در حال ویرایش رمان وقتی زمین بلرزد| سارا مرتضوی

اخم‌های بابا هر لحظه در هم‌تر می‌رفت. چیزی نگفت، دل توی دلم نبود. یکباره گفتم:
– برم؟
بابا چشم از مانیتور کامپیوتر برنداشت، فقط با صدایی خسته و عصبی گفت:
– حالا برو، کار دارم.
نفس داغی کشیدم، با لحن ملتمسانه ادامه دادم:
– ولی باید امشب بهش خبر بدم…
بابا سکوت کرد. همان سکوتش بیشتر از هر "نه"ای دلم را سوزاند. با تمام خشم در دستانم، در اتاق را کوبیدم و رفتم کنار پنجره اتاقم نشستم. شیشه سرد بود، پیشانی‌ام را روی قاب فلزی‌اش گذاشتم. اشکم آرام سر خورد. در دلم غر زدم:
_ چرا همه آزادند جز من؟ چرا باید مثل زندانی‌ها باشم؟
چند دقیقه بعد مامان با یک سینی پر از میوه‌ی پوست‌گرفته آمد. نگاهی به چشم‌هایم کرد، ولی چیزی نگفت و با کمی مکث رفت.
ناگهان صدای بحث‌شان بالا گرفت، قلبم تند می‌زد. سریع خودم را به در چسباندم، گوشم را کنار کلید گذاشتم.
بابا گفت:
– ما که نمی‌دونیم اینا کین؟
مامان با خونسردی جواب داد:
– من مامان عاطفه رو دیدم. زن خوبیه، مذهبی‌ان. تازه خودش زنگ زد، منم گفتم اجازه می‌دیم. عصر می‌ریم بیشتر آشنا می‌شیم.
بابا غر زد:
– من مطمئن نیستم.
مامان کوتاه نیامد:
– دخترمون یه روز بخواد بره خونه‌ی دوستش، دنیا به آخر نمی‌رسه.
خندم گرفت. معلوم بود عاطفه زرنگی کرده، وقتی دیده من خبر ندادم، خودش قضیه را با مامانش حل کرده.
صدای دمپایی مامان نزدیک شد. تند پریدم کنار پنجره نشستم انگار اصلا از جایم تکان نخوردم. در باز شد، مامان با لبخندی گفت:
– می‌تونی فردا بعد از مدرسه بری، فقط مواظب باش سارا جون، به زور باباتو راضی کردما شب بخیر.
لبخند زدم، در دل پر کشیدم. همان شب رخت‌خوابم را کنار بخاری پهن کردم و با خیال فردا به خواب رفتم.
باد بهاری می‌وزید. دل‌تنگی و هیجان توأمان با هم می‌جوشید‌. کنار ایستاده بودم و چشم به راه عاطفه و لیلا. همیشه برایشان قبطه می‌خوردم؛ هر روز یک ماجراجویی در مسیر داشتند این یعنی هیجان.
سوار اتوبوس شدیم. بر خلاف همیشه خلوت بود. فرزانه هم همیشه با سرویس می‌رفت با اینکه چند کوچه با خانه‌ی عاطفه فاصله داشت. یحتمل پدر و مادر او هم همچون والدین من نگران بودند.
مدرسه در هفته دو روز تا ساعت ۱۴:۳۰ نگه داشت و این باعث شده بود مسیر خلوت باشد.
خانه‌ی عاطفه‌ یک ساختمان دو طبقه بود. طبقه دوم نیمه‌ساز بود. از در باریک حیاط وارد شدیم. مامان عاطفه با روی خوش جواب سلاممان را داد و به اتاق هدایت‌مان کرد.
اتاق عاطفه ساده بود؛ تخت، یک میز چوبی، کتابخانه‌ای پر از کتاب. روی زمین نشستیم. عاطفه نفس عمیقی کشید و گفت:
– می‌دونین چند شب پیش چه اتفاقی افتاد؟
_ چی؟ نگفتی.
_ شب بود، صداهای عجیبی از بالا شنیدیم. اول فکر کردیم دزد اومده، بعد فهمیدیم دو تا معتاد بودن که شب‌ها اونجا می‌خوابیدن.
چشم‌هایم گرد شد:
– وای جدی؟ ترسناک بوده! چی کار کردین؟
– زنگ زدیم پلیس. بابام بعدش درها رو قفل کرد.
