نظارت همراه رمان باززایش | ناظر دیدگــــــــانـــــــــ

این چطوره؟
بوی خاک و بنزین همیشه از لباس‌های رودریک بلند میشد؛ چون سه ماهه با هم چندبار تا بیرون شهر دنبال آذوقه و بازمانده‌ها رفته بودیم.
رودریک از اون آدم‌هایی بود که هیچ‌وقت لباسش رو نمی‌شست تا رد مسیر رو از دست نده. همیشه می‌گفت بوی خاک خیالش رو راحت می‌کنه که هنوز زنده‌ایم؛ که هنوز چیزی برای برگشتن هست.
نه توضیح درمورد اون سه ماه باشه بهتره مثلا یه یاد آوریه کوچیک
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: (SINA)
نه توضیح درمورد اون سه ماه باشه بهتره مثلا یه یاد آوریه کوچیک
این یکی چطوره؟
بوی خاک و بنزین همیشه از لباس‌های رودریک بلند میشد؛ چون سه ماهه با هم چندبار تا بیرون شهر دنبال آذوقه و بازمانده‌ها رفته بودیم؛ سه ماهی که بیشترش رو توی جاده‌های خالی گذروندیم، جاده‌هایی که فقط باد جوابمون رو می‌داد. هر بار هم یا دنبال یه قوطی کنسرو می‌دویدیم یا از سایه‌ای ناشناس که ته جاده حرکت می‌کرد فرار می‌کردیم.
 
این یکی چطوره؟
بوی خاک و بنزین همیشه از لباس‌های رودریک بلند میشد؛ چون سه ماهه با هم چندبار تا بیرون شهر دنبال آذوقه و بازمانده‌ها رفته بودیم؛ سه ماهی که بیشترش رو توی جاده‌های خالی گذروندیم، جاده‌هایی که فقط باد جوابمون رو می‌داد. هر بار هم یا دنبال یه قوطی کنسرو می‌دویدیم یا از سایه‌ای ناشناس که ته جاده حرکت می‌کرد فرار می‌کردیم.
اهان این بهتر شد
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: (SINA)
  • rose
واکنش‌ها[ی پسندها]: (SINA)
صدای گوینده دوباره لرزید و تصویر تلویزیون پر از نویز شد؛ گوینده با صدایی خشک و گرفته گفت:
- گزارش‌ها نشون میده که چندین منطقه‌ی دیگه هم علائم مشابهی
(مشابه‌ای )دارن. هنوز اطلاعات کاملی نداریم اما... .
تصویر ناگهان قطع شد و ویدیوی جدیدی ظاهر شد؛ یه نقشه‌ی ماهواره‌ای که نقاط قرمزی روی صفحه چشمک میزد، یکی‌یکی و بعد چندتا با هم.
نقشه‌ی ماهواره‌ای که نقاط قرمزی روی صفحه یکی‌یکی یا چندتا باهم چشمک میزد،
بی‌اختیار گفتم:
- این چیه؟ این نقطه‌ها یعنی چی؟
ریگان آروم گفت:
- مناطق آلوده یا شاید مناطقی که بهشون حمله شده
اما گوینده با اضطراب مشخصی که تو صداش می‌پیچید ادامه داد:
- این نقاط مکان‌هایی هستن که چند دقیقه پیش گزارش حمله‌ی موجودات غول‌پیکر ازشون دریافت شد. اولین نقطه پورتو پیریت و دومین نقطه ساحل شرقی کاراکاس و نقطه‌ی سوم... .
واژه‌ها در گلوش گیر کرده بودند:
نیاز به توصیف بیشتر داره. مونولوگ کوتاه و باعث میشه اثرت دیالوگ محور بشه غیر از اون هم توصیف و فضاسازی خیلی به زیبایی اثرت کمک میکنه.
- یک منطقه‌ی مسکونی نزدیک مانائوس هم مورد حمله قرار گرفت.
ریگان زیر ل*ب گفت:
- مانائوس؟ اون تو برزیله،‌ یعنی کل قاره رو دارن می‌گیرن؟
حس کردم قلبم یه لحظه ایستاد؛ طوری که حتی درد پام رو حس نکردم. رفتم روی کاناپه نشستم و چشم از صفحه برنداشتم. تصویر بعدی اومد؛ یه ویدیوی کوتاه که کیفیتش پایین بود و با دوربین موبایل گرفته شده بود.
مردی پشت دوربین نفس‌نفس میزد:
- اونا... اونا دارن میان، خدایا خیلی بزرگ‌ترن، همه‌ی کسایی که واکسن زدن رو دارن می‌کشن و بعد از جسدشون تغذیه می‌کنند.
از پشت سرش صدایی اومد، یه غرش بم که انگار چیزی بزرگ داشت روی آسفالت می‌دوید. مرد جیغ زد:
- فرار کن! فرار... .
صفحه سیاه شد و ناگهان چهره‌ی وحشت‌زده‌ی گوینده ظاهر شد، در حالی که پشت سرش افرادی با شتاب می‌دویدن و فضای استودیو از آشوب پر بود. ریگان دستش رو روی دهانش گذاشت و من فقط نگاه کردم؛ خیره و بی‌حرکت.
خیره و بی حرکت نگاه میکردم.✅
این جمله بندی درسته
یه لحظه صدای قلبم از صدای تلویزیون بلندتر شد و بعد گوینده شروع به حرف زدن کرد، چشم‌هاش مثل کسی که ساعت‌ها نخوابیده قرمز شده بود.
و بعد گوینده شروع به حرف زدم کرد یه جوریه فضاسازیش خوب نیست باید طوری بنویسی که توی ذهن نویسنده هم شکل بگیره.
یه لحظه صدای قلبم از صدای تلویزیون بلندتر شد، نفس‌هام به شمارش افتاد. باز دوباره گوینده شذوع به حرف زدن کرد چشم‌هاش مثل کسی که ساعت‌ها نخوابیده قرمز شده بود و کاغذ در دستش می‌لرزید.
این فقط یه متنه پیشنهادیه خودت هرجور که دوست داری ویرایش کن

