اتمام یافته رمان دلیما | نگین حلاف

Gemma

مدیر تالار نقد
پرسنل مدیریت
مدیر رسـمی تالار
منتقد
منتقد ادبی
ناظر ارشد آثار
داور آکادمی
نویسنده نوقلـم
نوشته‌ها
نوشته‌ها
385
پسندها
پسندها
2,792
امتیازها
امتیازها
183
سکه
873
n5777_j802972_.jpg

عنوان: دلیما
نویسنده: نگین حلاف
ناظر: @yasaman.Bahadory
ژانر: معمایی، روان شناختی، عاشقانه
خلاصه: در خوشبختی زاده شدم و بدبختی، خود رختش را مهمان تنم کرد. خود امیدم را به مرگ رساندم و حال، عزاداری‌اش می‌کنم. پرواز پرنده‌ها را به یاد ندارم. ل*ب‌هایی که به خنده گشوده شدن را ندیدم. رقص شعله‌های آتش را از یاد بردم. برخورد قطره‌های باران به زمین را فراموش کرده‌ام. همان‌گاه که قرار بود چشمانم را از زندگی ببندم و آن سرای دیگر را دریابم، او دستم را گرفت و درب زندگی‌اش را بر روی من باز کرد. دگر، من ماندم و او‌. او ماند و من.

مقدمه:
آن پرنده را بر ل*ب پرتگاه، به زمین بینداز.
انتخاب را به او بسپار.
او بایستی انتخاب کند...
سقوط را، یا پرواز را!


پ.ن: دلیما در زبان انگلیسی به معنای دوراهی است. تلفظ و املای صحیح این واژه (Dilemma) است که برای خوانش روان، در تلفظ فارسی دِلیما خوانده می‌شود.

صفحه نقد دلیما

صفحه گفت و گوی دلیما
 
آخرین ویرایش:

8e8826_23124420-029b58f3e8753c31b4c2f3fccfbe4e16.png

نویسنده‌ی عزیز؛
ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان، قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید:
[قوانین جامع تایپ رمان]

برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ رمان، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ رمان‌نویسی]

برای سفارش جلد رمان، بعد از ۱۰ پست در این تاپیک درخواست دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد]

بعد از گذاشتن ۲۵ پست ابتدایی از رمانتان، با توجه به شراط نوشته شده در تاپیک، درخواست تگ دهید:
[درخواست تگ رمان]

برای سنجیدن سطح کیفیت و بهتر شدن رمانتان، در تالار نقد، درخواست نقد مورد نظرتان را دهید:
[تالار نقد]

بعد از ۱۰ پست‌ برای درخواست کاور تبلیغاتی، به تاپیک زیر مراجعه کنید:
[درخواست کاور تبلیغاتی]

برای درخواست تیزر، بعد از ۱۵ پست به این تاپیک مراجعه کنید:
[درخواست تیزر رمان]

پس از پایان یافتن رمان، در این تاپیک با توجه به شرایط نوشته شده، پایان رمانتان را اعلام کنید:
[اعلام پایان تایپ رمان]

جهت انتقال رمان به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تاپیک زیر شوید:
[درخواست انتقال به متروکه و بازگردانی]

برای آپلود عکس شخصیت های رمان نیز می توانید در لینک زیر درخواست تاپیک بدهید:
[درخواست عکس شخصیت رمان]

و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نوشتن و نویسندگی، به تالارآموزشی سر بزنید:
[تالارآموزشی]


