نامه ماه نامه ماه پنجم بارداری
سلام جان دلم، روشنترین اتفاق این روزها...
باورم نمیشود که به نیمهی راه رسیدیم. پنج ماه از آن روزی گذشته که خداوند تو را در وجودم دمید و من از آن لحظه، شبیه هیچکسِ قبلم نشدم. در این ماه، بیشتر از همیشه حس کردم که تو، واقعاً در من زندهای. گاهی آرام، گاهی پرجنبوجوش، اما همیشه آشنا، همیشه عزیز...
در این ماه رفتیم سراغ آن سونوگرافی مهمی که به آن میگویند «غربالگری دوم» یا همان آنومالی. جای جدیدی بودیم، خلوتتر از قبل و با دقتی بیشتر. دلم گرم شد به آن تلویزیون بزرگی که تصویر تو را نشانم میداد...
دیدمت، جان دلم! ستون فقراتت مثل نخ طلاییِ یک تسبیح، صاف و مرتب، دستهایت مثل دو غنچهی ظریف کنار سرت، پاهایت کوچک و آماده برای اولین دویدنها... حتی چشمانت را دیدم. نمیدانم رنگشان چه خواهد بود—اما میدانم هر رنگی که باشد، برای من دریچهای به بهشت خواهد شد.
دکتر چند بار به شکمم ضربهی ملایمی زد و تو... تو دستهایت را باز و بسته کردی. شاید داشتی با زبان خودت میگفتی: «نه نزن! من بیدارم!»
جای دستهایت بالای سرت بود، درست مثل خودم در دوران جنینی. عجیب نیست این همه شباهت؟
اما خبر داد که سرت زیر نافم است و جفت پایین قرار گرفته. دلم لرزید. ترسی مثل نسیمی سرد از میان وجودم گذشت. اما آرامش بعدش آمد، چون هنوز زنده بودی، حرکت میکردی، و این برایم از هر چیز مهمتر بود.
تپش قلبم بیشتر شده بود، برای همین نوار قلب و اکو دادم. همهچیز نرمال بود. قلب من هنوز میتپید برای تو...
و چند روز بعد، دوباره رفتم پیش دکتر. مثل همیشه فشارم پایین و وزنم بالا رفته بود. هفتاد و دو کیلو و کمی بیشتر.
اما هنوز برایم پروندهی زایمان باز نکردند. گفتند باید تأییدیهی پزشک مغز و اعصاب را بیاورم تا بدانند چطور باید زایمان کنم. گفتند تو بریچ هستی—پاهات زیر ناف، سرت بالا. اما من با چشمان خودم در سونو دیده بودم که برعکس است. شاید اشتباه کرده بودند، شاید هم تو اهل شگفتیهایی...
با پدربزرگ و مادربزرگت رفتیم دکتر مغز و اعصاب. نوار مغزی گرفتم و خدا را شکر همهچیز خوب بود. یعنی هم من، هم تو... سالم و آرام.
سال ۱۴۰۳ آمده. بهاری که به دنیا خوشامد گفته و تو هم چند ماه دیگر در آغوشم خواهی بود. روزهای اول سال، داییات به کمک بابایت آمد. مغازه شلوغ شده بود و بابایت خسته، اما دلش پر از امید به آمدن تو بود.
تو بزرگتر شدهای. راه رفتن برایم سختتر شده، نشستن هم همینطور. ماه رمضان رسیده و من آخرین مهمانی پیش از زایمان را رفتم خانهی پدربزرگت. آنقدر خسته شدم که تصمیم گرفتم دیگر جایی نروم، فقط بمانم کنار تو، برای تو، با تو...
سررسیدی برای سال جدید خریدم و صفحهی اول هر ماه را برای برنامهریزی گذاشتم. برای سلامتت نذرهایی دارم، چلهها گرفتهام، قرآن میخوانم. میخواهم صالح باشی و سالم، روشنایی زندگیام.
خبر بدی هم بود، مادر بزرگت بیمار شد و بستریاش کردند. بابایت چند روزی کنار مادرش ماند. عملش خطرناک بود و دکترها محتاط بودند. مادربزرگ دیگر برایشان طاسیونه و زولبیا آورد، شاید که دعای خیرش آرامبخششان باشد.
کمکم سیسمونیات را میخرند... چهقدر کوچکاند این لباسها، چهقدر لطیف و گوگولی... مثل خودت.
من هم هنوز دارم دربارهی تربیت کودک و رازهای بارداری مطالعه میکنم. دوست دارم مادرِ آگاهی باشم برای فرزندم، برای تو، برای نوری که قرار است به این جهان اضافه شود...
