دلنوشته مادر جان | سارا مرتضوی

نامه ماه نامه ماه پنجم بارداری

سلام جان دلم، روشن‌ترین اتفاق این روزها...

باورم نمی‌شود که به نیمه‌ی راه رسیدیم. پنج ماه از آن روزی گذشته که خداوند تو را در وجودم دمید و من از آن لحظه، شبیه هیچ‌کسِ قبلم نشدم. در این ماه، بیشتر از همیشه حس کردم که تو، واقعاً در من زنده‌ای. گاهی آرام، گاهی پرجنب‌وجوش، اما همیشه آشنا، همیشه عزیز...

در این ماه رفتیم سراغ آن سونوگرافی مهمی که به آن می‌گویند «غربالگری دوم» یا همان آنومالی. جای جدیدی بودیم، خلوت‌تر از قبل و با دقتی بیشتر. دلم گرم شد به آن تلویزیون بزرگی که تصویر تو را نشانم می‌داد...
دیدمت، جان دلم! ستون فقراتت مثل نخ طلاییِ یک تسبیح، صاف و مرتب، دست‌هایت مثل دو غنچه‌ی ظریف کنار سرت، پاهایت کوچک و آماده برای اولین دویدن‌ها... حتی چشمانت را دیدم. نمی‌دانم رنگشان چه خواهد بود—اما می‌دانم هر رنگی که باشد، برای من دریچه‌ای به بهشت خواهد شد.

دکتر چند بار به شکمم ضربه‌ی ملایمی زد و تو... تو دست‌هایت را باز و بسته کردی. شاید داشتی با زبان خودت می‌گفتی: «نه نزن! من بیدارم!»
جای دست‌هایت بالای سرت بود، درست مثل خودم در دوران جنینی. عجیب نیست این همه شباهت؟

اما خبر داد که سرت زیر نافم است و جفت پایین قرار گرفته. دلم لرزید. ترسی مثل نسیمی سرد از میان وجودم گذشت. اما آرامش بعدش آمد، چون هنوز زنده بودی، حرکت می‌کردی، و این برایم از هر چیز مهم‌تر بود.

تپش قلبم بیشتر شده بود، برای همین نوار قلب و اکو دادم. همه‌چیز نرمال بود. قلب من هنوز می‌تپید برای تو...
و چند روز بعد، دوباره رفتم پیش دکتر. مثل همیشه فشارم پایین و وزنم بالا رفته بود. هفتاد و دو کیلو و کمی بیشتر.

اما هنوز برایم پرونده‌ی زایمان باز نکردند. گفتند باید تأییدیه‌ی پزشک مغز و اعصاب را بیاورم تا بدانند چطور باید زایمان کنم. گفتند تو بریچ هستی—پاهات زیر ناف، سرت بالا. اما من با چشمان خودم در سونو دیده بودم که برعکس است. شاید اشتباه کرده بودند، شاید هم تو اهل شگفتی‌هایی...

با پدربزرگ و مادربزرگت رفتیم دکتر مغز و اعصاب. نوار مغزی گرفتم و خدا را شکر همه‌چیز خوب بود. یعنی هم من، هم تو... سالم و آرام.

سال ۱۴۰۳ آمده. بهاری که به دنیا خوشامد گفته و تو هم چند ماه دیگر در آغوشم خواهی بود. روزهای اول سال، دایی‌ات به کمک بابایت آمد. مغازه شلوغ شده بود و بابایت خسته، اما دلش پر از امید به آمدن تو بود.

تو بزرگ‌تر شده‌ای. راه رفتن برایم سخت‌تر شده، نشستن هم همین‌طور. ماه رمضان رسیده و من آخرین مهمانی پیش از زایمان را رفتم خانه‌ی پدربزرگت. آن‌قدر خسته شدم که تصمیم گرفتم دیگر جایی نروم، فقط بمانم کنار تو، برای تو، با تو...