ل*ب گزیدم:
– حق داشتین، آدم خیالش راحت نیست.
کتاب‌های تیزهوشان و مبتکران که من با خود آورده بودم را وسط گذاشتیم و شروع به حل تمرین‌ها کردیم. وسط هر مسئله، بحث‌مان می‌رفت سمت موضوعات فرعی، از مدرسه و معلم‌ها گرفته تا آرزوهای آینده.
مامان عاطفه با یک سینی میوه وارد شد. لبخند زد:
– بخورین دخترا، مغزتون کار کنه.
عاطفه از خجالتش شبیه مامانش لبخند زد. من همان‌جا به شباهت‌شان فکر کردم؛ انگار عاطفه نسخه‌ی کوچک‌تر مامانش بود.
شب که شد، مامان و بابا دنبالم آمدند. مامان خوش و بشی کوتاه با مامان عاطفه کرد. توی ماشین که نشستیم، بابا پرسید:
– خب، حالا درس هم خوندین یا فقط شیطونی کردین؟
خندیدم:
– درس خوندیم، قرار شد دفعه‌ی بعد خونه‌ی فرزانه جمع بشیم.
بابا سرش را تکان داد. مامان لبخندی زد. من با خیال آسوده در دل گفتم:
_ اولین ماجراجویی من هم بالاخره رقم خورد.
 
روز بعد از مدرسه راهی خاته‌ی فرزانه شدیم. همان مسیر خانه‌ی عاطفه بود با فرق دو ایستگاه که پیاده شدیم. فرزانه گفت:
_ اگه از کوچه‌پس‌کوچه بریم خیلی باید راه بریم، بیاین میانبر می‌زنیم.
باد ملایمی می‌وزید و بوی خاک نم‌خورده از زمین‌های کشاورزی اطراف به مشام می‌رسید. روبه‌روی خانه‌ی فرزانه تکه‌زمینی بود پر از ردیف‌های سبز گندم و در حصار درختان کاج بلندی قرار داشت.
عاطفه با چشم‌های درخشان گفت:
– نگاه کن سارا، چقدر قشنگه! آدم دلش می‌خواد همین وسط زمین بشینه کتاب بخونه.
من خندیدم:
– یا نقاشی کنه، کاش می‌شد با مداد رنگی این منظره رو بکشم.
پا به میان زمین گذاشتیم. ساقه‌های جوان گندم تا زانوهایمان بالا آمده بودند و صدای خش‌خش‌شان زیر قدم‌هایمان پیچید. بوی بهار و خاک تازه حال و هوایمان را عوض کرده بود.
به در خانه‌ی طوسی رنگی رسیدیم. در نیمه‌باز بود، مامان فرزانه با چادری گلدار دم در آمد و با لبخند گفت:
– خوش اومدین دخترای گلم بفرمایین.
با خجالت سلام کردیم و وارد شدیم. همان لحظه بابای فرزانه از اتاق بیرون آمد. مردی میانسال با صورتی آفتاب‌سوخته و نگاهی آرام اما چیزی که بیشتر توجهمان را جلب کرد پای مصنوعی‌اش بود. کمی لنگ‌لنگان قدم برمی‌داشت.
من و عاطفه بی‌اختیار مکث کردیم. انگار فرزانه فهمید.
– سلام بابا، اینم دوست‌هام که براتون گفتم.
پدرش دستش را بلند کرد و با صدای گرم گفت:
– خوش اومدین دخترها. راحت باشین، اینجا خونه‌ی خودتونه.
عاطفه لبخند زد و آرام گفت:
– خدا قوت.
فرزانه ما را به اتاقش برد. روی دیوارها عکس‌هایی از طبیعت و یک قاب با آیه‌ای از قرآن آویزان بود. کتاب‌ها و دفترهایش مرتب روی قفسه‌ی چوبی کوچک چیده شده بودند.
من آهسته پرسیدم:
– فرزانه! بابات جنگ بوده؟
فرزانه کمی مکث کرد. چشم‌هایش درخشید اما بغضی پنهان در صدایش بود:
– آره، بابام جبهه رفته بود. اون موقع من خیلی کوچیک بودم. همیشه میگه این پا رو دادم که شماها راحت زندگی کنین.
