روزنامـه روزنامه مردادماه 1404| شماره 3

نوشته‌ها
نوشته‌ها
1,243
پسندها
پسندها
9,536
امتیازها
امتیازها
453
سکه
1,875
823709_25IMG-20250809-160031-954.jpg

درود به همگی 💙
به آخرین شماره از روزنامه‌ی اتفاقات مرداد ماه کافه خوش آمدید.

( می‌دونم دیگه الان شهریوره ولی اخبار مربوط به مرداد ماه هست -2-35-)
امیدوارم از خوندن تک‌تک خبرها لذت ببرید.

این شماره از روزنامه رو تقدیم می‌کنم به @سمانه
مرسی بابت مهربونی تموم نشدنیت و محبتی که به بچه‌های کافه ژورنال داری -53-؟"_} 💙


( در این میان متاسفانه یه حرکت از عرش به فرش داشتیم و روزنامه رو بدون طراحی ارائه می‌دیم. اما باز هم از ارزش کار بچه‌ها و کیفیت اخبار چیزی کم نمی‌کنه 7np5_laie_100 )
 
آخرین ویرایش:
این قسمت: عشق و حال با پول مریدان
همه جمع شده بودند و سکوتی ترسناک در کل شهر حکم‌فرما بود!
جلاد فریاد زد:
- بعد از انتظار‌های فراوان، به درخواست شما سرانجام وقت آن رسید که مدیر ژورنال را در مقابل همه‌ی شما مریدان، محاکمه کنیم.
مریدان جیغ کشیدند ولی جامه؟ نه، جامه ندریدند، زیرا هنوز زود بود و آفتاب هم دقیقا با خنده‌ای از ته دل، با قدرت به فرق سرشان می‌تابید، اگر بی جامه می‌شدند، پوستشان می‌سوخت و اذیت می‌شدند تا پایان اجرای حکم!
حکم خوانده شد و حاکم دستور اجرای آن را داد، همه چیز به لذت بخش ترین حالت ممکن در حال پیش رفتن بود که ناگهان کبوتری از بالابالاها، تصمیم گرفت خودش را سبک کند. مطابق با رنگ لباس پیر مریدان که سفید رنگ بود، تنظیمات سبک شدنش را روی رنگی تیره قرار داد و ناگهان سبک شد!
رئیس مریدان پس از برخورد سبکی‌های کبوتر با شانه‌اش، ناگهان از خواب پرید. زیر ل*ب زمزمه کرد:
- آه چه خواب شیرینی بود، منتظر تحقق آن خواهم ماند.
پیرمرد برخاست و آبی به سر و رویش زد و ناخودآگاه دستی به شانه‌اش کشید. خیالش که راحت شد، از خانه بیرون زد.
شب گذشته که پیرمرد به خانه رفته بود رو به روی خانه‌اش جز بیابان و چند خانه کوچک هیچ نبود، اما حال که صبح شده بود، به صورت ردیفی، هزاران موسسه مالی و وزارت های مجوز بده، افتتاح شده بودند و مقابل هر کدام از آنها هم هزاران مرید در صف منتظر بودند.
از وقتی که خزانه انجمن ایجاد شده بود و سکه‌های طلا درست گردیده بودند، مریدان نمی‌دانستند این سکه‌ها به چه دردشان می‌خورد و برای همین برای هر چیز بیهوده‌ای آنها را خرج می‌کردند. پیرمرد جلو رفت و با مریدانی که جلوی سازمان امور صنعتی جمع شده بودند، هم کلام شد:
- چه می‌کنید؟
مریدان یک صدا پاسخ دادند:
-پروانه‌ی کسب می‌خواهیم!
پیر مریدان دست راستش را بالا برد، آن را از آرنج کمی خم کرد و کف دستش را به پیشانی‌اش کوبید:
-ای بی خبران، به چه دردتان می‌خورد؟
-که کسب کنیم!
-همانا که بی‌خبرید، این مجوز مهر و امضای مدیرِ مدیران را ندارد و فاقد اعتبار است، همانا که مدیرانش می‌خواهند سکه‌های شما را جمع کرده و با آنها عشق و حال کنند.
مریدان در اینجا به دو قسمت تقسیم شدند، آنهایی که جامه دریدند و گریستند و یک نفر از آنها که از قبل جامه نداشت.
پیرمرد گفت:
- تو چرا از ابتدا جامه نداشتی؟
جمع مریدان گفتند:
-او دهقان فداکار است، بین مسیر یه قطار هم نجات داد و بعد به ما ملحق شد.
پیرمرد نگاهی به مجوز انداخت، واقعا زیبا طراحی شده بود، زیر ل*ب به طراحش احسنت گفت و حال که از نجات دادن مریدان خرسند گشته بود، داشت می‌رفت که در میان راه دید گرگی درصف نانوایی ایستاده و مقداری آرد سفارش می‌دهد، پیر به مریدان در صف گفت:
- گرگه‌ها! نمی‌خواین کاری کنین؟
مریدان گفتند:
-این سالهاست در کف شنگول و منگول است، به ما کاری ندارد.
پیرمرد حس کرد دیگر گنجایش دیدن عجایب بیشتری را ندارد، بیخیال شد و به منزل بازگشت تا حداقل به جای زیر گرمای تابستان بودن، زیر باد کولر قرار گیرد و اندکی مغزش خنک شود!
به خانه که رسید، برق‌ها رفته بود، به ساعتش نگاه کرد، دقیقا راس ساعت اعلام شده قطع شده بود. خدا را سپاس گفت بابت این همه دقت و ریزه کاری و به سمت باد بزنش رفت تا کمی خودش را باد بزند.

ژورنالیست: @مَمّد
 
آخرین ویرایش:
عقب
بالا پایین