهای عاشقانه در کلاس افتاده بود آن هم از طرف دانشآموزان جدید. اول عاطفه تحت تاثیر قرار گرفت شاید به خاطر وجود بچه مثبته و بعد به من هم سرایت کرد. نگار هم همیشه آخر کلاس در حال خواندن این رمانها بود حتی زنگهای تفریح هم سر در رمان داشت. کتاب...
حرف زدن
حرف زدن یه وقتایی از دل میاد،یه وقتایی از سرِ عادت اما زیباترینش گُترهایه.
اون لحظهای که بیفکر، بینقشه،کلمهها خودشون راه میافتن و میان بیرون.
گُترهای حرف زدن یعنی صادق بودن، یعنی کلمههامون نقاب نداشته باشن،ن مثل سخنرانیهای حسابشده نباشن، مثل رودی که آزاد جریان داره باشن...
وقتش بود تا با همسرجان در میون میذاشتم. در مسیر برگشت دم یک شیرینیفروشی معروف نگه داشتم. فروشنده دختر خوش اخلاقی بود با چشمان مشکی و موهای فر که از جلوی مقنعهی سفیدش ست روپوشش پیدا بود.
سفارش دادم:
-یه کیک میخوام که روش پر از اسکناس و سکه باشه و میخوام این کلید داخلش قرار بگیره.
کلید مغازه...
دیروز حسین یه خانمی که یه نیمکت اون ورتر ما نشسته بود صدا کرد، خانمه هم اومد پیش ما و حرف زدن شروع شد.
میگفت یه دختر خاله ۵۲ سالهی مجرد داره که از ۱۳ سالگی خواستگار داشته ولی همه رو رد میکرده. خودش ۱۸ سالگی ازدواج کرده و دو تا پسر ۳۰ و ۲۸ ساله داره.
بهش میخورد ۶۰ به بالا باشه ولی ۵۰ سالش بود...
۱ مهر ۱۴۰۴
امروز حسین از ساعت ۷:۳۰ تا ۱۶:۴۵ بیدار بود و با اینکه خیلی خوابش میومد باز میخواست جنب و جوش کنه و به طبع منم باهاش بیدار بودم.
به محض اینکه یا کالسکه بیرون بردمش خوابش رفت
امروز دیدم دستش رو گذاشته رو دیوار و بلند شده.
بیشتر از حق انتخاب خودش استفاده میکنه و دوست داره خودش غذا...
سه روز مانده به روز معلم کلاس علوم بعدازظهر خالی بود. پردهها را کشیدیم و روی تخته نوشتم، تمرین نمایش خواهران غریب.
لیلا صندلی را وسط گذاشت و ژست معلم گرفت. من و عاطفه روبهرویش ایستادیم.
– خب شروع!
با دستم اشاره کردم.
– یک، دو، سه…
آهنگ بیکلام را از ضبط صوت کوچکی که لیلا آورده بود پخش کردیم...
صبح با سرویس به مدرسه رسیدم. زنگ تفریح بود. من، عاطفه و لیلا در گوشهی حیاط کنار باغچه چهارزانو روی زمین نشسته بودیم. باد ملایمی میوزید و مقنعهها را تکان میداد. با ذوق گفتم:
– بچهها! یه ایدهی توپ دارم برای روز معلم.
لیلا که همیشه مشتاق برنامههای پر سر و صدا بود، چشمانش گرد شد:
– بگو...
–...
جادهی رهگزر همیشه به نوعی زبان خاموش روستا بود. جادهای که به خانهها، به دشت، به قبرستان و گاهی هم به هیچکجا ختم میشد. مه حافظ رازهای دفنشدهاش بود.
سالها پیش دو عاشق شبانه در این جاده قدم میزدند. سودابه و یوسف. قرارشان این بود که از این راه فرار کنند، از قید و بند خانوادهها، از سنتها،...
سلام
اول در مورد اسمش بگم سخت میشه تو لفظ و من چند بار میخواستم اسمش رو جستجو بزنم یادم نمیومد دقیقا چی بود
در مورد خود رمان خدای اجتماعی بودنه و اینکه ناهید اولش درگیره که جوونیش رو گذاشته برای آیت زندگی و شهریار با یه بهونه مسخره اونو خر فرض کرده واقعا قابل درکه شاید بخاطر آینه که سنم تو همین...
سارا مرتضوي اسم هنری هم ندارم ولی دارن روش فکر میکنم
متولد ۳۰ مهر ۱۳۷۰ و یک ماه دیگه میرم در سن جدید
اصفهان
خیلی چیزها، اولیش کتابه و وحشتناک کتاب میخونم، تو شادی، غم، حالت معمولی کتاب رو میخونم، موسیقی دوست دارم و دوست دارم خودم یه موسیقی خلق کنم ولی هنوز اصلا نرفتم دنبالش ک یاد بگیرم، توی...