سکوت کوتاهی بین ما نشست. بعد فرزانه لبخند زد و ادامه داد:
– ولی باور کنین همه کار می‌کنه، حتی دوچرخه هم می‌تونه برونه.
عاطفه به نشانه‌ی تحسین سر تکان داد:
– معلومه آدم قوی‌ایه.
مادر فرزانه با سینی چای و بیسکویت وارد شد. همان‌طور که استکان‌ها را می‌گذاشت، گفت:
– این باباش از وقتی برگشته، نگذاشته هیچ‌کس به سختی بیفته. همیشه میگه خدا رو شکر، همین که نفس می‌کشم کافیه.
من لبخند زدم. گرمای چای در دستم نشست و فکر کردم این خانواده چه روح بزرگی دارند. ما تا شب سؤال کردیم و بیشتر متفرقه حرف زدیم. هوا تاریک ود که بابا و مامان دنبالم آمدند.
 
آزمون تیزهوشان در یک مدرسه‌ی دولتی برگزار می‌شد‌. صبح زود حیاط مدرسه شلوغ بود. هر کس کتاب کوچکی دست گرفته بود و زیر ل*ب تندتند مرور می‌کرد. من دفترچه‌ی برنامه‌ریزی‌ام را در دست فشردم. دست‌هایم می‌لرزید.
عاطفه آرام گفت:
– سارا، یادت باشه هر سوالی رو بلد نبودی رد کن وقت تلف نکن.
من لبخند زدم و گفتم:
– تو هم یادت باشه عجله نکنی.
وقتی وارد سالن شدیم، نور سفید مهتابی‌ها روی برگه‌ها افتاده بود. صندلی‌ها با فاصله یک متری از هم ردیف شده بود.
من زیر ل*ب گفتم:
– یا خدا کمک کن.
امتحان تمام شد، وقتی بیرون آمدیم، حس سبکی عجیبی داشتیم. نتیجه هر چه باشد،
ما تلاشمان را کرده بودیم. بعد زا آزمون از عاطفه و فرزانه خداحافظی کردم و به خانه برگشتم.
روی کاناپه نشسته بودم، تلویزیون روشن بود. ناگهان فیلم “خواهران غریب” پخش شد. همان صحنه‌ی اول نمایش مدرسه جایی که بچه‌ها با مانتو و شال سفید روی صحنه می‌خواندند و می‌رقصیدند.
چشم‌هایم برق زد. انگار چیزی در درونم جرقه زد. سریع به اتاقم دویدم و شروع کردم به نوشتن:
– من می‌شم یکی از خواهرها، عاطفه هم خواهر دیگه و لیلا معلم بشه. مانتو سفید، شال سفید… همون مثل فیلم. نمایش روز معلم.
مامان وارد اتاق شد و نگاهم کرد که چطور با هیجان می‌نویسم، پرسید:
– باز چی داری می‌نویسی؟
– مامان، برای روز معلم یه برنامه دارم، قراره بهترین اجرا رو داشته باشیم.
 
صبح با سرویس به مدرسه رسیدم. زنگ تفریح بود. من، عاطفه و لیلا در گوشه‌ی حیاط کنار باغچه چهارزانو روی زمین نشسته بودیم. باد ملایمی می‌وزید و مقنعه‌ها را تکان می‌داد. با ذوق گفتم:
– بچه‌ها! یه ایده‌ی توپ دارم برای روز معلم.
لیلا که همیشه مشتاق برنامه‌های پر سر و صدا بود، چشمانش گرد شد:
– بگو...
– فیلم خواهران غریب رو دیدین؟ همونجا که دوتا دختر می‌خونن و با هم می‌رقصن؟ اونجا که میگه مثل شبنم که نمی‌مونه رو گل و پونه...
عاطفه با دهان پر از بیسکویت گفت:
– آره… خب؟
– ما هم همونو اجرا کنیم! من و تو، نقش خواهرها، لیلا هم معلم میشه.
لیلا زد زیر خنده:
– وای من معلم؟! اونم جلوی کل مدرسه؟!
عاطفه با شیطنت زد به شانه‌ام:
– من موافقم قشنگه.
من سرم را بالا گرفتم و با لحنی جدی گفتم:
– می‌خوام روز معلم متفاوت باشه. بچه‌ها همیشه میان شعر می‌خونن، کیک میارن، تموم میشه میره ولی ما می‌خوایم معلمامون غافلگیر بشن.