سررسیدی برای سال جدید خریدم و صفحه‌ی اول هر ماه را برای برنامه‌ریزی گذاشتم. برای سلامتت نذرهایی دارم، چله‌ها گرفته‌ام، قرآن می‌خوانم. می‌خواهم صالح باشی و سالم، روشنایی زندگی‌ام.

خبر بدی هم بود، مادر بزرگت بیمار شد و بستری‌اش کردند. بابایت چند روزی کنار مادرش ماند. عملش خطرناک بود و دکترها محتاط بودند. مادربزرگ دیگر برایشان طاسیونه و زولبیا آورد، شاید که دعای خیرش آرام‌بخششان باشد.

کم‌کم سیسمونی‌ات را می‌خرند... چه‌قدر کوچک‌اند این لباس‌ها، چه‌قدر لطیف و گوگولی... مثل خودت.

من هم هنوز دارم درباره‌ی تربیت کودک و رازهای بارداری مطالعه می‌کنم. دوست دارم مادرِ آگاهی باشم برای فرزندم، برای تو، برای نوری که قرار است به این جهان اضافه شود...

با عشق
مادر
 
نامه ماه ششم بارداری
سلام عزیزترینم،
سلام به نغمه‌ای که در تار و پودم می‌پیچد و جانم را به آواز درمی‌آورد.
رسیده‌ایم به ماه ششم، به فصل پختگیِ رویا، جایی که تو دیگر تنها یک نام در دل من نیستی بلکه حضورت در تمام وجودم تنیده شده.
شب قدر شد... شبی که درهای آسمان بازتر از همیشه‌اند. من تا سپیده‌دم بیدار ماندم، زمزمه کردم، دعا خواندم... برای تو، برای دل کوچک و تپنده‌ات، برای آینده‌ای که در آن لبخندت چراغِ خانه‌مان باشد.
در همین روزها آخرین بار در دوران بارداری سری به باغ زدیم. شکوفه‌ها سر از خواب بیرون آورده بودند، انگار به پیشواز آمدنت. چند عکس گرفتم تا یادگار این روزها باشد.
جیمبو، خرسی و دلبر هم حسابی پشمالو و بزرگ شده بودند. آخرین بار که جیمبو مرا دید، کلی پارس کرد و آرام نمی‌شد. اما این بار از من می‌ترسید، مدام خودش را به دیوار می‌کوبید. شاید وجود تو را حس می‌کرد... شاید عظمت یک روح تازه در رحم مادرت، او را به سکوت واداشته بود.
داشتم ویسی گوش می‌دادم که می‌گفت هر جنینی هزار فرشته محافظ دارد و کودکان هدیه‌هایی از سوی اهل بیت‌اند. پس من تنها نیستم؛ تو تنها نیستی.
پدرت در این ماه، قدمی بزرگ برداشت. مغازه‌ای جدید اجاره کرد؛ گران‌تر، اما پرامیدتر. استرسش زیادتر شده چون می‌خواهد برای تو همه‌چیز فراهم باشد. اما دلش قرص است؛ چون می‌داند تو روشنی روزهای آینده‌ای.
یکی از مشتری‌های مهربان، برای پدرت نهالی از بیدمشک آورد. حالا آن نهال در خاک باغ‌مان ریشه داده، منتظر تا تو بزرگ شوی و از زیر سایه‌اش بگذری، شاید هم آن‌جا اولین شعر زندگی‌ات را زمزمه کنی.
و برای خودت فقط برای تو، یک درخت توت کاشته‌ایم. درختی که با تو قد می‌کشد، برگ می‌دهد و شاید روزی دست‌های کوچکت را به شاخه‌هایش برسانی تا توت‌های رسیده‌اش را بچینی...
شکمم حالا بزرگ‌تر شده. راه رفتن سخت‌تر است و هر صبح بلند شدن با اندکی درد همراه می‌شود. اما همین دردها، گواهی از زندگی توست؛ از حضورت که جانم را معنا کرده. با کمی ورزش، بدنم نرم‌تر می‌شود و روحم سبک‌تر.
این روزها عجیب است... دیگر دلم ترشی نمی‌خواهد. منی که عاشق طعم شور و ترش بودم، حالا مزاجم به شیرینی گراییده، شاید چون تو شیرینیِ جان منی.
روزهایم بیشتر از همیشه آرام و معنوی‌اند. بیشتر وقت‌ها در سکوت نشسته‌ام، کتاب می‌خوانم، سوره‌های قرآن را زمزمه می‌کنم: محمد، یوسف، انبیا، کوثر، عصر، حمد... هر کدام‌شان را مثل دعایی برای سلامتی و آرامشت می‌خوانم.
هر صبح با عسل و سیب شروع می‌کنم، ترکیب ناب طبیعت برای تو.
روحیه‌ام بهتر شده، دردها کمتر... اما هنوز مراقبم، مواظب تو، مواظب خودم، چون می‌دانم که مسئول یک معجزه‌ام.
دوستت دارم، ای روشنیِ روزهای نیامده
مادر
 
