سارا مرتضوی
مدیر آزمایشی تالار سرگرمی+ آزمایشی اخبار
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایـشی تالار
تیمتعیینسطح
رمانخـور
نویسنده افتخاری
اخمهای بابا هر لحظه در همتر میرفت. چیزی نگفت، دل توی دلم نبود. یکباره گفتم:
– برم؟
بابا چشم از مانیتور کامپیوتر برنداشت، فقط با صدایی خسته و عصبی گفت:
– حالا برو، کار دارم.
نفس داغی کشیدم، با لحن ملتمسانه ادامه دادم:
– ولی باید امشب بهش خبر بدم…
بابا سکوت کرد. همان سکوتش بیشتر از هر "نه"ای دلم را سوزاند. با تمام خشم در دستانم، در اتاق را کوبیدم و رفتم کنار پنجره اتاقم نشستم. شیشه سرد بود، پیشانیام را روی قاب فلزیاش گذاشتم. اشکم آرام سر خورد. در دلم غر زدم:
_ چرا همه آزادند جز من؟ چرا باید مثل زندانیها باشم؟
چند دقیقه بعد مامان با یک سینی پر از میوهی پوستگرفته آمد. نگاهی به چشمهایم کرد، ولی چیزی نگفت و با کمی مکث رفت.
ناگهان صدای بحثشان بالا گرفت، قلبم تند میزد. سریع خودم را به در چسباندم، گوشم را کنار کلید گذاشتم.
بابا گفت:
– ما که نمیدونیم اینا کین؟
مامان با خونسردی جواب داد:
– من مامان عاطفه رو دیدم. زن خوبیه، مذهبیان. تازه خودش زنگ زد، منم گفتم اجازه میدیم. عصر میریم بیشتر آشنا میشیم.
بابا غر زد:
– من مطمئن نیستم.
مامان کوتاه نیامد:
– دخترمون یه روز بخواد بره خونهی دوستش، دنیا به آخر نمیرسه.
خندم گرفت. معلوم بود عاطفه زرنگی کرده، وقتی دیده من خبر ندادم، خودش قضیه را با مامانش حل کرده.
صدای دمپایی مامان نزدیک شد. تند پریدم کنار پنجره نشستم انگار اصلا از جایم تکان نخوردم. در باز شد، مامان با لبخندی گفت:
– میتونی فردا بعد از مدرسه بری، فقط مواظب باش سارا جون، به زور باباتو راضی کردما شب بخیر.
لبخند زدم، در دل پر کشیدم. همان شب رختخوابم را کنار بخاری پهن کردم و با خیال فردا به خواب رفتم.
باد بهاری میوزید. دلتنگی و هیجان توأمان با هم میجوشید. کنار ایستاده بودم و چشم به راه عاطفه و لیلا. همیشه برایشان قبطه میخوردم؛ هر روز یک ماجراجویی در مسیر داشتند این یعنی هیجان.
سوار اتوبوس شدیم. بر خلاف همیشه خلوت بود. فرزانه هم همیشه با سرویس میرفت با اینکه چند کوچه با خانهی عاطفه فاصله داشت. یحتمل پدر و مادر او هم همچون والدین من نگران بودند.
مدرسه در هفته دو روز تا ساعت ۱۴:۳۰ نگه داشت و این باعث شده بود مسیر خلوت باشد.
خانهی عاطفه یک ساختمان دو طبقه بود. طبقه دوم نیمهساز بود. از در باریک حیاط وارد شدیم. مامان عاطفه با روی خوش جواب سلاممان را داد و به اتاق هدایتمان کرد.
اتاق عاطفه ساده بود؛ تخت، یک میز چوبی، کتابخانهای پر از کتاب. روی زمین نشستیم. عاطفه نفس عمیقی کشید و گفت:
– میدونین چند شب پیش چه اتفاقی افتاد؟
_ چی؟ نگفتی.
_ شب بود، صداهای عجیبی از بالا شنیدیم. اول فکر کردیم دزد اومده، بعد فهمیدیم دو تا معتاد بودن که شبها اونجا میخوابیدن.
چشمهایم گرد شد:
– وای جدی؟ ترسناک بوده! چی کار کردین؟
– زنگ زدیم پلیس. بابام بعدش درها رو قفل کرد.
ل*ب گزیدم:
– حق داشتین، آدم خیالش راحت نیست.
کتابهای تیزهوشان و مبتکران که من با خود آورده بودم را وسط گذاشتیم و شروع به حل تمرینها کردیم. وسط هر مسئله، بحثمان میرفت سمت موضوعات فرعی، از مدرسه و معلمها گرفته تا آرزوهای آینده.
مامان عاطفه با یک سینی میوه وارد شد. لبخند زد:
– بخورین دخترا، مغزتون کار کنه.
عاطفه از خجالتش شبیه مامانش لبخند زد. من همانجا به شباهتشان فکر کردم؛ انگار عاطفه نسخهی کوچکتر مامانش بود.
شب که شد، مامان و بابا دنبالم آمدند. مامان خوش و بشی کوتاه با مامان عاطفه کرد. توی ماشین که نشستیم، بابا پرسید:
– خب، حالا درس هم خوندین یا فقط شیطونی کردین؟
خندیدم:
– درس خوندیم، قرار شد دفعهی بعد خونهی فرزانه جمع بشیم.