سکوتی افتاد. لیلا با هیجان دستش را زد به متنه‌ی درخت توی باغچه:
– من هستم.
در موقع زنگ تفریح در یکی از کلاس‌های خالی جمع شدیم، در را بستیم تا کسی مزاحم نشود، من دفتر یادداشت آورده بودم و متن شعرهای بخش نمایش را نوشته بودم.
گفتم:
– خب، ترتیبش اینجوریه، اول من و عاطفه میایم وسط. مانتو و شال سفید، یه آهنگ بی‌کلام هم پیدا می‌کنیم. بعد لیلا از پشت سر وارد میشه، نقش معلم سختگیر اما مهربون.
لیلا دست به کمر گرفت و شروع کرد ادا درآوردن:
– بچه‌ها بشینین سر جاتون، زنگ تفریحه یا کلاس؟
هر سه زدیم زیر خنده.
عاطفه با خجالت گفت:
– ضایع نشیم؟
– نه بابا، فقط حرکتای ساده‌ست. دستا رو باز کنیم بچرخیم بعد به هم نگاه کنیم… یادته فیلم چی بود؟
آرام‌آرام متن برایمان جا افتاد و مسلط شدیم.
شب وقتی در اتاق نشسته بودم، مانتو سفیدم را که کوتاه بود و خیلی دوستش داشتم را از کمد بیرون آوردم و روی زمین پهن کردم. شال سفید نداشتم برای همین قرار شد فائزه بیاورد.
به خودم گفتم:
«این فقط یه نمایش نیست. انگار یه جور اعلام وجوده. بعد از همه‌ی محدودیت‌ها، بالاخره من می‌تونم چیزی رو بسازم که همه ببینن. می‌خوام وقتی بالا صحنه میرم، همه بفهمن سارا فقط یه شاگرد درسخون نیست، یه دختر پر از رویاست.»
روز بعد سر تمرین لیلا گفت:
– به نظرم من آخر نمایش باید بیام و با شما بخونم. خیلی خشک میشه اگه فقط معلم باشم.
من مخالفت کردم:
– نه، اینجوری قشنگیش از بین میره، تو باید همون معلم بمونی.
عاطفه وسط‌داری کرد:
– بابا دعوا نکنین، هنوز وقت داریم. بذارید اول تمرینا رو درست کنیم.
لیلا اخم کرد اما چیزی نگفت. من فهمیدم اولین اختلاف درست شده.
 
سه روز مانده به روز معلم کلاس علوم بعدازظهر خالی بود. پرده‌ها را کشیدیم و روی تخته نوشتم، تمرین نمایش خواهران غریب.
لیلا صندلی را وسط گذاشت و ژست معلم گرفت. من و عاطفه روبه‌رویش ایستادیم.
– خب شروع!
با دستم اشاره کردم.
– یک، دو، سه…
آهنگ بی‌کلام را از ضبط‌ صوت کوچکی که لیلا آورده بود پخش کردیم. من و عاطفه دست‌هایمان را باز کردیم و به سمت هم چرخیدیم. عاطفه هنوز خجالتی می‌خندید.
– سارا! من بلد نیستم پاها رو کجا بذارم!
– اشکال نداره، فقط دنبالم بیا.
چند بار با هم چرخیدیم، بعد به حالت دوتا دختر شیطون دست هم را گرفتیم و جلو آمدیم. لیلا با صدای بلند گفت:
– بچه‌ها! سر جاتون بشینین.
هر سه زدیم زیر خنده. صدایمان در کلاس خالی می‌پیچید و این آخرین تمرین ما بود‌.
در خانه روبه‌روی آینه ایستاده بودم. مانتو و شال سفید را پوشیدم. کفش‌ها کنار تخت برق می‌زدند. به خودم در آینه نگاه کردم.
«این منم؟ یه دختر معمولی که قراره فردا جلوی کل مدرسه بایسته و نمایش اجرا کنه؟ دلم می‌لرزه اما یه چیزی توی وجودم میگه برو جلو. فردا روز منه. می‌خوام همه بفهمن من فقط شاگرد درسخون ساکت نیستم؛ من می‌تونم بدرخشم.»
روز معلم رسید. روی سکوی حیاط که همیشه برنامه‌ها اجرا میشد صندلی‌هایی به دیوار تکیه داده بودند که جایگاه معلم‌ها بود.