نامه ماه هفتم بارداری
فرشته‌ی نازنینم،
رسیدیم به ماه هفتم... باورم نمی‌شود این مسیر پر رمز و راز تا این‌جا آمده. انگار دیروز بود که از حضور کوچکت باخبر شدم و حالا تو آن‌قدر بزرگ شده‌ای که تمام وجودم را پر کرده‌ای.
این روزها قدم‌زدن برایم دردناک‌تر شده، شکمم آن‌قدر بزرگ شده که مامای مراقب فکر کرد شاید دو قلو در وجودم پنهان داشته باشم. اجابت مزاج سخت شده و هفته‌ای یک‌بار بیشتر راحت نمی‌شوم، همین هموروئید برایم به جا گذاشته؛ سوزش و دردش گاهی کلافه‌ام می‌کند. دکتر برایم دارو نوشت، اما باز هم باید صبور باشم. عفونت هم اضافه شد و من مثل سربازی که از معرکه‌ای به معرکه دیگر می‌رود، باید بیشتر مراقب خودم باشم.
خوابیدن هم ساده نیست؛ فقط می‌توانم به یک طرف بخوابم و گاهی حس می‌کنم ستون فقراتم تغییر شکل داده. برای راه رفتن، عصای مادربزرگت را به دست گرفتم؛ همان عصایی که روزی تکیه‌گاه او بود، حالا تکیه‌گاه من شده تا تو را سالم‌تر در آغو*ش جهان بیاورم. استرسم بیشتر شده، اما این ترس، ترسی شیرین است، ترسی که از شدت دوست‌داشتن می‌آید.
مادربزرگت یعنی مادر من، بیشتر سر می‌زند او خانه را آماده کرد و همه جا تمیز و مرتب است.
در این ماه صدایم را بهتر از همیشه می‌شنوی، با تپش قلبم آشنا شده‌ای و حرکاتت پرقدرت‌تر شده‌اند. گاهی لگدی می‌زنی که دلم می‌لرزد، گاهی دست‌هایت را باز و بسته می‌کنی و من می‌فهمم که داری با جهان بیرون تمرین زندگی می‌کنی. پلک‌هایت باز شده‌اند و چشمانت گاهی نور کم‌رنگ اطراف را حس می‌کنند؛ آیا همان چشم‌هایی که روزی در آن‌ها غرق خواهم شد، همین حالا دارند نور ضعیف رحم را می‌بینند؟
ریه‌هایت آرام‌آرام برای تنفس آماده می‌شوند، هرچند هنوز برای دم و بازدم‌های واقعی زود است. بدنت پرتر و نرم‌تر شده و من هر بار که دست روی شکمم می‌گذارم، انگار سیب کوچکی زیر پوستم می‌غلتد.
فرشته‌ی من،
ماه هفتم یعنی آغاز فصل احتیاط؛ یعنی من باید بیشتر استراحت کنم، بیشتر مراقب باشم، کمتر بلند شوم و کمتر خم شوم.
باید بیشتر قرآن بخوانم، بیشتر نامت را صدا کنم، بیشتر با تو حرف بزنم. چون می‌دانم حالا تو می‌شنوی، می‌فهمی و با من یکی شده‌ای.
تمام سختی‌ها، دردها و بی‌خوابی‌ها در برابر این حقیقت شیرین هیچ است:
تو در راهی و من با همه‌ی ضعف‌ها و ناتوانی‌هایم، محکم‌ترین و عاشق‌ترین پناهگاهت هستم.
دوستت دارم، فرشته‌ی در راهِ من
مادر
 
