~D.R.M~
مدیرآزمایشی تالار ترجمه
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایـشی تالار
منتقد
ناظر ارشد آثار
ناظر اثـر
تیمتعیینسطح
رمانخـور
درود جانا 
چک شد مشکلی نیست
	
	
				
			چک شد مشکلی نیست
همونطور که مشهوده توی ساختار فعلی( فعل گذشته سوم شخص+ه+ بود) نیازی به نیم فاصله نیست و باید بعد از اولی، فاصله کامل در نظر گرفته شه که بالا نمونه ها رو با رنگ سبز برات مشخص کردم.مرد جوان وقتی که نگاه خیرهی او را دید، لبخندی محو زد و آرام سرش را بهسمت راست و چپ خم کرد، . تیلههای مشکی دخترک نیز حرکت او را را دنبال کرده و تکان خوردند. ناگهان به خود آمد و با خجالت سرش را پایین انداخت. از تأسف لبش را گاز گرفت و شروع به لعن و نفرین خود کرد. آریا وقتی این حرکت او را دید لبخندش بزرگتر شد، از جایش برخاست و با نگاهی خیره و گرم به او گفت:
- راحت باش و درست رو بخون... ، مزاحمت نمیشم.
خواست بگوید حالا یک امتحان هم صفر بگیرم، ؛ مهم نیست اگر تو الان بمانی و نروی. (اگر تو الان بمانی و نروی، مهم نیست.) یک امتحان(که) این حرفها را ندارد؛ ولی خجالتش مانع میشد از ابراز احساساتش.( ولی خجالتش مانع از ابراز احساساتش میشد.)آریا با تکان سر از او دور شد و او تا زمانی که آریا از دیدش پنهان شد، با نگاهش بدرقهاش (او را بدرقه کرد) کرد.
***
روی تختش دراز کشیدهبود - کشیده بود و به دیوار مقابلش نگاه میکرد. در این چند روزی که به دانشگاه نرفتهبود - نرفته بود، حتی یک لحظه هم نمیتوانست ذهنش را از فکر اتفاقاتی که افتادهبود - افتاده بود، آزاد کند. استرس آن روز هنوز هم باعث میشد دستانش بلرزد؛ اما از آن روز به بعد، دو چیز ذهنش را بهشدت درگیر کردهبود. ابتدا حسی بود که مدام افکارش را قلقلک میداد، آن حسِ عجیب از زمانی که بیرون رفتهبود، شروع شد. زمانی که آدمهای جدیدی دیدهبود، مکانهای جدیدی دیدهبود، دنیای زیبای بیرون را دیدهبود. آن حس کنجکاوی جرقههای کوچکی در ذهن و دلش میزد تا دوباره بیرون برود؛ اما همچنان خود را بیدفاع میدید، خود را ضعیف و ناتوان میدید، آماده نبود تا پا در دنیایی که او در آن نفس میکشید، زنده و سالم با آیندهای روشن اما گذشتهای تاریک، بگذارد. فکر اینکه آن آدم بدون محاکمه آن بیرون پرسه میزد، چون خورهای به جانش افتادهبود. یاد آن روز افتاد، وقتی که او لرزان در کمد قایم شدهبود و نمیتوانست صدای هقهق بلندش را کنترل کند. مرد مقابلش محکم دستش را روی دهان النا گرفته و آن را فشار داد. تا نیمه، در کمد خم شدهبود و جدی با آن چشمان سرخ و درشتش، خیرهی صورت دخترک کوچک بود. با صدای خراشیدهاش از لای دندانها غرید:
- هیس! ساکت... ، گریه نکن.
اما نه تنها صدای گریهاش قطع نشد، بلکه اینبار جیغهای بلندش بود که شنیده میشد. مرد عصبانیتر از قبل صورتش را به صورت او نزدیک کرد و گفت:
- دخترِ خوبی باش و جیغ نکش، وگرنه تو رو هم...
به پشت سرش نگاهی انداخت، به جسم پر از خون دختری جوان که روی تخت افتاده و دریایی از خون اطرافش به راه افتادهبود. این بار لبخندی خبیث زد و دوباره به دخترک هفت سالهی ترسیده نگاهی انداخت. خوب منظورش را رساندهبود و باعث شدهبود النا لبانش را محکم به روی هم فشار دهد تا صدای گریهاش شنیده نشود، مرد شمردهشمرده ادامه داد:
- آفرین! همینطوری ساکت بمون... . برای همیشه، چون اگه دهن باز کنی... ، من اون لحظه مثل یه جن کنارت ظاهر میشم و...
