شعر •| شعری که بر دلت نشست |•

دلم را ناله سرنای باید
که از سرنای بوی یار آید

به جان خواهم نوای عاشقانه
کز آن ناله جمال جان نماید
دلدار من چو یوسف گمگشته بازگشت
کنعان مرا ز روی دل ملتهب رسید
 
گر غایبی ز دل تو در این دل چه می‌کنی
ور در دلی ز دوده سودا چگونه‌ای

ای شاه شمس مفخر تبریز بی‌نظیر
در قاب قوس قرب و در ادنی چگونه‌ای
 
به برگ گل نوشتم من
تو را دوست مي دارم
ولي افسوس او گل را
به زلف کودکي آويخت تا او را بخنداند
 
همچو فواره که در اوج بیفتد ز غرور
در سقوطم ز نفس‌های تماشایی خویش

من همان خشت فرو ریخته از زلزله ام
که دگر نیست در اندیشه‌ی برپایی خویش

بعد مرگم بنویسید که عهدش نشکست
تا ابد ماند وفادار به تنهایی خویش
 
دل پیش تو و دیده به جای دگرستم
تا خصم نداند که تو را می‌نگرستم

روزی به درآیم من از این پرده ناموس
هر جا که بتی چون تو ببینم بپرستم

المنة لله که دلم صید غمی شد
کز خوردن غم‌های پراکنده برستم

آن عهد که گفتی نکنم مهر فراموش
بشکستی و من بر سر پیمان درستم

تا ذوق درونم خبری می‌دهد از دوست
از طعنه دشمن به خدا گر خبرستم

می‌خواستمت پیشکشی لایق خدمت
جان نیک حقیر است ندانم چه فرستم
 
گویند که چون میگذرد هیچ غمی نیست
عمری‌ست که با می‌گذرد مسئله دارم!
 
نقاش شدم بعد تواز بس که کشیدم
از دستِ تو و دستِ غم و دستِ زمانه
در فال من از شوقِ رسیدن خبری نیست
درگیر توام تلخ ترین شعر و ترانه
 
نه‌بیمارَم‌نه‌خوشحالَم‌نه‌از‌حالَم‌خبر‌دارم؛ گهی‌با‌جان،گهی‌با‌دِل،گهی‌از‌هردو‌بیزارم-️
 
عقب
بالا پایین