نامه ماه هشتم بارداری:
فرشته‌ی من:
این روزها سنگینی‌ام بیشتر از همیشه شده. شکمم مثل کوهی بزرگ شده و هر قدم برایم سفری طولانی‌ست. دیگر نمی‌توانم درست راه بروم، نشستن هم برایم ساده نیست و شب‌ها خواب از چشمم می‌رود. صبح‌ها وقتی بیدار می‌شوم، لگنم چنان می‌سوزد که گویی همه‌ی مفصل‌هایم فریاد می‌زنند. برای آرام‌تر شدن این دردها، ورزش‌های مخصوص بارداری را انجام می‌دهم؛ هر حرکت کوچک مثل دعایی‌ست برای اینکه بدنم هنوز توان پناه دادن به تو را داشته باشد.
تو هم در این ماه خیلی تغییر کرده‌ای. وزنت نزدیک به دو کیلو شده و قدت حدود چهل سانتیمتر است. پوستت حالا صاف‌تر و پررنگ‌تر شده، چشمانت باز و بسته می‌شوند و حتی انگار نور و تاریکی را حس می‌کنی. گاهی انگشت کوچکت را می‌مکی و من این را وقتی تکان‌های آرام و شیرینت را حس می‌کنم، باور می‌کنم. بیشتر شب‌ها آرام بودی، حوالی صبح و درست حوالی ساعت هشت شب، جنب‌وجوش شیرینت کم می‌شد. هر بار که تکان می‌خوردی من نفس راحتی می‌کشیدم و وقتی آرام می‌گرفتی با دلهره به انتظار می‌نشستم تا دوباره زندگی‌ات را زیر پوستم حس کنم.
اجابت مزاج برایم سخت‌تر شده بود و مدام مراقب بودم که به تو فشاری وارد نشود. آخرهای ماه که حرکاتت کمتر شد، ترسیدم و پیش دکتر رفتم. دکتر با لبخند گفت همه‌چیز طبیعی‌ست، قلبت محکم می‌زند و تکان خوردنت هم طبیعی‌ست. همین چند جمله آرامشی عمیق در دلم نشاند.
گاهی دردها آن‌قدر شدید می‌شوند که اشک از چشمانم سرازیر می‌شود. حس می‌کنم بدنم دیگر توان ندارد، اما به محض اینکه یادت می‌افتم، انگار نیروی تازه‌ای در من می‌دمد. فرشته‌ی کوچکم، تو حالا در رحم من کامل‌تر شده‌ای، گوش‌هایت صدا را واضح‌تر می‌شنوند و می‌گویند حتی صدای من و بابایت را تشخیص می‌دهی. این یعنی تو آرام‌آرام با دنیای بیرون آشنا می‌شوی.
با این حال، در دل این همه سختی، امیدی روشن دارم؛ امیدی که با هر تپش قلبت شعله می‌گیرد. می‌دانم این دردها مقدمه‌ی رسیدن است، مقدمه‌ی شنیدن گریه‌ای که تمام رنج‌ها را به شادی بدل خواهد کرد.
 
