-
-
راواشادن به موضوع تبریک عروس انجمن | zizi ✨ پاسخ داده‌است.زهرا جان شیرینی کوووو پس امیدوارم در کنار همدیگه تو پستی بلندی های زندگی شاد باشیددددد -
راواشادن به موضوع تسلیت دیوا جان تسلیت 🖤💔 پاسخ داده‌است.برادر آدم پاره ای از جان آدمه چه کلمه ای میتونه غمت رو کم کنه وقتی جانت داره میسوزه فقط از خدا برات صبری برای تحمل این غم میخوام...
-
درود به نویسندگان و مخاطبان عزیز این تاپیک به قصد معرفی مجموعه مسابقات "نوبل ادبیات کافه نویسندگان" ایجاد شده است. نوبل ادبیات کافه...
-
راواشادن به موضوع همگانی [ حرف آخـر ] پاسخ داده‌است.صدای تقلاهای من به گوشتون رسید؟
-
سلام دوست عزیز.🌹 خوش‌حالم که تاوان مورد توجه شما قرار گرفته و ممنونم که خوندینش و باهاش ارتباط گرفتین. از صمیم قلب مسرورم بابت نظرتون...
-
راواشادن به موضوع داستان کوتاه چند کیلومتر دورتر از جبهه پاسخ داده‌است.سلام و درود به نویسنده ی عزیزمون حدیثه جان خانوم خوشگله نمیدونم چیزایی که میخوام بگم ممکنه ناراحتت کنه یا نه اما میگمشون امیدوارم بر پای...
-
راواشادن به حدیثه🫧 نوشته در موضوع عالی داستان کوتاه چند کیلومتر دورتر از جبهه | حدیثه ادهم با
Love واکنش نشان داد.
عنوان : چند کیلومتر دور از جبهه ژانر : دفاع مقدس نویسنده : حدیثه ادهم خلاصه: برادر و همسر فاطمه همزمان به جبهه اعزام شده‌اند. یک هفته... -
راواشادن به حدیثه🫧 نوشته در موضوع عالی داستان کوتاه چند کیلومتر دورتر از جبهه | حدیثه ادهم با Love واکنش نشان داد.
به نام خدا چهار روز از تحویل سال 1361 می‌گذشت. یکی آرام با مشتش به در ضربه می‌زد. چادر گلدار آبیم را برداشتم و در حیاط را باز کردم...
-
راواشادن به حدیثه🫧 نوشته در موضوع عالی داستان کوتاه چند کیلومتر دورتر از جبهه | حدیثه ادهم با Love واکنش نشان داد.
« آبجی چرا اذیت می‌کنی؟ گفتم رضام برگشته دیگه. با هم اومدیم اصلاً.» نمی‌توانستم افکارم را کنترل کنم. همین‌جا بود که قفل در خانه باز شد...
-
راواشادن به حدیثه🫧 نوشته در موضوع عالی داستان کوتاه چند کیلومتر دورتر از جبهه | حدیثه ادهم با Love واکنش نشان داد.
محمد را نگاه کردم و گفتم:«اگه رضا شهید شده چرا به من نمی‌گید!» محمد سرش را پایین انداخت و گفت:«نمیدونم آبجی نمیدونم.» پدر رضا گفت:«...
-
راواشادن به حدیثه🫧 نوشته در موضوع عالی داستان کوتاه چند کیلومتر دورتر از جبهه | حدیثه ادهم با Love واکنش نشان داد.
گریه‌ام بند نمی‌آمد. مادر رضا هم از راه رسید. من را که دید شروع کرد به گریه کردن. گفت :«رضا کو مادر!» اتاق را با دست نشان دادم و...
-
راواشادن به حدیثه🫧 نوشته در موضوع عالی داستان کوتاه چند کیلومتر دورتر از جبهه | حدیثه ادهم با Love واکنش نشان داد.
دکتر پرسید:«شما گروه خونیتون چیه؟» « من o مثبت ، داداشمم o مثبته. اونم خون میده.» دکتر پرستار را نگاه کرد و گفت:« گروه خونی بیمار چیه؟»...
-
راواشادن به حدیثه🫧 نوشته در موضوع عالی داستان کوتاه چند کیلومتر دورتر از جبهه | حدیثه ادهم با Love واکنش نشان داد.
سری به دوقلوها زدم. به مادرم گفتم:«مامان تو بمون پیش دوقلوها من و محمد میریم بیمارستان کمک.» محمد گوشه دیوار کز کرده بود. سرش داد زدم:«...
-
راواشادن به حدیثه🫧 نوشته در موضوع عالی داستان کوتاه چند کیلومتر دورتر از جبهه | حدیثه ادهم با Love واکنش نشان داد.
پایم را آرام کرده بودم تا شاید محمد از جایش بلند شود. آرام آرام داشتم از پله ها بالا می‌رفتم که محمد در را باز کرد. خوشحال شدم با خودم...
-
راواشادن به حدیثه🫧 نوشته در موضوع عالی داستان کوتاه چند کیلومتر دورتر از جبهه | حدیثه ادهم با Love واکنش نشان داد.
پدر رضا کنارم آمد:«دختر کل محله رو جمع کردی آوردی اینجا! می‌خوای بریم پیش رضا؟ تا خون تو رفت تو رگ‌های رضا حالش عالی شد. به هوش اومده.»...
-
-
در حال بارگیری…
-
در حال بارگیری…
-
در حال بارگیری…
