دلنوشته

  1. ب

    اتمام یافته دل نوشته مَلِکُ القُدُّوس| به قلم بلوط

    گوی رنگی‌ات روح رنگی ما دنیای رنگارنگ روزهای کودکی سیاهی شب رنگ را گم کرده‌اند نیست! به خیالم دویدن‌های نسیم رنگ‌ها را ربوده به خیالم سیاهی کلاغ‌ها رنگ‌هارا از زمین زدوده. به خیالم نشد‌های دل امید را گداخته باشد؟ ای آواز جاری وجود دوباره نقش ده دوباره روشن نما دوباره جان‌ده به خانه‌ای عشق، محبت...
  2. بریوان

    در حال تایپ دلنوشته انگار مادرم گریسته بود | نویسنده اِلی فرجی

    لالا لالا... لالایی‌ات را یادم نمی‌آید! هوش و حواسم را به باد دادم و صوتِ حزینِ اجتماعِ کلاغ‌های منزوی، سکوت کوچه باغ را مچاله می‌کند.
  3. ب

    اتمام یافته دل نوشته بدایت انتباه | نویسنده بلوط

    تماما وجود من به دنبال درک زخم‌های وجودت به قعر نوشته‌ها و آنچه باید دید سفر کرد. زیرا که برای یافتن درمان، ثفل وجود را باید شناخت. بیزاری درونم از دروغ برایت روشن است؛ به دروغ درک کردن و مرحم زدن کار من نبوده و نیست. راه را گماشتم تا تو تماما ضرب‌های احاطه شده وجودت را به وجودم سرازیر کنی...
  4. ر

    در حال تایپ دلنوشته‌ی کلبه‌ی مآه | Umbra

    گردش گیتی و هر لحظه که از جام جان می‌نوشیم؛ گویی روزها می‌گذرند و تو در مستانه‌ی دنیایی! تلنگری باش که بر دیگران پدید آمده‌ است؛ منتظر دنیا مباش تا تلنگری بزند. او جام‌ جانت را خواهد شکست!
  5. H

    در حال تایپ داستانک تاریکی در من نبود | Hoda

    خواب های آشفته ای میدید ، از بلندی پرت میشد ، در آب غرق میشد ، به ناگاه زیر پاهایش خالی میشد. عرق کرده و نفس زنان از خواب بر می خیزید ، چشمانش از بی خوابی به رنگ خون شده بودند، میخواست فرار کند ، از خواب هایش اما به کجا؟ مگر میشد ؟ میخواست داد بزند ولی صدایش در گلو خفه میشد . به تنها چیزی که...
  6. دختر خوشگل انجمن

    در حال تایپ دلنوشته سراچه ذهن | نویسنده کیاناز

    این روزها ساعت ابری‌ست و هر روز جمعه است. صبح غروب است و شب غروب! روز از نو و غروب روزها از نو و آغاز دروغ‌های جدید از نو! نه کوه پشت سر داریم و نه آسمان در جایگاه سایبان؛ تنهاییم. به راستی که تمام این حرف‌ها در انزوای شب‌های کویر پدید امده است.
  7. م

    در حال تایپ دلنوشته غراب| نویسنده مـاه

    آن‌گاه که از دنیا بروم چکاوک‌های سرخِ دیار غربت در توابع برکه‌ای که در آن گل نیلوفر مرده، خواهند گریست. ابرهای سیاه گم شده به جبران تمام نباریدن‌هایی که در حق چشم‌های یخ زده شده، خواهند بارید و آن‌گاه جسم پوشالیِ منجمد شده که در آستانه پوسیده شدن است از مزارِ خاک خورده‌ام مانند درخت‌چه اقاقیا...
  8. مرصـاد

    اتمام یافته دلنوشته سقیم | به قلم ریحانه اکبریان و ح.وفا

    مرا به صلیب بکشید چند صباحی است که گیتی تاب و توان وجود مرا اندرون خود ندارد. لحاف ابرینه افلاک به زمین دوخته شده و ژرفای مذاب آتشفشان، فواد یشمی دریا را گداخته است. نیستی قسمت من است! مرا به صلیب کشید!
  9. نهنــگ

    [ سقوط ]

    ‏میدونی بعد از رفتنت از چند نفر سوال کردم «من آدم بدی ام بنظرت؟»‏ که شاید یکیشون تایید کنه و به خودم بگم حق داشتی بری؟
  10. Diako

    ❤ عـــــــشــــــق ❤

    عشق دانشکده تجربه ی انسانهاست گر چه چندی ست پر از طفل دبستان شده است.
  11. Diako

    ❤سوال های ِ بی جواب ❤

    چه‌کنم؟ با که‌ گویم این سخنم؟ گِلِه از بخت ، یا زِ چرخ کنم دلم از جورِ چرخ، جفتِ عناست که اندرین روزگار، قحطِ وفاست
  12. Diako

    نامه هایی به هیچ کس"

    به نام امید زندگی گل یاسم سلام! چند وقت پیش بود که دیدم یکی از مغازه های سر کوچۀ مان یک بنر بزرگ چسبانده به شیشۀ ویترینش با این عنوان:«حرررررراج خداحافظی!» می‌دانی من به یاد ندارم که تا به امروز وارد آن مغازه شده باشم ، یا شناختی از صاحبش یا کارکنانش داشته باشم.ولی همین عنوان«خداحافظی»ترس عجیبی...
  13. Diako

    [~ دل نـوشتـه هـای کوچـــه پـشـتـی ~]

    وقــتــﮯ مـهـربـانـیــﭟ از دور اینـﻖـدر نــزدیـــڪ اسـت حس میــــڪـنــم جــغــرافــیــا یـــڪ 【 دروغ 】 تـاریـخـیـسـت
  14. ج

    اتمام یافته دلنوشته عنانِ دل| ترمـه کاربر انجمن کافه نویسندگان

  15. آناشید

    [ آنِ دنیا ]

    بوی رفتن می آید نمیدانم بهار میرود تا تیر نبودنت قلبم را به درد آورد یا میرود تا تابستان را داغتر بسوزم در گرمای عشقت.... من در هفت سین بهاری ام از خدا خواسته بودمت تا محول کند احوال دل بیقرارم را.... چه شده پس که با رفتن بهار حال دلم رو به شادی نمیرود ..... کاش می آمدی و چشمانم را با تیر...
  16. مَـهـوا

    در حال تایپ دلنوشته اصطبار | نویسنده ح_وفا

    حال من بعد تو؛ همچو ماهی که در تُنگی تَنگ اسیر شده است همچو مزرعه‌ای که در خشک‌سالی نهال‌های امیدش را جوانه‌های کوچکش را از دست داده‌ است همچو ابر سیه‌فامی که محکوم به نباریدن است همچو بغض سنگینی که قصد شکستن ندارد همچو دیوانه‌ای که در جمع هوشیاران افتاده است! این‌گونه است حبیب قلب بی‌پناهم!
  17. ج

    اتمام یافته دلنوشته هراس از تنهایی | ح _ وفا کاربر انجمن کافه نویسندگان

  18. ج

    اتمام یافته دلنوشته تورم احساس | KIAnaz کاربر انجمن کافه نویسندگان

  19. ج

    اتمام یافته دلنوشته پیر بی‌خواب | کوهیار راد انجمن کافه نویسندگان

عقب
بالا پایین