نامه ماه نهم بارداری

فرشته‌ی من
اوایل ماه نهم بود که پیش دکتر رفتم. گفت سه‌شنبه‌ی هفته‌ی بعد ساعت شش صبح نوبتت است. همان لحظه انگار دنیا دور سرم چرخید. یعنی وقتش رسیده؟ یعنی قرار است به زودی چشم در چشمت بدوزم؟ قلبم می‌کوبید، مثل مرغی که در قفس تنگی بی‌قرار پر می‌زند. در راه برگشت مدام به این فکر می‌کردم که چه می‌شود، زایمان طبیعی یا سزارین؟ لحظه‌ی دیدار چطور خواهد بود؟ اضطراب مثل ابری سنگین روی دلم سایه انداخته بود اما در عمق وجودم جرقه‌ای از شوق می‌درخشید.
دو روز گذشت. تکان‌هایت کم‌تر شد. شب‌ها با درد لگن خوابم نمی‌برد. در دل تاریکی دستم را روی شکمم می‌گذاشتم، گوش می‌دادم، منتظر کوچک‌ترین تکان، کوچک‌ترین نشانه‌ای که بگویی «مامان، هنوز اینجام.»
تو آن‌قدر بزرگ شده بودی که دیگر فضای رحم برایت تنگ بود، پاهایت گاهی به دنده‌هایم فشار می‌آورد و دست‌هایت گاهی به پهلوهایم اما همان فشارها آرامشی عمیق به من می‌داد، نشانه‌ی حضورت، نشانه‌ی زندگی‌ات.
آن شب حوالی ساعت دو و نیم با حرکات شدیدی از خواب پریدم. مثل همیشه نیاز داشتم به دستشویی بروم اما این بار فرق داشت. تو با شدتی بی‌امان می‌جنبیدی، انگار می‌خواستی چیزی بگویی، انگار با زبان بی‌زبانی‌ات می‌گفتی «مامان، وقتشه!»
با خودم فکر کردم شاید داری می‌چرخی، شاید داری برای خروج آماده می‌شوی. آرام از تخت بلند شدم و دو قدم بیشتر برنداشته بودم که ناگهان حس کردم زمین زیر پایم لغزید... سیلابی گرم و بی‌اختیار جاری شد.
کیسه‌ی آب پاره شده بود. لحظه‌ای خشکم زد. حمام همان نزدیکی بود، به زحمت خودم را به آن رساندم. دستانم می‌لرزید، تپش قلبم از صدای بارانی که بر زمین می‌ریخت بلندتر بود. می‌خواستم جلویش را بگیرم، اما مگر می‌شد؟ این آغاز راهی بود که هیچ بازگشتی نداشت.
بابایت را صدا زدم. صدایش لرزان بود، دست‌هایش سرد، هول کرده بود اما سعی می‌کرد محکم باشد. دوش گرفتم، در را باز گذاشته بودم تا صدایش را بشنوم و آرام شوم. کیف آماده‌ام را برداشتم؛ مدارک، لباس، وسایل... همه از قبل منتظر این لحظه بودند.
ساعت نزدیک سه بود که سوار ماشین شدیم. در راه هنوز جریان آب ادامه داشت. هر ضربان قلبم، هر لرزش تنم، گویی به تو وصل بود. تو دیگر بی‌قرار بودی، می‌جنبیدی، مثل مسافری که می‌داند قطار ایستگاه آخر را نزدیک می‌کند. من اما میان ترس و شوق گم شده بودم؛ ترس از درد، از ناشناخته‌های پیش‌رو و شوق دیدار چشم‌هایی که سال‌ها برایش دعا کرده بودم.
وقتی به بیمارستان رسیدیم، بی‌درنگ مرا به بخش زایشگاه بردند. نور سفید راهروها، صدای کفش‌ها روی زمین سرد، همه‌چیز برایم غریبه بود. فقط به شکمم نگاه می‌کردم و آرام زمزمه می‌کردم: «فرشته‌ام نترس. ما تا آخر این راه کنار همیم.»
 
