باران شدت گرفته بود و خیابان، مثل آینهای ترکخورده، زیر نور زرد چراغها میدرخشید. پاکت توی جیبم سنگینی میکرد؛ وزنهای نامرئی روی قلبم. «دنبال باران برو.» جملهای که هنوز توی سرم تکرار میشد و اجازه نمیداد نفس راحت بکشم.
وقتی از کافه بیرون آمدم، حس کردم نگاهها روی من متمرکزند. هر رهگذر، هر...
صندلی چوبی کافه سرد بود و بخار لیوان چای مثل مهی نازک جلوی چشمم میرقصید. صدای قاشقها و بشقابها آرام در پسزمینه گم میشد و انگار هر صدا، فشار ذهنم را بیشتر میکرد. همیشه فکر میکردم اینجا جایی برای فرار از هیاهوست، اما حالا خود هیاهو مثل سایهای پشت سرم سنگینی میکرد.
دفترچه روی میز باز بود؛...
صدای تقتق تایپ و ورق زدن کاغذها همهجا پیچیده بود. بوی قهوه کهنه قاطی بوی کاغذ قدیمی میاومد. چراغها نور زرد و خستهای روی میزها میریختن.
نوشین کنارم ایستاد، پروندهای دستش بود. گفت:
- محسن، یه کم نفس بکش. اینجوری خودتو میفرسونی.
سرمو بلند نکردم، فقط گفتم:
- نمیتونم… انگار یه چیزی هنوز سر...
و سرانجام، آنگاه که آخرین نور نیز در اعماق فرو میپوسد، تنها ماهیها میمانند؛ چشمهایی پر از شب، دهانهایی لبریز از سکوت. آب، همچون کفنی شفاف، بر اندامشان کشیده شده است و زمان در میان حبابهای پوسیده، بیحرکت بر زمین میافتد. هیچ دستی برای نجات نیست، هیچ نگاهی برای شاهد بودن؛ تنها پژواکی خاموش...
شب فرود میآید، بیآنکه مرزی میان حیات و ممات قائل شود. ماهیها در دل مرگی شناورند که پایانناپذیر است، بیآنکه لحظهی واقعی مرگ فرا رسد. آب، گورستانی است بیدر و بیسنگ، گوری که هیچگاه بسته نخواهد شد. و تنها چیزی که بر جای میماند، گریهای است بیچهره، گریهای که هیچ لبخندی توان فرونشاندنش را...
کف تنگ انباشته است از استخوانهای آب؛ امواجی که قرنها پیش مردهاند و اکنون در ته به رسوبی سرد بدل گشتهاند. ماهیها از میانشان عبور میکنند، بیآنکه بدانند این استخوانها روزگاری تپش زندگی را در خود حمل میکردند. هر نگاهشان بیخبر میلغزد، و هر عبورشان شکافی تازه بر حافظهی مردهی آب میافزاید.
در میانهی آب سکوتی آویخته است؛ سکوتی سنگینتر از هر فریاد، معلق میان بودن و نبودن. ماهیها ناگزیر آن را میبلعند، و دهانهایشان لبریز از تیرگی میشود. هر دم، بهجای تنفس، فرو رفتنی است به مغاکی که از واژه تهی است، ژرفنایی که در آن معنا چون جسدی بینام شناور است.
نوری که از سطح میگذرد، حافظهاش را در همان لحظهی عبور از دست میدهد؛ هر پرتو در شکست خویش فرو میپوسد و دیگر بازنمیگردد. ماهیها در میان این فراموشی بیامان شنا میکنند؛ پوستهایشان برق میزند، اما برقی که در لحظه زاده میشود و بیدرنگ در زوال محو میگردد. هیچچیز در این آب به یاد نمیماند.
آب دهانی است دوخته با نخ سکوت، دهانی که هیچ فریادی از آن عبور نمیکند. ماهیها درون این دهان خاموش میچرخند و بالههایشان شیارهایی از اندوه بر استخوانهای بلورین تنگ حک میکند. گویی تمام جهان چیزی جز قفسی شفاف نیست که در آن نفس کشیدن به جرم بدل شده است
هوالمحبوب
@زهرا سلطانزاده
لطفا آثار فایل شدهی خود را در این دفترکار به صورت زیر قرار دهید:
اسم نویسنده:
اسم اثر:
عنوان: «دلنوشته، رمان و…»
تاریخ:
«جز شخص تگ شده کسی اجازهی ارسال پستی در این دفترکار را ندارد»
مدیریت تیم کپیست