هر کلای یه برنامه داشت و برنامه‌ی کلاس ما اجرای این نمایش بود. بچه‌ها به صف روبه‌روی ما روی زمین نشسته بودند. بوی شیرینی و گل در هوا پخش بود. صدای همهمه‌ی بچه‌ها فضا را پر کرده بود.
پشت صحنه، من و عاطفه و لیلا آخرین هماهنگی را می‌کردیم. عاطفه دستانش را می‌فشرد:
– سارا! من استرس دارم، نکنه خراب کنیم؟
– هیچی نمیشه فقط به من نگاه کن و دنبال کن.
لیلا هم زیر ل*ب گفت:
– من هنوز میگم بهتر بود آخر نمایش باهاتون می‌خوندم.
– لیلا! الان دیگه وقت تغییر نیست، فقط همونو اجرا کن.
صدای مجری که یکی از بچه‌های سال دوم بود در میکروفن پیچید:
– کلاس سوم الف نمایشی برگرفته از فیلم خواهران غریب اجرا می‌کنن.
موسیقی پخش شد. من و عاطفه با مانتو و شال سفید وارد صحنه شدیم. بچرخ، دست باز کن، لبخند. صدای همهمه‌ی بچه‌ها بلند شد. عاطفه اول دستپاچه بود، اما نگاهش به من افتاد و آرام گرفت. دست هم را گرفتیم و جلو آمدیم. اول نوبت من بود:
«مثل شبنم که نمی مونه رو گل و پونه
گرمای وفا می بره از دل
همه کینه ها...
دستانم را باز کرده و به آسمان تکاندادم.
« دلا میشه روشن
آی قهر نکن تو با من»
عاطفه دست به سینه رو به روی من ایستاد:
«باهات قهرم باز نکن دهن با من حرف نزن
حسود نیاسود این چه کاری بود
سرش را به چپ و راست تکان داد:
«چه دیر و چه زود نمی کنم آشتی
جای آشتی نذاشتی»
دست راستم را مشت کردم و به کف دست چپ زدم:
«ریزه ریزه کم کم دست بزار تو دستم
حرف شکفتن دلای ما روشن»
مثل الاکلنگ دولا و راست شدم:
«الاکلنگ رنگ و وارنگ
گل و گلدونه نعنا و پونه
آشتی کنونه دلا می شه روشن
آی قهر نکن تو با من»
لیلا با طمانینه وارد شد:
«چرا ز هم رنجیدن، به باغ آشتی گل چیدن
گل گفتن، گل شنیدن
دست به دست هم رقصیدن»
دست من و عاطفه را روی هم گذاشت و ادامه داد:
«همومک مورچه داره»
من و عاطفه با هم دیگر تکرار کردیم. لیلا میگفت و ما تکرا می‌کردم و می‌چرخیدیم.
«بشین و پاشو خنده داره
اتل متل تتوله، گاو حسن چه جوره
عمو زنجیر باف، زنجیر منو بافتی
حیف نیست، چرا ز هم رنجیدن
به باغ آشتی گل چیدن
شربت مهر به ل*ب نوشیدن»
نوبت من و عاطفه شد تا با هم بخوانیم.
«معلم درس وفا معلم نازنین ما
با عشق و شور و غمخواری
از جون و از دل کنار ما
چراغ راه معلم ما
یار و همراه معلم ما
الا کلنگ رنگ و وارنگ
گل و گلدونه نعنا و پونه آشتی کنونه
گنجیشکه میخونه...»
تقریبا این قسمت را با حرکات موزون هماهنگ کردیم. وقتی تمام شد همه دست زدند، حتی خانم یراقی مدیر مدرسه هم مورد پسندش شده و لبخند زد. وقتی بخش آخر تمام شد، تعظیم کردیم. صدای تشویق مدرسه را ترکاند.
پشت صحنه نفس‌نفس می‌زدیم. لیلا صورتش سرخ شده بود.
– وای، دیدین همه معلم‌ها دوست داشتن.
عاطفه هنوز شوکه بود:
– فکر نمی‌کردم اینقدر دست بزنن!
من دست‌هایم را روی صورتم گذاشتم و لبخند زدم.
– ما موفق شدیم.
بعد از تمام شدن مراسم روز معلم مطهره من را دید و گفت:
_ سارا داشتی رسما می‌رقصیدیا.