پرستار کیسه‌ای از لباس‌ها را آورد. یک پیراهن و شلوار گشاد صورتی. شلوار را پوشیدم، اما پرستار با صدایی تند و چهره‌ای خسته گفت:
«شلوار رو چرا پوشیدی؟»
صدایش مثل تیزی چاقو بر جانم نشست. بداخلاقی و بی‌حوصلگی‌اش همان اول دل‌تنگم کرد.
-برو روی تخت تا معاینه‌ات کنم.
کنار تخت من دختری بود، شاید نوزده سال بیشتر نداشت. با تمام وجود جیغ می‌زد، فریادهایی که دیوارها را می‌لرزاند. می‌گفت:
«نمی‌تونم دیگه! درش بیارین! ولم کنین!»
صدایش مثل ناله‌ی حیوان زخمی در جانم پیچید. سه پرستار بالای سرش بودند، نمی‌دانم چه می‌کردند، اما او مدام تقلا می‌کرد و فریاد می‌زد. همان لحظه ترسی عجیب مثل ماری خفته از درونم بیدار شد و خودش را به جانم پیچید. با خودم گفتم:
«آیا من هم تا لحظه‌ای دیگر باید چنین فریادی بکشم؟»
وقتی پرستار آمد تا معاینه‌ی لگنی انجام دهد، سریع دستش را گرفتم و با صدایی لرزان گفتم:
«نه! من سزارین می‌شم.»
شاید التماس، شاید خواهش، شاید ترس در صدایم بود. او فقط سری تکان داد و گفت باید آزمایش ادرار بدهم. آب آمنیوتیک هنوز بی‌وقفه جاری می‌شد. در دلم هراس می‌دوید:
«این همان آبی‌ست که تو در آن شنا می‌کنی، اگر خالی شود، تو بی‌پناه می‌مانی، خدایا نگذار.»
نمونه را که تحویل دادم، پرسیدم:
«دکتر کی میاد؟»
«بهش زنگ می‌زنیم، الان دکتر ایکس هست.»
اما من فقط دکتر خودم را می‌خواستم نه کسی دیگر.
مرا به سالنی بردند. روی تختی دراز کشیدم و به دستم سرم زدند. دستگاهی آوردند که صدای قلبت را می‌گرفت. آن صدا، آن کوبش منظم و زنده، موسیقی نجاتم بود. در آن همه آشوب و ترس، تنها صدای قلب تو بود که آرامم می‌کرد.
ساعت نزدیک چهار صبح بود. همه تخت‌ها پر بود و هنوز صدای جیغ‌های دخترک از انتهای سالن می‌آمد. هیچ‌کس خواب نداشت. انگار شب بی‌انتها شده بود. نزدیک‌های پنج صبح پرستاری آمد و سون به من وصل کرد. مقنعه‌ای تنگ هم دادند تا موهایم را بپوشانم. با موهای بلند و خیس نمی‌دانستم چه کنم، هر لحظه رشته‌ای بر صورتم می‌چسبید و مرا کلافه‌تر می‌کرد.
ساعت شش شد. همه‌چیز برای رفتن به اتاق عمل آماده بود. بابایت در همین فاصله به مادربزرگت مادر خودم خبر داده بود. آن‌ها خودشان را رسانده بودند. مادرم، درست قبل از رفتنم به اتاق عمل بالای سرم آمد. نگاهش پر از نگرانی بود اما لبخندی روی ل*ب‌هایش نشاند. می‌خواست شجاع باشد، می‌خواست نترسم. چشمانش اما همه‌چیز را لو می‌داد.
در دل زمزمه می‌کردم:
«فرشته‌ام... صبور باش. راهی که به دیدار ختم می‌شود، شاید پر از ترس باشد، اما به زودی پایانش روشن است.»
 