با صدایی بلند شروع به خندیدن کرد. دستش را از روی دهان النا برداشت و از او دور شد و قبل از اینکه از اتاق خارج شود، دستش را روی بینیاش گذاشت و هیسی زمزمه کرد و بعد غیب شد... . سریع از جایش بلند شد و ترسیده و محکم سرش را به طرفین تکان داد تا از فکر آن خاطرات تلخ خلاص شود؛ اما انگار آن خاطرات چون سایههایی ناتمام به دنبال او افتادهبودند و قصد داشتند او را از پای در بیاورند. زانوهایش را در آغو*ش گرفت و گریان سرش را روی آن گذاشت که ناگهان چشمش به دفترچهی آبی کنارش افتاد. در کسری از ثانیه ذهنش از آن همه تاریکی فارغ شد و این بار موضوع دومی که این روزها به آن فکر میکرد، ذهنش را مشغول کرد. دو چشم آبی! حس حمایت و لبخندی که به او زدهبود. گونههایش کمکم سرخ شد و او برای اولین بار اولینبار، بعد این سالها جز ترس حس دیگری داشت. حس خجالت و گرمایی که از تنش ساطع میشد. ساده بود و بیتجربه و او اولین پسری بود که بعد از سالها تنهایی، وارد حباب خاکستری که او دور خود ساختهبود، شد و به او لبخند زد.
اشک باری دیگر از گوشهی چشمهای محبوبه چکید. در تمام مدت پابهپای دخترک زخمدیدهاش گریستهبود و حال دیگر جانی در تن نداشت. پایین تخت نشست و برای اتفاقی که هنوز هنوزه (هنوز هم)تاثیر وحشتناکش را روی آنها داشت، غصه خورد. در اتاق آرام باز شد و پدر النا سرکی به داخل اتاق کشید، .آثار خستگی روی چهرهاش نمایان بود و لباس بیرون همچنان تنش بود. وقتی که چشمش به زن گریانش خورد، با چشمهایی گرد چمدان کوچکش را پشت در اتاق گذاشت و با قدمهایی بیصدا خود را به محبوبه رساند. محبوبه با دیدن او تن لرزانش را در آغوشش انداخت و لبانش را محکم به روی هم فشار داد تا صدایش بلند نشود. امین دستش را روی کمر او گذاشت و کمکش کرد از روی زمین بلند شود و ار از اتاق خارج شدند.
***
کلاسش تمام شدهبود و او حوصلهی رفتن به خانهاش را نداشت. دارا و بردیا به مهمانی خانوادگی دعوت شدهبودند و اجباراً باید در آنجا حاضر میشدند، در غیر این صورت مورد شماتت پدرانشان پدرانشان که برادر بودند، قرار میگرفتند. بردیا بیحوصله روی صندلی کلاس لم داد و نالید:
- حالا باید چه غلطی کنیم دارا؟
دارا بدعنقتر از او پوفی کشید و تک خودکاری که همیشه با خود میآورد را در جیب شلوارش قرار داد و گفت:
- چه میدونم... ، اگه این بار نرم بابا دمار از روزگارم در میاره.
آریا تکخندهای برای حال گرفتهی آنها زد و برگشت و جزوهی نوشته شدهاش نوشتهشدهاش را از دست دختر جوانی که در میز پشتسرشان پشت سرشان نشستهبود، گرفت و لبخندی زیبا برای تشکر به او زد که صورت دخترک را گلگون کرد. با شیطنت برگشت و تکانی به جزوه داد کهلبخند دوریل*ب دوستانش آمد. کل کلاس خواب بودند و حال جزوهی نوشته شده نوشتهشده را از طرف طرفدارِ عاشقشان عاشقشان گرفتند. بردیا نامحسوس رو به آریا زمزمه کرد:
- کامل نوشته حرفای این بختک رو؟
آریا از لفظ بختک برای استادشان، خندید و سری به عنوان تایید تکان داد. عادت بردیا بود که اسم و فامیل همه را به تمسخر بگیرد. فامیل استادشان هم بختهئی بود و او مدام بختکی صدایش می کرد، چندین بار چندینبار هم جلوی آن بندهی خدا سوتی دادهبود و آریا و دارا با سرفه کردن و پرسیدن سوالات بیربط سعی در رفع و رجوع آن سوتیها داشتند. دارا جزوه را از دست آریا قاپید و جدی برای اینکه کسی روی حرف او، حرف نزند، گفت:
- اول خودم مینویسم.