بابا سرش را تکان داد. مامان لبخندی زد. من با خیال آسوده در دل گفتم:
_ اولین ماجراجویی من هم بالاخره رقم خورد.
– برم؟
بابا چشم از مانیتور کامپیوتر برنداشت، فقط با صدایی خسته و عصبی گفت:
– حالا برو، کار دارم.
نفس داغی کشیدم، با لحن ملتمسانه ادامه دادم:
– ولی باید امشب بهش خبر بدم…
بابا سکوت کرد. همان سکوتش بیشتر از هر "نه"ای دلم را سوزاند. با تمام خشم در دستانم، در اتاق را کوبیدم و رفتم کنار پنجره اتاقم نشستم. شیشه سرد بود، پیشانیام را روی قاب فلزیاش گذاشتم. اشکم آرام سر خورد. در دلم غر زدم:
_ چرا همه آزادند جز من؟ چرا باید مثل زندانیها باشم؟
چند دقیقه بعد مامان با یک سینی پر از میوهی پوستگرفته آمد. نگاهی به چشمهایم کرد، ولی چیزی نگفت و با کمی مکث رفت.
ناگهان صدای بحثشان بالا گرفت، قلبم تند میزد. سریع خودم را به در چسباندم، گوشم را کنار کلید گذاشتم.
بابا گفت:
– ما که نمیدونیم اینا کین؟
مامان با خونسردی جواب داد:
– من مامان عاطفه رو دیدم. زن خوبیه، مذهبیان. تازه خودش زنگ زد، منم گفتم اجازه میدیم. عصر میریم بیشتر آشنا میشیم.
بابا غر زد:
– من مطمئن نیستم.
مامان کوتاه نیامد:
– دخترمون یه روز بخواد بره خونهی دوستش، دنیا به آخر نمیرسه.
خندم گرفت. معلوم بود عاطفه زرنگی کرده، وقتی دیده من خبر ندادم، خودش قضیه را با مامانش حل کرده.
صدای دمپایی مامان نزدیک شد. تند پریدم کنار پنجره نشستم انگار اصلا از جایم تکان نخوردم. در باز شد، مامان با لبخندی گفت:
– میتونی فردا بعد از مدرسه بری، فقط مواظب باش سارا جون، به زور باباتو راضی کردما شب بخیر.
لبخند زدم، در دل پر کشیدم. همان شب رختخوابم را کنار بخاری پهن کردم و با خیال فردا به خواب رفتم.
باد بهاری میوزید. دلتنگی و هیجان توأمان با هم میجوشید. کنار ایستاده بودم و چشم به راه عاطفه و لیلا. همیشه برایشان قبطه میخوردم؛ هر روز یک ماجراجویی در مسیر داشتند این یعنی هیجان.
سوار اتوبوس شدیم. بر خلاف همیشه خلوت بود. فرزانه هم همیشه با سرویس میرفت با اینکه چند کوچه با خانهی عاطفه فاصله داشت. یحتمل پدر و مادر او هم همچون والدین من نگران بودند.
مدرسه در هفته دو روز تا ساعت ۱۴:۳۰ نگه داشت و این باعث شده بود مسیر خلوت باشد.
خانهی عاطفه یک ساختمان دو طبقه بود. طبقه دوم نیمهساز بود. از در باریک حیاط وارد شدیم. مامان عاطفه با روی خوش جواب سلاممان را داد و به اتاق هدایتمان کرد.
اتاق عاطفه ساده بود؛ تخت، یک میز چوبی، کتابخانهای پر از کتاب. روی زمین نشستیم. عاطفه نفس عمیقی کشید و گفت:
– میدونین چند شب پیش چه اتفاقی افتاد؟
_ چی؟ نگفتی.
_ شب بود، صداهای عجیبی از بالا شنیدیم. اول فکر کردیم دزد اومده، بعد فهمیدیم دو تا معتاد بودن که شبها اونجا میخوابیدن.
چشمهایم گرد شد:
– وای جدی؟ ترسناک بوده! چی کار کردین؟
– زنگ زدیم پلیس. بابام بعدش درها رو قفل کرد.
ل*ب گزیدم:
– حق داشتین، آدم خیالش راحت نیست.
کتابهای تیزهوشان و مبتکران که من با خود آورده بودم را وسط گذاشتیم و شروع به حل تمرینها کردیم. وسط هر مسئله، بحثمان میرفت سمت موضوعات فرعی، از مدرسه و معلمها گرفته تا آرزوهای آینده.
مامان عاطفه با یک سینی میوه وارد شد. لبخند زد:
– بخورین دخترا، مغزتون کار کنه.
عاطفه از خجالتش شبیه مامانش لبخند زد. من همانجا به شباهتشان فکر کردم؛ انگار عاطفه نسخهی کوچکتر مامانش بود.
شب که شد، مامان و بابا دنبالم آمدند. مامان خوش و بشی کوتاه با مامان عاطفه کرد. توی ماشین که نشستیم، بابا پرسید:
– خب، حالا درس هم خوندین یا فقط شیطونی کردین؟
خندیدم:
– درس خوندیم، قرار شد دفعهی بعد خونهی فرزانه جمع بشیم.
بابا سرش را تکان داد. مامان لبخندی زد. من با خیال آسوده در دل گفتم:
_ اولین ماجراجویی من هم بالاخره رقم خورد.