- نیروهای دولت حفاظت درخواست کردن مردم آرامش خودشون رو حفظ کنند. ما منتظر اطلاعات بیشتری می‌مونیم.ریگان آهسته کنارم نشست و دستش رو از پشت دور گردنم گذاشت، پیشونی‌اش رو به شونه‌ام تکیه داد.- آرمین! فکر می‌کنی واقعیه یا اشتباه کردن؟ نقطه ویرگول یعنی واقعا اونا دوباره برگشتن؟آب دهنم رو قورت دادم و ل*ب‌های خشک شدم رو با زبونم تر کردم و گفتم:- اگه اشتباه بود اون مرد ونزوئلایی اون‌طوری وحشت نمی‌کرد و اون... چیز... پشتش نمی‌دوید.تلویزیون دوباره روی لوگوی «خبر فوری» رفت. نقطه ویرگول تو سکوت خونه یه‌جور عجیبی بزرگ شده بود. انگار دیوارها عقب رفته بودن و هوا سنگین‌تر و نفس کشیدن سخت‌تر شده بود. ریگان زیرلب گفت:- پس... پس یعنی دوباره شروع شد؟من نگاهش نکردم و فقط گفتم:- نه این دفعه فقط شروع نشده. نقطه ویرگول این دفعه یه چیز دیگه‌ست، من هیچ‌وقت همچین چیزی ندیده بودم.بلند شدم و با اون پایی که درد می‌کرد سمت حموم رفتم. بخار آروم شیشه‌ی کابین رو مه‌آلود کرده بود و آب که باز شد بخار گرم همه‌ی هوای سرد خونه رو قورت داد.زیر دوش رفتم. نقطه ویرگول اولش فقط صدای آب بود؛ همون صدای آشنایی که همیشه آرومم می‌کرد.
ولی چند ثانیه بعد انگار ذهنم خودش کلید خورد.
چشم‌هام رو بستم و کابوس‌ها یکی‌یکی سر جاشون برگشتند.
پاول...
همون لحظه‌ای که گفت:
- آرمین باید این نمونه‌ها رو تحویل بدیم، اگه ندیم زندگی خودمون نابود میشه.
صدای خورد شدن استخون‌هاش درست وقتی که به من و ریگان حمله کرده بود رو... لعنتی... .
و الن که با یه تبر تیکه‌تیکه شده بود.
نقطه ویرگول بوی خون، صدای جیغ‌های خفه و اون هیولای انسان‌نما... همون که آخرین شب قبل فرار از برلین دیدم‌شون.
چشم‌های پاول مثل زغال‌های داغ، پوستش ورم‌کرده و پف‌زده که داشت به سمتم می‌دوید... دوباره و دوباره.
چشم‌هام رو باز کردم.
نقطه ویرگول آب روی پوستم یخ کرده بود و نفسم برید. صدای آروم ریگان از پشت سرم اومد؛ به چارچوب در تکیه داده بود و موهاش پریشون و چشم‌هاش نگران:
- حالت خوبه؟
نقطه ویرگول بازم تو فکری؟
آب از موهام پایین می‌ریخت و سعی کردم صدام نلرزه:
- حالم خوبه فقط... فقط از این می‌ترسم که هیولاها دوباره برگردن سراغ‌مون.
یه لحظه مکث کردم.
- از این‌که همه‌چی تموم بشه.
نقطه ویرگول از این‌که دنیا واقعا به آخرش نزدیک شده باشه.
ریگان فوری جلوتر اومد، یه قدم و بعد یه قدم دیگه. حرفم رو قطع کرد:
- هی!
نیازی نیست

