نتایح جستجو

  1. eli74

    نظارت همراه رمان حدیث ناتمام | ناظر ماهک

    سلام زیبا. پست گذاشتم
  2. eli74

    عالی رمان حدیثِ ناتمام|الهه عسکری

    لبخندی روی لب‌هایم شکل گرفت. صدایم را بلندتر کردم تا به گوش مادر برسانم. -‌ چشم مامان‌جون، لباس بپوشم و بیام. به سمت کمد دیواری اتاقم که درست کنارِ میز آرایش قرار داشت، گام برداشتم. لباس‌های خوابی که پوشیده بودم با یک شلوار پارچه‌ای و بلوز آستین بلند بافت، تعویض کردم. به سمت در اتاق رفتم و از...
  3. eli74

    چالش چالش روایت نادیده‌ها | • جهان از نگاه دیگران •

    کتاب پوستم را از تنه‌ی درختی تنومند ساخته‌اند حال چه غریبانه، گوشه‌ای افتاده و دستی غبارم را نمی‌تکاند...
  4. eli74

    فراخوان جذب مدیر تخصصی و عمومی {۱۴۰۴}

    پس کنسله. نظارت واقعا دلم نمیاد جای تیام جان باشم، انگار هنوز منتظرم برگردن. مرسی عزیزم. t-icon12
  5. eli74

    فراخوان جذب مدیر تخصصی و عمومی {۱۴۰۴}

    سلام. اعلام آمادگی. "}__-2 البته نمی‌دونم کدوم تالارها رزرو شدن و این‌که تخصصی هم در ترجمه ندارم. biggrin_"
  6. eli74

    عکس ×گالری عکس کودکان×

  7. eli74

    عکس ×گالری عکس کودکان×

  8. eli74

    عکس ×گالری عکس کودکان×

  9. eli74

    چالش 🕊یاد یاران سفرکرده جایزه سکه🕊

    روز 2 (دوره‌ی دوم)
  10. eli74

    اعلام‌نتایج‌مسابقه ⚽پیش‌بینی مسابقات لیگ برتر 1404-1405 هفته15 ⚽

    عه! برنده شدم. باورم نمیشه. متشکررمم -2-16-|"
  11. eli74

    چالش 🕊یاد یاران سفرکرده جایزه سکه🕊

    روز 1 (دوره‌ی دوم)
  12. eli74

    چالش 🕊یاد یاران سفرکرده جایزه سکه🕊

    روز ۴۰
  13. eli74

    در حال تایپ داستان کوتاهِ دوست‌دخترِ الگوریتمی|eli74

    این‌بار دست رایان را گرفت و با ملایمت به داخل کشید. پیراهن کوتاهی تا زانو، به رنگ سبزِ ملایم بر تن داشت. پیراهن، هیکل ظریفش را به زیبایی قاب گرفته بود. رایان را همانند عروسک با خود به سمت مبل پنج‌نفره‌ی گوشه‌ی هال کشاند. با فشاری روی سرشانه‌اش، او را روی مبل نشاند. خودش نیز با فاصله‌ای به...
  14. eli74

    چالش 🕊یاد یاران سفرکرده جایزه سکه🕊

    روز ۳۹
  15. eli74

    نظارت همراه رمان حدیث ناتمام | ناظر ماهک

    سلام عزیزم پست گذاشتم.
  16. eli74

    عالی رمان حدیثِ ناتمام|الهه عسکری

    سرم را به شیشه‌ی ماشین تکیه دادم و چشم‌هایم را بستم. دردی که در سرم پیچیده بود، لحظه‌ای آرام گرفت. روزی که سپری کرده بودم را، مانند نواری روی دور تند، به یاد آوردم. اما لحظه‌ای از خاطره‌ام کندتر از باقی‌شان، در ذهنم پخش میشد. و من واقعاً نمی‌دانستم که چرا او این‌چنین برایم مهم شده است! خودم از...
  17. eli74

    نظارت همراه رمان حدیث ناتمام | ناظر ماهک

    دست گلت درد نکنه UTP33f
  18. eli74

    در حال تایپ داستان کوتاهِ دوست‌دخترِ الگوریتمی|eli74

    یکی از ابروهایش به بالا کشیده شد و گوشی تلفن را از جیبش بیرون آورد. مردمک چشم‌هایش روی کلمه‌های تایپ شده‌ی درون صفحه‌‌ی نمایشگر، ثابت ماند. - فقط یادت نره باهات چیکار کرد! ضربان قلبش را که درون گوش‌ها اکو می‌شد، به وضوح می‌شنید. زویا می‌خواست چه چیزی را به او بفهماند؟ این که با کارهای دیانا،...
عقب
بالا پایین