با عشق
مادر
سلام جان دلم، روشنترین اتفاق این روزها...
باورم نمیشود که به نیمهی راه رسیدیم. پنج ماه از آن روزی گذشته که خداوند تو را در وجودم دمید و من از آن لحظه، شبیه هیچکسِ قبلم نشدم. در این ماه، بیشتر از همیشه حس کردم که تو، واقعاً در من زندهای. گاهی آرام، گاهی پرجنبوجوش، اما همیشه آشنا، همیشه عزیز...
در این ماه رفتیم سراغ آن سونوگرافی مهمی که به آن میگویند «غربالگری دوم» یا همان آنومالی. جای جدیدی بودیم، خلوتتر از قبل و با دقتی بیشتر. دلم گرم شد به آن تلویزیون بزرگی که تصویر تو را نشانم میداد...
دیدمت، جان دلم! ستون فقراتت مثل نخ طلاییِ یک تسبیح، صاف و مرتب، دستهایت مثل دو غنچهی ظریف کنار سرت، پاهایت کوچک و آماده برای اولین دویدنها... حتی چشمانت را دیدم. نمیدانم رنگشان چه خواهد بود—اما میدانم هر رنگی که باشد، برای من دریچهای به بهشت خواهد شد.
دکتر چند بار به شکمم ضربهی ملایمی زد و تو... تو دستهایت را باز و بسته کردی. شاید داشتی با زبان خودت میگفتی: «نه نزن! من بیدارم!»
جای دستهایت بالای سرت بود، درست مثل خودم در دوران جنینی. عجیب نیست این همه شباهت؟
اما خبر داد که سرت زیر نافم است و جفت پایین قرار گرفته. دلم لرزید. ترسی مثل نسیمی سرد از میان وجودم گذشت. اما آرامش بعدش آمد، چون هنوز زنده بودی، حرکت میکردی، و این برایم از هر چیز مهمتر بود.
تپش قلبم بیشتر شده بود، برای همین نوار قلب و اکو دادم. همهچیز نرمال بود. قلب من هنوز میتپید برای تو...
و چند روز بعد، دوباره رفتم پیش دکتر. مثل همیشه فشارم پایین و وزنم بالا رفته بود. هفتاد و دو کیلو و کمی بیشتر.
اما هنوز برایم پروندهی زایمان باز نکردند. گفتند باید تأییدیهی پزشک مغز و اعصاب را بیاورم تا بدانند چطور باید زایمان کنم. گفتند تو بریچ هستی—پاهات زیر ناف، سرت بالا. اما من با چشمان خودم در سونو دیده بودم که برعکس است. شاید اشتباه کرده بودند، شاید هم تو اهل شگفتیهایی...
با پدربزرگ و مادربزرگت رفتیم دکتر مغز و اعصاب. نوار مغزی گرفتم و خدا را شکر همهچیز خوب بود. یعنی هم من، هم تو... سالم و آرام.
سال ۱۴۰۳ آمده. بهاری که به دنیا خوشامد گفته و تو هم چند ماه دیگر در آغوشم خواهی بود. روزهای اول سال، داییات به کمک بابایت آمد. مغازه شلوغ شده بود و بابایت خسته، اما دلش پر از امید به آمدن تو بود.
تو بزرگتر شدهای. راه رفتن برایم سختتر شده، نشستن هم همینطور. ماه رمضان رسیده و من آخرین مهمانی پیش از زایمان را رفتم خانهی پدربزرگت. آنقدر خسته شدم که تصمیم گرفتم دیگر جایی نروم، فقط بمانم کنار تو، برای تو، با تو...
سررسیدی برای سال جدید خریدم و صفحهی اول هر ماه را برای برنامهریزی گذاشتم. برای سلامتت نذرهایی دارم، چلهها گرفتهام، قرآن میخوانم. میخواهم صالح باشی و سالم، روشنایی زندگیام.
خبر بدی هم بود، مادر بزرگت بیمار شد و بستریاش کردند. بابایت چند روزی کنار مادرش ماند. عملش خطرناک بود و دکترها محتاط بودند. مادربزرگ دیگر برایشان طاسیونه و زولبیا آورد، شاید که دعای خیرش آرامبخششان باشد.
کمکم سیسمونیات را میخرند... چهقدر کوچکاند این لباسها، چهقدر لطیف و گوگولی... مثل خودت.
من هم هنوز دارم دربارهی تربیت کودک و رازهای بارداری مطالعه میکنم. دوست دارم مادرِ آگاهی باشم برای فرزندم، برای تو، برای نوری که قرار است به این جهان اضافه شود...
با عشق
مادر