پرستاری با چادر و مقنعه آمد و آرام بازوی مرا گرفت. از سالن زایشگاه بیرون برد و سوار آسانسور شدیم. انگار دنیا یک‌باره کوچک‌تر شد؛ من و او در یک کابین فلزی که هر لحظه بالا می‌رفت. ضربان قلبم تندتر می‌زد، صدای هر تقه آسانسور مثل کوبش طبل جنگ بود.
وقتی به بخش عمل رسیدیم، برخلاف تصورم همه‌چیز شلوغ بود. صداهای بلند، قدم‌های پرشتاب، پرستارانی که هرکدام کاری را نیمه‌تمام رها کرده و به سمت دیگری می‌دویدند. انگار شب دل‌دل کرده بود تا در همین لحظه همه چیز روی سرم بریزد. من اولین نفری بودم که آن صبح وارد اتاق عمل شدم.
متخصص بیهوشی مرد جوانی بود. حضورش با آن نگاه سریع و بی‌کلام معذبم می‌کرد. اما پرستاری که کنارم ایستاده بود، با صدایی آرام و لحنی پر از مهربانی گفت:
«نگران نباش، روی پاهات پوشونده شده، اون فقط کارش بیهوشیه، بعدش می‌ره.»
صدایش مثل دستی نرم روی شانه‌ام نشست و اندکی آرام گرفتم.
ترسم بیشتر از همه از بیهوشی بود. همیشه شنیده بودم بی‌حسی از کمر می‌دهند، سوزنی در ستون فقرات، بدنم از تصورش می‌لرزید اما خوشبختانه دکتر از قبل گفته بود برای من ریسک دارد و بیهوشی کامل بهتر است. ماسک اکسیژن را روی دهانم گذاشتند، بوی تیز و غریب دارو در مشامم پیچید، پلک‌هایم سنگین شد، جهان آرام آرام محو شد.
وقتی چشم باز کردم، همه‌چیز تغییر کرده بود. دیگر از آن چراغ‌های سرد اتاق عمل خبری نبود. حالا در سالنی بودم پر از تخت مثل جزیره‌هایی سفید در دریایی ساکت. صدای نفس‌ها، ناله‌ها و گاه فریادهای خفیف در هوا می‌پیچید. زنی در دو تخت آن‌طرف‌تر نیمه‌بیهوش بود، دست‌هایش روی شکمش می‌لرزید.
دردی تیز و سنگین در شکمم پیچید، مثل موجی که یک‌باره بر ساحل بکوبد. ناخواسته ناله‌ای کردم. پرستاری نزدیک آمد، روی صورتم خم شد، نگاهی کوتاه انداخت و گفت:
«بیدار شدی؟ الان بچه‌ات رو میارم شیرش بدی.»
قلبم ایستاد. بچه‌ات! یعنی تو... تو حالا بیرون بودی. نه در تاریکی شکمم، که در روشنایی دنیا. همان لحظه همه‌ی ترس‌ها، همه‌ی دردها و بی‌قراری‌ها از یادم رفت. تنها یک انتظار در جانم ماند، دیدن صورت کوچکی که ماه‌هاست در خیال با او زندگی کرده‌ام.
 
پرستار تو را روی سینه‌ام گذاشت. آن لحظه، انگار زمان ایستاد. وجود کوچکت به گرمی تنم چسبیده بود و همه‌ی جهان در همان نفس‌ها خلاصه شد. آن‌قدر ظریف و کوچک بودی که باورم نمی‌شد واقعی باشی. نمی‌توانستم خوب ببینمت؛ تنها خطوطی محو از ابروهایی باریک، پوستی سرخ و مویی کم‌پشت که مثل پرهای نرم پرنده‌ای تازه‌به‌دنیا آمده روی سرت نشسته بود.
شکمم می‌سوخت، دردی سنگین مرا از پا انداخته بود و نمی‌دانستم آیا سینه‌ام شیر دارد یا نه. پرستار دستانم را گرفت، کمک کرد تو را نزدیک کند و بعد خیلی زود تو را برد. قلبم هنوز در همان لحظه مانده بود، میان بوی تنت و لم*س کوتاهی که به ابدیت شبیه شد.
همان موقع صدای زنی دیگر در سالن پیچید. مادری پرهیاهو که از شدت درد فریاد می‌زد:
«بهم مسکن بدین!درد دارم.»
صدایش مثل پتکی بر سرم کوبیده می‌شد. با خودم گفتم:
همه‌مان اینجا درد می‌کشیم، کاش سکوت می‌کردی، خواستم چیزی بگویم، اما دهانم از درد خشک بود. آن‌قدر بی‌رمق که حتی فریاد او رگ‌های گیجم را می‌لرزاند.
ناگهان لرزش غریبی سراسر بدنم را گرفت. بی‌اختیار می‌لرزیدم. سرم محکم به پشتی تخت کوبیده می‌شد، تخت زیرم به هم می‌خورد و پرستاران با شتاب خود را بالای سرم رساندند. دستانشان بر شانه و سرم نشست تا آرامم کنند. تصویرها تار و روشن می‌شد، از شدت لرز نمی‌توانستم تو را در ذهنم نگه دارم. چیزی شبیه مسکن وارد رگم شد و تاریکی آرام‌آرام مرا بلعید.
وقتی دوباره چشم گشودم، باز همان تشنج به سراغم آمد. این بار دکتر هم بالای سرم بود، چهره‌اش پر از نگرانی بود، صدایش در هجوم صداهای محو به گوشم رسید. دوباره به خوابی عمیق فرو رفتم.
نزدیک ظهر بود که از خواب بیدار شدم. همه‌چیز آرام‌تر بود، انگار جهان دوباره شکل گرفته بود. پرستاری کنار تختم ایستاده بود، دستی به پشتم کشید و گفت:
«باید بریم تو بخش.»
تخت را در راهرو هل داد. نور روز از پنجره‌های بلند به داخل می‌تابید و من در دل دعا می‌کردم زودتر تو را ببینم؛ سالم و آرام در آغوشم.
 
