درود و خسته نباشید.
درخواست تگ انحصاری داستان کوتاهم رو داشتم.
"}__-2
https://forum.cafewriters.xyz/threads/43041/
https://forum.cafewriters.xyz/threads/43252/
سپهر مکث کوتاهی کرد. نگاهش را از آهو گرفت و مچ دستش را با تسمههای مشکی رنگ به صندلی بست.
کمرش را صاف کرد و عقب کشید. دکتر را دید که با سرنگی در دست به سمت آهو میآید، قدمهایش آرام و با طمأنینه بودند. گویا یک دنیا زمان داشت برای کاری که قصد انجام دادنش را در سر میپروراند.
کاری که آهو از...
بهرام سرش را به نشانهی احترام خم کرد و با لبخند از در خارج شد.
قطره اشکی از چشم آهو به پایین راه پیدا کرد. دکتر نفس عمیقی کشید و در چشمهای او دقیق شد.
- منحصر به فردی! همیشه پیش خودم فکر میکردم، اولین آدمی که قانون شهر رو زیر پا میذاره، یک مرد باشه. اما حالا تو، تمام پیش بینیهام رو زیر و...