با آرزوی موفقیت شما

کادر مدیریت تالار رمان انجمن کافه نویسندگان
 
به نام او
فصل صفر: آدونیس

در حیاط تیمارستان، جایی مختص به خودم را داشتم. فضایی کوچه‌مانند با دیوارهایی سفید رنگ که با صندلی‌های اضافه و ناکارآمد، راه آن را بسته‌ بودند. این فضا بخش زنان و مردان تیمارستان را جدا می‌کرد و من با زیرکی، از آن صندلی‌های پلاستیکی بالا می‌رفتم و از آن طرفش پایین می‌آمدم.
پشت این صندلی‌های تلنبار شده، باغچه‌ای سبز با گل‌های رز رنگارنگ بود که محیطی کاملاً جدا با خودِ تیمارستان ساخته بود. با این‌که فضا دقیقاً پشت ساختمان‌ اتاق‌ها بود، اما آن را همانند سفر به یک بهشت بی‌همتا می‌دانستم. دوتا از آن صندلی‌های پلاستیکی را، طبق سلیقه‌ی خودم کنار دیوار سفیدرنگ چیده‌ بودم.
تابی با طناب به درخت چنارِ تنومند آن وصل کرده‌‌ام. نشیمن‌گاه یک صندلی شکسته را از آن خارج کرده‌ و آن را انتهای تابم قرار داده بودم.
به راستی می‌توان گفت خالق این محیط دوست‌داشتنی و دلنشین، خودم بودم. بوته گل‌های خشکیده‌اش را، من شاداب کرده‌‌ام. درخت چنارش را، من سیراب کرده‌‌ام.
حال، زیر همان درخت چنار می‌نشینم و از آفتاب سوزان خودشید رهایی می‌یابم. با آن که بادهای سرد به تنم شلاق می‌زدند؛ اما محیط اتاقم دلسردترم می‌کرد. علف‌های زیرم، هنوز از برف دیروز، لباسی سفید رنگ به تن داشتند و گرمای خورشید، یکی پس از دیگری، آن لباس‌ها را آب می‌کرد.
صدای گنجشک‌هایی که در این سرما آواز می‌خواندند، باعث شده‌ بود فضای دلپذیرتری برای خواندن ادامه‌ی کتاب دست‌نویس شده‌ی نوبادی، برایم فراهم شود.
دقیق نمی‌دانستم در چه صفحه‌ای به سر می‌بردم، آن صفحه‌ها عددگذاری نشده بودند؛ اما با دیدن حجم‌شان، گویی بیش از نصف کتاب را از دیروز تا الان تمام کرده‌ بودم. با آن‌که تصور بعضی از صحنه‌های دلخراشش برایم سخت بود، اما هم‌چنان ادامه می‌دادم.
هر چند صفحه که جلوتر می‌رفتم، قطره‌های اشک خشک‌شده‌ی نویسنده را می‌دیدم؛ دل می‌سوزاندم و آهی از ته دل می‌کشیدم.
گمانم ساعاتی گذشته باشد. تقریباَ به آخرای کتابم رسیده‌ام. خورشید، کمال‌گرایانه در وسط آسمانی بی‌ابر جای گرفته است. سرمای سوار بر باد، بی‌رحمانه به جان و تنم چنگ می‌‌اندازد و محافظ من، لباس نازکی بیش نیست.
لباسی که غیر از من، تمام تیماران این تیمارستان به تن دارند؛ هر چند در آن حد نادان و بی‌ملاحظه‌ نیستند که با آن، در چنین سرمایی زیر درختی بنشینند و کتابی دست‌نوشت بخوانند.
ناگاه صدای پایی، رشته‌ی افکارم را از هم می‌گسلد. با تسریع سر بالا می‌آورم و پنج ثانیه انتظار می‌کشم تا تصویر صفحه‌ی کتابم، به تصویر مقابلم مبدل شود. خدا می‌داند چقدر این پنج‌ ثانیه‌های دیرگذر، مایه‌ی رنج و عنایم هستند و من، چه قربانی شایسته‌ای برای امتحان‌های تمام نشدنیِ خداوند...