همه جا شلوغ بود و آدم‌ها مثل موجی بی‌پایان در راهروها جابه‌جا می‌شدند. من اما انگار درون تندیسی از درد یخ زده بودم؛ نه می‌توانستم درست تکان بخورم، نه حرف بزنم. چشمم مادرم را دید که ایستاده و نگران نگاهم می‌کند؛ آن نگاهش مثل چراغی در دل تاریکی بود.
تخت مرا کنار تخت دیگری گذاشتند و با کمک مادرم و یک پرستار به سختی جابه‌جام کردند. ل*ب‌هایم را آن‌قدر فشار می‌دادم که از شدت درد خون آمد؛ هر قطره‌اش انگار شعری از رنج و عشق بود که روی پوستم می‌نشست. فکر می‌کردم اتاقی خصوصی در انتظارم است تا در خلوت نفس بگیرم، اما آنجا دو تخت دیگر هم بود و غافل از اینکه با چه کسی شریکم، همان مادری که پیش‌تر این‌قدر فریاد می‌زد هم کنارم افتاد. جهان گاهی طنزی تلخ دارد.
تو زودتر از من آمده بودی. آن‌جا کنار تخت من تو را دیدم؛ کوچک، قرمز و هنوز به همان بوی خاص تازه‌به‌دنیا آمده ، بویی که هیچ وقت فراموش نمی‌شود آغشته بودی. دلم فشرده شد و بغضم ترکید. دست‌های لرزانم را کشاندم و سعی کردم تو را بگیرم؛ پرستار آمد و کمک کرد تا تو را به سینه‌ام بگذارند. آن تماس کوتاه گرمیِ جهان بود؛ پوستت مثل نرمیِ یک برگ تازه و صدایت گاه در گلویم می‌لرزید؛ صدایی که به‌قولی از موسیقی خلقت بود.
اشک‌هایم بی‌اختیار جاری شدند، اشکِ ترس، اشکِ تسلیم، اشکِ شکر. مادرم آن‌طرف ایستاده بود و می‌خندید و می‌گریست هم‌زمان؛ نگاهش پر از شگفتی و تسلیم بود.
در آن شلوغی و در میانه‌ی درد و خستگی همه‌چیز ناگهان معنا پیدا کرد؛ هر نفس سختِ من، هر لحظه‌ی انتظار، همه به یک نقطه ختم شد، به این تو که گرم و واقعی روی سینه‌ام خوابیده‌ای. نوری درون قلبم زبانه کشید، نوری از جنس آرامش و من برای اولین بار پس از مدت‌ها توانستم آرام شوم و فقط به تو نگاه کنم.
 
این دلنوشته به پایان رسید و در جلد جدید کارها و رشد نوزاد تازه به دنیا آمده رو خواهید خواند
 
عقب
بالا پایین