جوابی ندادم. آن روز حس کردم برای اولین بار دیده شدم، شاید هم برای چندمین بار.
 
هیجان کم شده و نزدیک امتحانات بود ولی موجی از رمان‌های عاشقانه در کلاس افتاده بود آن هم از طرف دانش‌آموزان جدید. اول عاطفه تحت تاثیر قرار گرفت شاید به خاطر وجود بچه مثبته و بعد به من هم سرایت کرد. نگار هم همیشه آخر کلاس در حال خواندن این رمان‌ها بود حتی زنگ‌های تفریح هم سر در رمان داشت. کتاب بامداد خمار را از کتابخانه گرفتم، معلوم نبود چند هزار بار این کتاب باز و بسته شد چون بسیار داغان بود. کنار نگار می‌نشستم و به جای گوش دادن به معلم، رمان می‌خواندم.
هر زنگ تفریحی که زده می‌شد بچه‌ها به خواندن ترانه و رقصیدن می‌پرداختند و دیگر بالا و پایین پریدن‌های خامم یراقی و سوت زدن‌های خانم توکلی کفاف شور و هیجان ما را نمی‌داد.
به آخر سال رسیدیم و زمان امتحانات ترم دوم بود. برگه‌های امتحان روی صندلی‌ها پخش شد. هوای خرداد داغ بود و بوی کاغذ تازه چاپ‌شده در سالن پیچیده بود. من کنار عاطفه نشستم. لیلا کمی جلوتر بود. همه سر در برگه‌ها داشتند.
هر امتحان یکی‌یکی تمام شد. آخرین امتحان که به پایان رسید، همه در حیاط جیغ کشیدند و کتاب‌ها را بالا انداختند. می‌توانستیم آن‌ها را آتش بزنیم یا پاره کنیم، دیگر احتیاجی به آن خط‌خطی‌هایی که به زور در مغز جا می‌دادیم نداشتیم. معدل سوم از همه‌ی سال‌ها مهم‌تر بود چون با آن می‌توانستی دبیرستان خوبی ثبت‌نام کنی.
 
مثل هر سال بعد از امتحانات صبح زود همه‌ی کلاس سوم‌ها را سوار اتوبوس کردند. صدای خنده، سرود و شوخی در فضای اتوبوس می‌پیچید.
وقتی رسیدیم، باغ ابریشم شبیه یک رویای سبز بود. درخت‌های بلند، شاخه‌هایی که انگار تا آسمان کشیده شده بودند. صدای پرنده‌ها از هر طرف می‌آمد. بچه‌ها پراکنده شدند؛ بعضی روی چمن نشستند، بعضی مشغول عکس گرفتن شدند.
عاطفه آرام کنار من ایستاد:
– باور می‌کنی این آخرین اردو با همه‌ست؟
– نه! انگار یه خواب باشه.
لیلا جلوتر دوید و گفت:
– بیاید عکس بگیریم! اینجا فوق‌العاده‌ست.
روی نیمکت قدیمی کنار باغ نشستیم. عکس گرفتیم، خندیدیم، شعر خواندیم. حتی مسابقه دو گذاشتیم بین درخت‌ها.
عصر که شد بچه‌ها جمع شدند. نسیم ملایمی در باغ می‌وزید. خانم یراقی با صدای آرام گفت:
– دخترها، این روزها تکرار نمی‌شه. قدر همو بدونین.
بعضی‌ها گریه می‌کردند. نگار دستم را گرفت:
– سارا… حتی اگه دیگه توی یک مدرسه نباشیم، رفاقتمون تموم نمی‌شه، نه؟
– نه معلومه هیچ‌وقت.
لیلا سرش را روی شانه‌ی من گذاشت. عاطفه هم دستم را گرفت. سه نفری به آسمان نگاه کردیم، لابه‌لای شاخه‌های بلند ابریشم، خورشید داشت آرام پایین می‌رفت.


پایان دوره‌ی راهنمایی
 
ممنونم تا این‌جای رمان همراهم بودید، سه سال راهنمایی تمام شد و جلد جدید با شروع دبیرستان شروع می‌شه و اتفاقات ناگوار در کنار خوشی‌ها له‌له می‌زنه.
همراهم باشید
 
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 69)
عقب
بالا پایین