نظارت همراه رمان وارث نفرین | ناظر: Tiam.R

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Blu moon
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
برای اینکه نقطه نشه اول نیم فاصله بزارید بعد فاصله.
خودم اون پارت رو ویرایش کردم ولی برای پارت های بعد توی دیالوگ های پشت سر هم اول نیم فاصله برار بعد فاصله و متن رو بنویس
 
سرم و برگردوندم، صداش حالت عصبی داشت:
- بیا بشین تو ماشین، زود، تند.
چون می‌دونستم تو عصبانیت ممکنه هرکاری بکنه، ناچارا سوار شدم.
اخم کرد‌؛ احتمالا بوی سیگاری‌ که چند کام بیشتر نگرفته بودم و فهمیده بود ولی چیزی به روی من نیاورد.
- چرا این‌کارارو می‌کنی؟ یعنی خانوادت انقدر برات بی اهمیت شدن که می‌خوای تنهاشون بذاری؟
انقدر❌آن قدر✔️
این‌کارارو❌این کارها رو✔️
سرم پایین بود و با اسپینرم مشغول بودم‌:
- تورو خدا بیخیال این صحبتا شو بابا، یه بار حرفامو زدم، چند بار قراره بگم.
بیخیال❌بی‌خیال✔️
یه❌یک✔️
صحبتا❌ صحبت‌ها ✔️
حرفامو❌حرف‌هام رو✔️
همین که حرفم تموم شد سوزش بدی رو لبم احساس کردم و بلافاصله خون از ل*ب پاره‌م، راهشو پیدا کرد
نقطه فراموش نشه (در پایان جمله‌ها لطفاً نقطه قرار بده)
راهشو❌راهش‌ رو✔️
سرعت گیر‌ رو به شدت پریدیم، بابام خیلی رو ماشینش حساس بود امکان نداشت انقدر تند بره.
نگاهش کردم، تو این هوای سرد به‌ طور عجیبی عرق کرده بود؛ نگرانی تو چشماش موج میزد،
با چیزی که گفت‌ برق سه فاز از سرم پرید
- ترمز بریده
نقطه در پایان جمله.
آن‌ قدر ✔️
افتاده بودیم تو سراشیبی و ماشین همواره سرعتش بیشتر میشد. گفتم با کمک ترمز دستی و دنده معکوس شاید بشه سرعت رو کم کرد
بابا - تو این سراشیبی ترمز دستی جواب نمیده، چپ می‌کنیم
انتهای سراشیبی می‌خورد به بلوار‌؛ خلوت بود ولی یه تیکه از خیابون رو‌ بخاطر نشتی لوله آب کنده بودند. کمربند رو بستم‌‌؛ قبل اینکه به انتهای سراشیبی برسیم چشمم خورد به آینه ب*غل‌؛ سایه خاکستری که صورتش معلوم نبود فقط برق چشم‌هاش مشخص بود‌؛ بجای اینکه بترسم سریع پلک زدم و با خودم گفتم حتما توهم‌زدم‌؛ اما دوباره دیدمش منتها این دفعه پشت صندلی بابام. خطر بیخ گوشمون بود و احتمال دادم بخاطر ترشح زیاد هورمون ترس دارم خیال بافی میکنم بنابراین نگاهم رو از پشت صندلی برداشتم و اشاره کردم به جایی که کنده بودن و با استرسی که داشتم ناخودآگاه، هوار کشیدم
بجا❌به جای✔️
توهم‌زدم❌توهم زدم✔️
میکنم❌می‌کنم✔️
- دور بگیر از چپ، از کنار چاله رد شیم.
بابام قبل اینکه موفق بشه دور بگیره نگاهش به پشت صندلیش گره خورد و داد کشید:
- یه نفر پشتمه
نگاه کردم اما این بار چیزی رو ندیدم‌؛ مثل خودش داد کشیدم:
- کسی نیست، چی میگی
کار از کار گذشته بود، تو اون سرعت پدرم بی‌هوش شده بود و ماشین به سرعت به سمت چاله می‌رفت‌؛ تا این سن ندیده بودم تا حالا پدرم به این شکل وحشت کنه و بی هوش بشه. دست و پام تحت تاثیر ترشح آدرنالبن زیاد به شدت می‌لرزید، همین باعث شد بدون فکر دستم رو به فرمون ببرم و تو یه حرکت ناگهانی بچرخونم تا توی چاله نیفتیم‌؛ اما لاستیک‌های سمت شاگرد بلند شد و ماشین شروع کرد به ملق زدن. تو همون بین سرم محکم به ستون در برخورد کرد و دیگه چیزی متوجه نشدم
آدرنالین✔️
در پیان دیالوگ‌ها نقطه یا علامت مرتبط با اون جله بزار .
پلک‌هام بدجوری سنگین شده بودن و توانایی این که بازشون کنم رو نداشتم. سکوت ترسناکی اتاق رو احاطه کرده بود و هیچ صدایی نمیومد.
نمیومد❌نمی‌اومد✔️
بالاخره موفق شدم چشمام رو باز کنم‌؛ لامپ مهتابی خاموش بود اما نور ماه قسمتی از اتاق رو روشن کرده بود. فرزین روی مبل تک نفره اتاق، به صورت نشسته خوابیده بود. باید صداش می‌کردم چون اگه همین‌ جوری میموند صبح با گردن درد از خواب بیدار می‌شد. سعی کردم بلند بشم، تو تلاش اول و دوم موفق نشدم. درد شدیدی توی سرم جریان پیدا کرد‌. دستم روی سرم رفت، انگار باندپیچی کرده بودن. دستم رو اطراف تخت کشیدم، گوشیم رو نمی‌تونستم پیدا کنم. در اتاق کمی باز شد ولی سرجاش توقف کرد، انگار کسی می‌خواست وارد بشه. بخاطر نور ماه قسمتی از سایه‌ش تو اتاق شکل گرفته بود ولی هیچ صدایی از پشت در، شنیده نمی‌شد. بخاطر سردرد چشمام رو بستم و سعی کردم دوباره بخوابم‌. چند دقیقه همینجوری گذشت که در با صدای زیادی باز و بسته شد، حضور کسی رو کنارم احساس کردم و باعث شد چشم‌هام‌ و باز کنم.
همینجوری❌همین‌جوری✔️
به سختی هیکل درشتی رو دیدم که داره سمت من میاد. صورتش تاریک بود و نمی‌تونستم تشخیص بدم کیه. چشمام و بستم چندتا نفس عمیق کشیدم. لم*س دستی رو روی موهام حس کردم، دستاش به شدت سرد بود. لای چشممو آروم باز کردم، نور ماه روی صورتش افتاده بود.
چشممو❌چشمم رو
متوجه شدم که هومنه. موهاش اومده بود جلوی صورتش و ریشش شدیدا بلند شده بود‌؛ همین امروز پیشش بودم، ته ریش داشت فقط؛ تو یه روز چی کار کرده بود با خودش که انقد تغییر کرده بود.
آنقد❌آن قدر
تخت من توی قسمت تاریک اتاق بود و هومن نمی‌تونست ببینه من بیدارم‌؛ با همین خیال دست برد توی موهای من و حالت میداد‌؛
میداد❌می‌داد
لب‌هام شدیدا خشک بود، به سختی لب زدم:
-سلام
سریع دستشو کشید‌؛ تکون شدیدی خورد، عقب رفت تا اینکه صدای ناله فرزین رو شنیدم، انگار خبر نداشت کسی جز من ممکنه توی اتاق باشه.
دستشو❌دستش رو✔️
فرزین سریع با دست، کلید چراغ اتاق که بالای سرش بود رو لم*س کرد.
فرزین - مگه کوری ، آخ‌پام
با جفت دستش، پای چپش رو ماساژ می‌داد
هومن سرش خاروند‌:
هومن - خیلی تاریک بود، ندیدم ببخشید، چیزی که نشد؟
فرزین اهمیتی نداد به سوالش و لنگان لنگان از اتاق رفت بیرون.
نگاهش به من افتاد و به سمت در اشاره کرد:
- بهش یاد ندادین جواب بزرگتر از خودش رو باید بده؟
بزرگتر❌بزرگ‌تر✔️
به زبون اشاره حالیش کردم برام آب بیاره؛ رفت سمت یخچال آب معدنی کوچیک رو‌ برداشت، درشو باز کرد و اومد سمت من.
درشو❌درش‌ رو✔️
اصرار داشت خودش آب رو برام نگه داره تا بخورم.
ل*ب‌هام رو روی هم کشیدم:
- مرسی و اینکه پاش و له کردی، طلبکارم هستی؟
هومن در آب معدنی رو بست و روی میز کنار یخچال گذاشت:

