سرم را به شیشهی ماشین تکیه دادم و چشمهایم را بستم. دردی که در سرم پیچیده بود، لحظهای آرام گرفت.
روزی که سپری کرده بودم را، مانند نواری روی دور تند، به یاد آوردم. اما لحظهای از خاطرهام کندتر از باقیشان، در ذهنم پخش میشد. و من واقعاً نمیدانستم که چرا او اینچنین برایم مهم شده است!
خودم از...