با گذشت پنج ثانیه، با نگاهی مبهوت، بدون هیچ فکر و خیالی، خیره‌ی تصویرم می‌شوم. آفتابِ سنگدل بر سر و رویش می‌تازد و موهای شکلاتی رنگش، بر پیشانی‌اش ریخته‌اند. پوست بیش از اندازه سفیدش در زیر نور آفتاب، مانند ماه نور را بازتاب می‌کند. لباسی همانند لباس من به تن دارد و دستانش در جیب‌های شلوارش پنهان‌اند.
خیرگی گستاخانه‌ام بدون آن‌که بدانم، بیش از پنج ثانیه به طول می‌انجامد؛ زیرا که تصویرش از مقابل چشمانم محو می شود و گرمای حضورش را، درست در کنارم درمی‌یابم.
عطر تام فوردش با رایحه‌ی چوب، روح و روان مرا تا دل جنگل برده و برگردانده است. غافل از آن‌که بفهمم چشمان سبز-آبی‌اش، خود یک جنگل بی‌نام و ناشناخته‌ست. می‌گوید:
- از سرما نمی‌میری مادمازل؟
و صدایش همانند صدای گویندگان رادیو است. بدون هیچ‌گونه خش، بم، گوش‌نواز و مملو از آرامش.
- دفترچه خاطراتته؟
سر به زیر می‌اندازم و پس از پنج ثانیه، نزدیکی پایش به پای درازکرده‌ام را می‌بینم. قلبم در سینه‌ام سراسیمه می‌کوبد و تنها کاری که می‌توانم انجام دهم، ورق زدن کتاب نوبادی‌ام است؛ یک رد گم کنیِ پر استهزا.
- دست خطت زیادی بد نیست؟
به روی دستخط نوبادی چند ثانیه متمرکز می‌شوم؛ نه قابل خوانش است. در بعضی از قسمت‌ها واژگانی در هم رفته دارد اما به طور کل، خوانا است.
نگاه خیره‌اش تنها چیزی‌ست که بدون پنج ثانیه صبر و سر بالا آوردن هم می‌توانستم متوجه‌اش شوم. منِ بی‌تجربه و دور از هرگونه پسر و مرد، در چنین شرایطی فقط نگاه می‌دزدانم و کلامی حرف نمی‌زنم.
- رفتی کلاس تندخوانی؟
بدون آن که متوجه‌ی منظورش شوم از ورق زدن دست می‌کشم. تندخوانی؟ من که هرگز تند نمی‌خواندم. بالاخره دل به دریا زده و من نیز ل*ب باز می‌کنم.
- این کتاب من نیست، شاید نویسنده‌اش راضی به خوندن تو نباشه‌.
سکوت مرگبارش، گوشم را کر می‌کند. نوای علف‌ها، تکان خوردنش را به من می‌فهمانند. گویی سرش را به درخت تکیه می‌دهد و صدای پر آوایش‌اش در آن فاصله‌ی کم، گوشم را نوازش می‌کند.
- حق با توئه‌.
صدایش را از بهشت ربوده است؟ یا که به راستی خدا در بخشش زیبایی و خوش‌آوایی در این حد دست و دلباز است و منِ ساده، به دور از این دو واژه‌ام. البته، خودم این‌گونه فکر می‌کنم. شاید هم نباشم. شاید. می‌گویم:
- ببخشید.
و نمی‌دانم چرا از ارتعاش کم صدایم، اعصابم خدشه‌دار شده است. دستی ندارم، سکوت را ترجیح می‌دهم اما نمی‌توانم وجودش را انکار کنم.

-‌ چرا عذرخواهی می‌کنی؟
-‌ نمی‌دونم.

- واقعاً هم نمی‌دونم.
اما برای یک لحظه، تنها یک لحظه، کلمات را گم و زبانم را ناتوان می‌بینم. تازه درمی‌یابم. من در این فضای بسته، کنار یک مرد غریبه و ناشناس چه می‌کنم؟
از جایم بلند می‌شوم و کتاب نوبادی‌ام را در آغو*ش می‌گیرم. تا آخر مسیر می‌روم، صدایی از او نمی‌شنوم. حتی در آن حد شجاع نیستم که سر برگردانم و حالت نگاهش را دریابم. چه انتظار بالایی از مرد تصویرم داشتم، انتظار داشتم بگوید نروم. چه پرتوقع شده‌ام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عقب
بالا پایین