- خبر مرگم نمی‌دونستم کسی تو اتاقته و تو هم این وقت شب بیداری.
- بیشعوری دیگه، راستی عصر که از خونه رفتم چیزی مالیدی این همه ریش‌در آوردی؟
دستی به ریش‌ بلند و خرماییش کشید:
- کدوم عصر؛ خواستی یه چیزی بگی لال نمیری؟ جنابعالی یک هفته‌س اینجایی.
یه❌یک✔️
اینجایی❌این‌جایی✔️
با حرف هومن بهم شوک‌ وارد شد.
- اذیت نکن، یادمه بعد اینکه بهت زنگ زدم و منو پیچوندی بابام سر رسید و من و به زور سوار ماشین کرد.
با حرف خودم، شوک بعدی رو وارد کردم و باعث شد سردردم شدت بگیره، دوباره دستم رو‌ سمت سرم‌ بردم، تازه داشت یادم می‌افتاد که من و بابام تصادف کردیم.
دست هومن رو محکم گرفتم:
- بابام کجاست؟ خوبه؟
هومن تا خواست حرف بزنه فرزین برگشت تو اتاق و اومد سمت من.
فرزین: آره بابا هم تو همین بیمارستان بستریه.
هرچی منتظر موندم دیدم قصد نداره ادامه حرفش و بگه، ل*ب باز کردم:
- خب، ادامه نداشت حرفت؟
فرزین شونه‌ش رو بالا انداخت:

ـ‌
نه دیگه، همین بود
ـ‌ خب حالش چطوره؟
فرزین نشست روی همون صندلی که ده دقیقه قبل روش خوابیده بود:
- تو کماست
خیره به سقف موندم‌؛ گوش‌هام شروع کرد به سوت کشیدن، صدای گنگ و ضعیف هومن رو شنیدم:
- آخه احمق، اینجوری به مریض خبر میدن؟
چشم‌هام و بستم و فشار دادم تا اینکه دیگه صدایی نشنیدم
اینجوری❌این‌جوری✔️
نقطه فراموش نشه.
 
تمام پارت ها ویرایش شد. می‌تونید چک کنید
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Tiam.R
یک پارت جدید
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Tiam.R
با سلام رمان رو از اول چک کردم خیلی از مشکلات دوباره بودن که خودم تصیح کردم. الان یه توضیح کوچیک میدم تا متوجه بشین و در ادامه مشکلی نباشه.
 
۱: بین کلمات فاصله بگذارید نوشتن کلمات پشت سر هم اشتباست ماننده: هیچکسی‌رونداشتم.❌هیچ‌کسی رو نداشتم.
۲: پایان تمام جمله ها باید متناسب با جمله علائم نگارسی بگذارید. حتی اگر یک کلمه باشد.
ـ سلام❌
ـ سلام. ✔️
از علائم نگارشی در جای مناسب استفاده کنید.( به نظر من برای علائم نگارشی درخواست مشاوره بدین)
۳:
هیچکس❌ هیچ‌کس✔️
همینجوری❌همین‌جوری✔️
۴: بعد از علائم نگارشی لطفاً فاصله بگذارید.
 
دو پارت جدید
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Tiam.R
مامان نگاهش آروم‌تر شده بود، اومد جلو و دست من رو گرفت و آروم زمزمه کرد:
-‌ می‌دونی پلیس به ما چی گفت؟
مثل خودش منم زمزمه کردم:
- چی گفتن؟
مامان موهای من رو کمی مرتب کرد:
-‌ گفتن ترمز کاملا سالم بوده و پدرت قبل از تصادف ایست قلبی کرده.
باورم نمی‌شد این حجم از خزعبلاتی که پلیس به خانواده من غالب کرده بودند و مادر من با این حجم از هوش بالا باور کرده بود. سعی کردم تُن صدام رو کنترل کنم که بقیه متوجه حرفام نشن:
- مامان تو من رو، پسر اولت رو باور نداری؟ اون‌وقت حرف پلیس‌ها رو باور کردی؟ تا حالا شده بهت دروغ بگم؟ یه چیز‌های دیگه هم دیدم تو ماشین اینجا نمیشه گفت، فامیل‌ها واسه من حرف در میارن فرزاد دیوونه شده؛ وقتی اومدم خونه میگم بهتون.
مامانم نگاهش پر از درد شد؛ منو توی آغوشش گرفت و آروم دم‌ گوشم زمزمه کرد:
- فرزاد بابات رفت، تنها شدیم؛ بدون بابات من چی‌کار کنم؟
مهلت حرف زدن پیدا نکردم وقتی که دیدم مامان تو ب*غل من گریه می‌کرد. یه کم شونه‌هاش رو ماساژ دادم و به فرزانه اشاره کردم تا مامان رو از اتاق ببره بیرون.
- مامان شما با فرزانه و فرزین برید خونه، منم به محض مرخص شدن، کارهای ترخیص پدر و مراسمش رو هندل می‌کنم فقط شما غصه نخور باشه؟
مامان از آغو*ش من جدا شد، دستی روی گونه‌‌ی من کشید‌:
-‌ تنهایی سختت نمیشه؟
- نگران نباش تنها نیستم هومن هم هست.
به هومن اشاره کردم، جلوتر اومد:
- آره خاله جان، نگران نباش حواسم‌ به فرزاد هست. شما برید خونه استراحت کنید چند روزه تو بیمارستان زیاد طبقه‌ها رو‌ بالا پایین رفتید.
فرزانه از دو طرف شونه‌های مامان رو گرفت و با هم از اتاق بیرون رفتن و به طَبَع اون‌ها رو، فامیل هم پشتشون از اتاق خارج شدن. بغضم سنگین‌تر شد و از حنجرم شلیک‌ شد:
- هومن دیدی چی شد؟ یتیم‌ شدم.
سرم رو چسبوندم به کتفش، بعد از چند قطره اشک‌ مزاحم، فقط بغض و گرفتگی صدا برام موند.
با کمک هومن و با اجازه گرفتن از دکتر که می‌گفت «برای معاینات بیشتر حتما باید بیای» ترخیص شدم
.
مشکل خاصی نداشت.
 