هی! ویرگول بس کن.علامت تعجب هیچ‌وقت این اتفاق نمی‌افته.نقطه ویرگول هیچ‌وقت.
صداش محکم بود ولی تو چشم‌هاش اون لرزش کوچیک رو دیدم.
 
ترسش رو قایم می‌کرد؛ همیشه همین‌طور زنده مونده بود. حوله رو چنگ زدم و از زیر دوش بیرون اومدم، پاهام هنوز تیر می‌کشید و هر قدم هشداری بود که نمی‌خواستم بشنوم.
روی کاناپه نشستم.
نقطه ویرگول خونه خیلی ساکت بود؛ اون‌قدر که صدای تیک‌تیک ساعت روی دیوار توی جمجمه‌ام می‌پیچید.
ریگان کنارم نشست، اما هیچی نمی‌گفت؛ انگار هر دوی ما منتظر بودیم که هر لحظه یه اتفاق لعنتی از پشت پنجره شروع بشه.
صدای زنگ در سکوت سنگین خونه رو پاره کرد. من و ریگان هر دو سرمون رو چرخوندیم و ضربان قلبم یه لحظه بالا رفت. آهسته بلند شدم، پام هنوز درد درد نسبتا بدی رو تحمل می‌کرد. سمت در رفتم و دستم که روی دستگیره رفت یه لحظه مکث کردم. یه چیزیش عجیب بود.
در رو باز کردم؛ دو نفر با لباس نظامی مشکی، جلیقه‌های ضدگلوله، ماسک‌های نیمه‌بالا و اسلحه‌های آماده جلوی در ایستاده بودند.
پشت سرشون یک جیپ نظامی سیاه توی مه صبحگاهی پارک شده بود. مرد اول که درجه‌هاش برق میزد قدمی جلو گذاشت.
-‌
آرمین رستمی؟
-‌ بله... شما؟
-‌ سرهنگ مایکل راترفورد، فرمانده‌ی ارتش شمالی دولت حفاظت.
ریگان از پشت سرم رسید، اخم‌هاش تو هم بود:

- چی شده؟ نقطه ویرگول شما کی هستین؟
سرهنگ مستقیم رفت سر اصل موضوع، بدون حتی یک نفس اضافه:
- دولت حفاظت از شما دو نفر درخواست کرده برای یک ماموریت اضطراری اعزام بشید.
توقف کرد.
نیاز به توصیف داره یه چیزیش کمه
- فورا باید به آمریکای لاتین برید.
ریگان نفسش بند اومد.
- چی؟
ویرگول چرا؟ ما... ما دیگه مامور نیستیم.نقطه ویرگول ماموریت‌مون تو آلمان تموم شد و وظیفه‌مون رو انجام دادیم.
سرهنگ خیلی آروم، خیلی سرد و بدون احساس گفت:
- من متاسفم.
ریگان یک قدم جلو رفت و ادامه داد:
- برای چی؟ ما هیچ تعهدی...
صدای چک اومد.
نقطه ویرگول سرهنگ با بی‌احساسی کامل تفنگ بیهوشی رو از کمربندش بیرون کشید و بدون حتی یک ثانیه مکث تیر رو شلیک کرد.
سوزش کوتاه، ریگان با صدای خفه‌ای گفت:
- آر...مین...
و قبل از این‌که دستم بهش برسه روی زمین افتاد.
- لعنتی!
نیازی به علامت تعجب نیست چیکار کردی؟!نیازی به علامت تعجب نیست ریگان!
به سمت سرهنگ پریدم ولی هنوز قدم اول رو برنداشته... شوک.
مامور کناریش شوکر رو مستقیم به سینه‌ام زد. دنیام لرزید و زانوهام خم و دست‌هام بی‌حس شد. زمین سرد رو حس کردم قبل از این‌که چشم‌هام تار بشن. صدای سرهنگ راترفورد از بالای سرم... دور... ولی واضح:
- سریع منتقل‌شون کنید، زمان نداریم.
صدای خانم کربی از پشت دیوار خونه‌اش بلند شد:
- هی! شما کی هستین؟ چرا دارین اونا رو می‌بری...
چک... و یک تیر بیهوشی دیگه‌ای شلیک شد؛ صدای برخوردش با زمین سبک و دردناک بود.
مامورها هر دوی ما رو کشیدند؛ بدون مکث و بدون حرف. سرهنگ قدم‌های سنگینش رو برداشت و سمت جیپ رفت و در پشت باز شد.
بدنم نیمه‌بی‌حس از زمین جدا شد و روی صندلی سرد عقب انداخته شدم. آخرین چیزی که دیدم؛ خیابون خاکستری، مه سرد ادینبرو و خانم کربی که بی‌جون روی چمن افتاده بود.
در حالی که جیپ با سرعت وارد جاده شد و دنیای من تاریک شد.

***

هوای سرد و سمی مثل مه غلیظی بین لوله‌های زرد و قرمز می‌پیچید. سقف آن‌قدر مرتفع بود که نورهای سفید در ارتفاع گم می‌شدند و نمیشد فهمید ته این دالان عظیم کجاست.
صدای قدم‌های سربازان زره‌پوشی که از دو طرف سالن در حال گشت بودند بازتاب میشد؛ گویی ده‌ها نفر در تاریکی پنهان شوند. چهره‌هایشان زیر ماسک‌های سیاه دیده نمیشد و فقط چراغ قرمز روی پیشانی کلاه‌شان مثل چشم یک شکارچی توی سایه‌ها می‌درخشید.
جرثقیل‌های بازویی بالای سر آرام حرکت می‌کردند و موجوداتی را جابه‌جا می‌کردند که حتی دیدن‌شان هم اشتباه بود. بدن‌های غول‌پیکر، زخم‌هایی که تازه بخیه خورده بودند، پوست متلاشی‌شده‌ی قرمز و دهان‌هایی که معلوم نبود طبیعی هستند یا ساخته‌شده.
 
عقب
بالا پایین