-
-
یک ساعت از ظهر گذشته و محمد به خانه رسید. وقتی وارد آشپزخانه شد، سارا هنوز پشت میز بود. -باز داری با گوشی ور می‌ری؟ سارا لبخند زد. -نه... -
مهرسا به Tiam.R نوشته در موضوع نظارت همراه رمان جنون خونین | ناظر حسین یحیائی با
Like واکنش نشان داد.
بعد از« ـ »باید فاصله قرار بدین چشم‌هایش ✔️ فصله بعد از نقطه قرار میگیر قبلش فاصله نداره چک شد موفق باشید 🌹 -
مهرسا به موضوع نظارت همراه رمان جنون خونین | ناظر حسین یحیائی پاسخ داده‌است.وقت بخیر، پارت جدید قرار گرفت.
-
مهرسا به موضوع در حال تایپ رمان جنون خونین| مهرسا چناری پاسخ داده‌است.با شتاب از خانه بیرون زد و خود را به حیاط رساند. هوای صبحگاهی در سوز کامل خود می‌سوخت. بی‌اعتنا به آن‌چه در اطرافش می‌گذشت، کفش‌ها را به...
-
داستان از آنجا شروع شد که یک روز وقتی به بخش مراقبت‌های ویژه پا گذاشتم، اتاق شماره‌ی هفت نظرم را جلب کرد؛ جایی که مردی میانسال با موهای...
-
من مردی بودم که هر روز پا به این بخش مراقبت‌های ویژه می‌گذاشت اما هنوز مطمئن نبود چرا اینجا آمده است. گاهی فکر می‌کردم شاید دنبال چیزی...
-
وقتی هنوز چیز زیادی از زندگی نمی‌دانستم، مادرم را در آن اتاق سرد بیمارستان دیدم. جایی که نفس‌هایش آرام‌تر از همیشه بود. آن روز در سکوتی...
-
مهرسا به حسین یحیائی نوشته در موضوع نظارت همراه رمان جنون خونین | ناظر حسین یحیائی با Like واکنش نشان داد.
نفسی عمیق برکشید و بوی غلیظ خون را، که برایش چونان عطر جان‌افزایی بود، به درون فروداد. تبر را بر زمین افکند و نگاهی گذرا به پیکر بی‌سر...
-
تنگِ تنگ، تاریک، نمور و کثیف؛ این‌ها ویژگی‌های سلولی بود که چهارسال توش زندگی کردم. تنهای تنها؛ حتّی تنهاتر از چند لحظه‌ی قبلِ خودم...
-
بیاین به سارا کمک کنین، وضعیت وخیمه، زمان کمه و در حال باخته جمع پرداختی‌ها دقیقاً دو میلیارد و پانصد و هشتاد میلیون شده بود و هنوز...
-
صدای اذان او را به زمان حال کشاند. چای داغ در فنجانش بخار می‌کرد. دفتر حسابش پر از اعداد بود. پول دیگر برایش صرف خرید نبود ابزار بود...
-
این‌بار دیگر حتی سارا هم نمی‌دانست چه چیزی در وجود محمد می‌جوشد. از وقتی پول‌ها وارد حساب شده بود، نگاهش فرق کرده بود؛ انگار نمی‌خواست...
-
به خانه‌ی خود برگشتند همان آپارتمان شصت متری طبقه‌ی سوم، حسین را در تخت جادویی‌اش خواباندند. خود بی‌صدا به اتاق خواب رفتند. سارا لپ‌تاپ...
-
خیابان مدرس خلوت بود. ساعت از یازده گذشته و نور چراغ‌های زردرنگ مثل نوارهایی باریک روی آسفالت افتاده بود. ماشین آرام جلوی خانه‌ای دوطبقه...
-
نور زرد چراغ‌های حیاط روی سطح آب حوض می‌لغزید و صدای شرشر فواره مثل نغمه‌ای آرام در فضا می‌پیچید. عطر قهوه‌ی تازه با بوی خاک خیس حیاط...
-
-
در حال بارگیری…
-
در حال بارگیری…
-
در حال بارگیری…
بازدیدهای نمایه
14
آخرین بازدیدکنندگان
- 14 بازدیدهای نمایه