صدای بلندگو، باعث شد سردرد بدی بگیرم. چشم چرخوندم تا فرزین رو پیدا کنم‌‌؛ مشغول حلوا پخش کردن بین فامیل بود. مامان و فرزانه کنار قبر روی زمین خاکی نشسته بودن و گریه می‌کردند. هومن از لابه‌لای جمعیت اومد و کنارم ایستاد؛ چون نزدیک بلندگو بودیم صورتش و به گوشم نزدیک کرد و داد زد:
هومن:
- خوبی؟ چیزی نیاز نداری؟ اگه خسته شدی بیا روی این صندلی بشین.
چهار پایه چوبی رو از پشتش کشید و جلوی من گذاشت، اصرار داشت که بشینم و منم ممانعتی نکردم و نشستم. تقریبا چهل دقیقه‌ای گذشته بود، آفتاب می‌تابید ولی سوز سرما باعث شده بود مراسم تدفین زودتر تموم بشه. هومن ماشین پدرش رو قرض گرفته بود تا این چنددروز، کمک حال ما باشه. بغض باعث شده بود صدای مامان گرفتگی داشته باشه و با همون صدا من رو صدا کرد:
مامان:

- پسرم، ما داریم می‌ریم خونه، خانواده دایی فاضل و خاله نرگس از تهران راه افتادن شب میان خونه ما، با ما میای؟
همین و کم داشتم، الان که نیاز دارم دورم خلوت باشه، کلی مهمون پلاس میشن خونه ما. راه نداشت بپیچونم چون فرزند اول و بزرگ‌تر بودم و باید کنار خانواده می‌موندم.
- مامان جان شما برید، من یکم دیگه می‌مونم بعد با هومن میام.
در حین صحبتم به هومن اشاره کردم خانواده رو با ماشینش برسونه خونه و برگرده.
بعد از چند دقیقه دورم خلوت شد و همه رفتن. کنار قبر نشستم تا شاید بتونم چند قطره اشک‌ بریزم. از وقتی که سنم کمتر بود رابطم با بابام شکر آب بود؛ بیشتر فرزین و فرزانه رو دوست داشت یا حداقل حس من که این‌طور بود، ولی برعکس من خیلی با مامان رابطه خوبی داشتم و یه جورایی مامان خیلی من رو دوست داشت. سر اختلاف من و پدرم، جو خونه واسه من سنگین بود و بیشتر اوقات، پیش هومن پلاس بودم. خونه ما فاصله زیادی با قبرستان نداشت و با ماشین حداکثر پنج دقیقه راه بود ولی رفت و برگشت هومن خیلی طولانی‌ شده بود. سرم رو آوردم بالا‌؛ از بچگی خاطره خوبی از قبرستان نداشتم اون هم به خاطر این بود که چهارده سال پیش‌‌ وقتی که ده ساله بودم، توی مراسم ختم مادربزرگم، کنار قبرش، یک قبر خالی دیگه هم بود. من هم چون بچه‌ی شلوغی بودم و یک‌ جا بند نمی‌شدم پدرم برای تنبیه من رو توی قبر خالی گذاشت و تا دو ساعت اون جا مونده بودم و بعد دو ساعت نگهبان من رو از توی قبر در آورد. سرم رو بالا آوردم تا دوباره نگاهی به اطراف بندازم. کنار یکی از درخت‌های اطراف قبرستان، یه نفر که قد بلندی داشت ایستاده بود. یکم که دقتم رو بیشتر کردم دیدم داره به سمت من میاد. پوست سیاهی داشت، ردای سفید تو تنش بود و با چشم‌های عمودی و تمام سیاه، انگشت اشاره‌اش رو به سمت من گرفته بود و هر لحظه قدم‌هاش رو تندتر می‌کرد. از جام بلند شدم، هنوز هومن نرسیده بود‌. به خاطر یهویی بلند شدن تعادلم رو از دست دادم و با زانو خوردم زمین. اون شخص تقریبا بالای سرم رسیده بود و با زبان نامفهومی، یک سری کلمات رو می‌گفت.
چک شد بیشتر موارد بالا رو اشکال داشت. لطفاً به موارد بالا دقت کنید.
 
عقب
بالا پایین