بردیا تخس (با تخسی)محکم روی دست او کوبید و با دست دیگر جزوه را سریع برداشت و با تمسخر و دهانی کج شده گفت:
- برو بچه پررو! اول خودم مینویسم.
دارا دستش را به قصد زدن بردیا بالا برد، اما آریا پا پیش گذاشت و دستش را محکم گرفت و زمزمه کرد:
- خفه شید هنوز توی کلاسیم.
دارا چشم غرهای چشمغرهای به بردیا رفت و بردیا با اخم، ناباور غرید:
- من رو میخواستی بزنی بیعرضه؟! حیف تو کلاسیم وگرنه خشتکت رو پاپیون میکردم دور گردنت.
دارا فحش رکیکی به او داد و در این بین آریا از فرصت استفاده کرد و آرام جزوه را در کیفش قرار داد و سپس گفت:
- بسه بریم بیرون ببینیم چه خاکی توی سرتون بریزیم.
بردیا زودتر از آن دو برخاست و متفکر انگشت اشارهاش را روی لبش گذاشت و گفت:
- نظرتون چیه خودم رو به مریضی بزنم؟
آریا همراه او بهسمت به سمت در رفت و با اخمی کوچک گفت:
- دفعه قبل خودتو به مریضی زدی، یادت نیست؟
دارا دستانش را در جیب شلوارش فرو برد و هنگام خروج از کلاس چشمکی به دختری که دم در ایستادهبود، زد و از کنارش گذشت. در همان حال جدی گفت:
- گندش بزنن... منم امروز صبح سوتی دادم که امروز همین یه کلاس رو دارم، امتحانم ندارم.
بردیا با ناله گردنش را بهسمت عقب راند و عصبی غرید:
- یعنی هیچ راه فراری وجود نداره که وارد جمع عجوزهها نشیم؟ من واقعاً حوصلهی اون همه خاله خانباجی رو ندارم.
دارا گوشهی لبش را به پایین راند و در جوابش با تلخی اخمی کرد و گفت:
- نه... الیاس کودن هم میاد.
آریا ابرویی بالا انداخت و با لبخند بزرگی که انگار موضوع مهمی را میشنید، گفت:
- همین یابو که دوست دخترت رو قاپید؟
دارا چشمغرهای غلیظ نثار صورت شاداب و خندان او کرد و رو برگرداند. بردیا اما با خنده محکم به کتفش کوبید و با ابروهایی که از شیطنت زیگزاکی میرفت، گفت:
- دیوانهای که هنوز هنوزه غصه میخوری، آخه دخترخاله یاسمنم غصه داره؟ به خدا اگه اون دماغ گندهش رو عمل نمیکرد، حتی اون الیاس پا کوتاه هم بهش نگاه نمیکرد.
دارا با غیض به او خیره شد و همانطور که از دانشکده خارج میشدند و به سمت پارکینگ میرفتند، گفت:
- یاسمن کودن خودش خواست به من نزدیک بشه وگرنه من با فامیل هیچ سنخیتی ندارم. هر چند که همچین مالیم نبود، ولی من رو دور زد و هیچ کس حق نداره من رو دور بزنه.
آریا به بحث یاسمن، دوست دختر سابق دارا خاتمه داد تا باری دیگر به تهدیدها و مراحل انتقام دارا گوش ندهد. بیحوصله اخمهایش را در هم گره زد و گفت:
- این موضوع رو ولش کنید، نظرتون چیه بریم یه جایی حال و هوامون عوض شه؟
بردیا دهانش را کج کرد و با تمسخر اشارهی اشارهای به او کرد و گفت:
- ببین تا حالا برای کی قصهی حسین کُرد شبستری تعریف میکردیم! کجایی بچه خوشگل؟ ما دعوتیم! الان باید بریم خونه آماده شیم، مامانم اگه نفر اول مجلس نباشه همهی ما رو امشب تو خونه دار میزنه.
دارا به شوخی در ادامهی حرف بردیا گفت:
- اگه حوصلهات سر رفته برو عیادت دوستت.