یک ساعت توی ترافیک مسیر بودم و به این فکر میکردم که اگه مغازه خوب نبود یکی دیگه رو بخرم. املاکی مرد جا افتادهای بود. مغازه نزدیک دروازه دولت نبش خیابون اصلی بود و پر از رفت و آمد. تر و تمیز بود ولی یکم نیاز به دکور داشت. املاکی گفت:
-آب داره، برق هم داره، گاز هم داره, چون ساخت قدیمیه همه چیز...
ساعت ۱۲ شب بود که پیام آمد.
-کارت عالی بود، ۳۰ میلیارد به حسابت واریز شد. ۲۴ ساعت وقت داری خرجش کنی.
سارا شروع به فکر کرد، میخواست برای همسرش کاری کنه، اینترنت رو روشن کرد و به دنبال یک مغازه در بهترین مکان گشت.
یک مغازه ۳۰ متری در چهارباغ پیدا کرد، جایی که مردم رفت و آمد زیادی دارن، شماره...
مرغ بریان زعفرانی بخار پز در سرآشپز پاپیون
https://sarashpazpapion.com/recipe/94f0c20b0ec2f81aa998b5976688f929
مواد لازم برای۶ نفر
مرغ ۱ کیلوگرم
پیاز ۱ عدد
زعفران دم کرده غلیظ ۳ قاشق غذا خوری
نمک و فلفل به مقدار لازم
آبلیمو ۲ قاشق غذا خوری
آب ۲ لیوان
کره آب شده به مقدار لازم
طرز تهیه
۱- در...
یکی از موانع بزرگ به نظر برای هر کس همین عذرتراشی و بهونه آوردنه
چند بال چالش ورزش رو معرفی کردم و به افراد پیشنهاد دادم و بهانه وقت ندارم آوردن
خودم در زمان بارداری فقط به این فکر میکردم که سنم زیاده و با وجود بچه به کاری نمیرسم
چیزی که توی کتاب هم در موردش صحبت شده
شخصی از فامیل رو میشناسم...
اگ مشکلی باشه راههای مختلف رو براش امتحان میکنم تا حل شه
اکثرا خودم رو به چالش میکشم
جدیدا میخوام یکم توی شخصیتم تغییر ایجاد کنم و پشت بچهم در بیام چون چند روز پیش که توی یه مهمونی بودیم، عمدا بچهم و شیرینکاریهاش رو نادیده گرفتن و من تا الان هم به شدت غمگین و خشمگین هستم
@Noor
باسلام
برای نظر دادن باید صبر کرد و دید در انتهای داستان چه اتفاقی میافته و الان یکم زوده
قلم خوبی داری
ادامه بده
راستی منم یه داستان دارم که شخصیت ترسناک داستان موهای بلند ب رنگ آتش و بلند و سایهآیه.
یه لحظه یاد اون افتادم البته لباسش قرمز خونی نیست
آزمون تیزهوشان در یک مدرسهی دولتی برگزار میشد. صبح زود حیاط مدرسه شلوغ بود. هر کس کتاب کوچکی دست گرفته بود و زیر ل*ب تندتند مرور میکرد. من دفترچهی برنامهریزیام را در دست فشردم. دستهایم میلرزید.
عاطفه آرام گفت:
– سارا، یادت باشه هر سوالی رو بلد نبودی رد کن وقت تلف نکن.
من لبخند زدم و...
روز بعد از مدرسه راهی خاتهی فرزانه شدیم. همان مسیر خانهی عاطفه بود با فرق دو ایستگاه که پیاده شدیم. فرزانه گفت:
_ اگه از کوچهپسکوچه بریم خیلی باید راه بریم، بیاین میانبر میزنیم.
باد ملایمی میوزید و بوی خاک نمخورده از زمینهای کشاورزی اطراف به مشام میرسید. روبهروی خانهی فرزانه...
کد ۵: پرتاب الهی
برای رسیدن موفقیت اولین مرحله قهرمانی زمین بایر هست، در عرفان میگن خاکستر نشین، انسان ک بدنیا میاد ی زمین بایره، صفر. بیشترین انرژی از صفر به یکه. قانون نیوتون میگه جسمی که ساکنه، انرژی بیشتری میخواد.
منبع سوخت اولیه انفجاریه. بعد از درد اولیه به منبع ثانویه که تموم شدنی نیست...
خودت فکر میکنی خیلی کار مهمی انجام میدی ولی در اصل یه بیعرضه به تمام معنایی
چطور میشه یکی تو توهم "من خیلی میفهمم" گیر کنه و همش طلبکار باشه؟
طلب چیو داری؟!
دو سالگی دو بچه با هم بازی نمیکنند، بچه رو با بازی و اسباب بازی رها کن، و هیچ دخالتی د بازی اون نکن.
هرگز اسباب بازی جنگ و تجاوز براش نخر،
اسباب بازیهایی که چیزی رو میسازه مفید هست.
بچهها دوست دارن با شما بازی کنند ولی بذارین خودش انتخاب کنه چه بازی.
بچهها مایلن غذاهاشون رو جداجدا بخورن.
اگه...