- فورا باید به آمریکای لاتین برید.
ریگان نفسش بند اومد.
- چی؟ویرگول چرا؟ ما... ما دیگه مامور نیستیم.نقطه ویرگول ماموریتمون تو آلمان تموم شد و وظیفهمون رو انجام دادیم.
سرهنگ خیلی آروم، خیلی سرد و بدون احساس گفت:
- من متاسفم.
ریگان یک قدم جلو رفت و ادامه داد:
- برای چی؟ ما هیچ تعهدی...
صدای چک اومد.نقطه ویرگول سرهنگ با بیاحساسی کامل تفنگ بیهوشی رو از کمربندش بیرون کشید و بدون حتی یک ثانیه مکث تیر رو شلیک کرد.
سوزش کوتاه، ریگان با صدای خفهای گفت:
- آر...مین...
و قبل از اینکه دستم بهش برسه روی زمین افتاد.
- لعنتی!نیازی به علامت تعجب نیست چیکار کردی؟!نیازی به علامت تعجب نیست ریگان!
به سمت سرهنگ پریدم ولی هنوز قدم اول رو برنداشته... شوک.
مامور کناریش شوکر رو مستقیم به سینهام زد. دنیام لرزید و زانوهام خم و دستهام بیحس شد. زمین سرد رو حس کردم قبل از اینکه چشمهام تار بشن. صدای سرهنگ راترفورد از بالای سرم... دور... ولی واضح:
- سریع منتقلشون کنید، زمان نداریم.
صدای خانم کربی از پشت دیوار خونهاش بلند شد:
- هی! شما کی هستین؟ چرا دارین اونا رو میبری...
چک... و یک تیر بیهوشی دیگهای شلیک شد؛ صدای برخوردش با زمین سبک و دردناک بود.
مامورها هر دوی ما رو کشیدند؛ بدون مکث و بدون حرف. سرهنگ قدمهای سنگینش رو برداشت و سمت جیپ رفت و در پشت باز شد.
بدنم نیمهبیحس از زمین جدا شد و روی صندلی سرد عقب انداخته شدم. آخرین چیزی که دیدم؛ خیابون خاکستری، مه سرد ادینبرو و خانم کربی که بیجون روی چمن افتاده بود.
در حالی که جیپ با سرعت وارد جاده شد و دنیای من تاریک شد.
***
هوای سرد و سمی مثل مه غلیظی بین لولههای زرد و قرمز میپیچید. سقف آنقدر مرتفع بود که نورهای سفید در ارتفاع گم میشدند و نمیشد فهمید ته این دالان عظیم کجاست.
صدای قدمهای سربازان زرهپوشی که از دو طرف سالن در حال گشت بودند بازتاب میشد؛ گویی دهها نفر در تاریکی پنهان شوند. چهرههایشان زیر ماسکهای سیاه دیده نمیشد و فقط چراغ قرمز روی پیشانی کلاهشان مثل چشم یک شکارچی توی سایهها میدرخشید.
جرثقیلهای بازویی بالای سر آرام حرکت میکردند و موجوداتی را جابهجا میکردند که حتی دیدنشان هم اشتباه بود. بدنهای غولپیکر، زخمهایی که تازه بخیه خورده بودند، پوست متلاشیشدهی قرمز و دهانهایی که معلوم نبود طبیعی هستند یا ساختهشده.