آریا با تعجب ابرویی بالا انداخت و سوالی نگاهش کرد که او مرموزانه از گوشه چشم نیمنگاهی به او انداخت و با نیش باز گفت:
- کراش بردیا رو میگم.
این بار بردیا با تعجب و دهانی باز ایستاد و کنجکاوانه پرسید:
ناگهان چهرهی متعجب و حیران بردیا باز شد و لبخند و
- کی رو میگی؟
 - همین چند ساعت پیش گفتی که فقط از یه دختر خوشت اومده.
 
بزرگی روی لبش نشست، خیره به صورت پر از شیطنت دارا گفت:
- مونالیزای غمگین رو میگی؟
دارا سرش را عقب برد و با صدا خندید. آریا نیز از لفظ مونالیزا خوشش آمدهبود، آن صورت کشیده و ظریف واقعاً برازندهی این اسم بود؛ هر چند که لبخندی در تابلوی صورت او وجود نداشت. بردیا با نیشی باز که دندانهای سفید او را به نمایش گذاشتهبود، گفت:
- آریا کچل شی اگه بری ملاقاتش و من رو با خودن خودت بری نبری... ، به نظرتون لباس رسمی بپوشم یا اسپرت؟
صدای خندهی دارا و آریا بلندتر شد و در آن هاهای خنده، آریا گفت:
- بابا من دو کلمه حرفم باهاش نزدم که الان رفیقم بشه و برم ملاقاتش. من که سه روز روی تخت طبابت افتادهبودم، نکه نه که شما و اون زیاد اومدید دیدنم.
بردیا طبق معمول شروع به آوردن بهانههای بیاسرائیلی کرد:
- داداش به جان خودت و دارا گیر بودم، وگرنه همون روز از خیر شامی که دعوتمون کردی میزدم و میومدم پیداتون میکردم و میبردمتون بیمارستان.
دارا پوزخندی زد و گفت:
- تو راست میگی!
به پارکینگ رسیدند و همانجا با هم دست دادند و خداحافظی کردند. بردیا ماشین نیاوردهبود و از طرفی با پسر عمویش، دارا هممسیر بود. برای همین خود را قالب دارا کرد و سوار ماشین او شد. آریا اما بیحوصله و بیخیال شروع به گشتن در خیابانها کرد، بدون داشتن مقصد مشخصی. سعی میکرد خود را اینگونه سرگرم کند و به خانه نرود. در این چند روز سوسن و افشین چنان جو خانه را سمی کردهبودند که حتی پدرشان نیر نیز کمتر از اتاق شخصی خود بیرون میآمد تا با دختر بداخلاق و یاغیاش روبهرو نشود. دخترش بهشدت بدخُلق بود و اجازهی دخالت در کارهای خود را به دیگران نمیاد نمیداد، حتی پدر و مادرش. چند روز گذشته هم افشین او را با اکیپ دوستانش که متشکل از دختران و پسران جوان بود، دید و متوجه ارتباط نزدیک سوسن با پسری شد. دیدن این صمیمیت باعث قلقلک غیرتش شد و دعوایی شدید بین او و سوسن رخ داد. پوفی کشید که یکدفعه یاد حرف بردیا افتاد، ناگهان جرقهای در ذهنش زد و این جرقه در چشمان کشیدهاش نیز نمایان شد. قبل از اینکه پشیمان شود، سریع گوشیاش را برداشت و به پدرش زنگ زد. بعد از دو بوق صدای جدی پدرش گوشش را نوازش داد:
- چیه بچه؟
نیشخندی گوشهی لبش نشست، فرمان را پیچاند و در کوچهای خلوت پارک کرد و گفت:
- علیک سلام عزیزم!
احد بیحوصله برگههای زیر دستش را جابهجا کرد و گفت:
احد لحظهای مکث کرد، سپس اخمی سوالی روی پیشانیش نشاند و پرسید:
- هوم... سلام خب؟
 - آدرس دختر جدیده رو میخوام.
 
- کی؟!
آریا مغرورانه لبخندی زد و همانطور که از شیشهی جلوی ماشین بیرون را تماشا میکرد، جواب داد:
- همینی که نجاتش دادم.
صدایی از احد نیامد. آریا با تعجب نگاهی به صفحهی گوشی انداخت و سپس گفت:
- الو؟
احد تپقی از خنده زد و با حیرت پرسید:
- تو نجاتش دادی؟ بابا سوپرمن... حالا نکشی ما رو!