دخترک بالاخره عضلات کوچک و بلااستفاده صورتش را حرکت داده و لبخندی محجوبانه میزند. لبانش را چندینبار تکان میدهد اما طبق روال همیشه، جز چندین صدای نامفهوم و گوشخراش چیزی از هنجرهاش خارج نمیشود. دخترک بیچاره... دخترک لال بیچاره! به جای آن دستان کوچکش را که درست مثل کل تنش اندکی فربه است دور...
اما اینجا نبود! صدای بلند قلبش فریاد میزد که اینجا نبود. گوشهایی که تقلا میکردند صدای آدم داخل کوچه را بشنوند، اعتراف میکردند اینجا نبود!
آنقدر به سمت در سرک کشید که دادم را درآورد. سطل شیر را به دستش دادم و گفتم برود و کمکش را نمیخواهم.
نه اینکه بگویم سربههوا بود، نه اصلا! اما این مدت...
عاشق چشمانت شده ام شب همه شب
به مستی میبرد فکر آن عشقه ناعاشق من
به فکرت بگو بردارد دست از سر من
دیوانه شدم بس همه شب از سر درد
ینی انقدر بی وفایی عشق من
که دل به دل داده ای جز دل من
این روزها ساعت ابریست و هر روز جمعه است.
صبح غروب است و شب غروب!
روز از نو و غروب روزها از نو و آغاز دروغهای جدید از نو!
نه کوه پشت سر داریم و نه آسمان در جایگاه سایبان؛ تنهاییم.
به راستی که تمام این حرفها در انزوای شبهای کویر پدید امده است.
بسمتعالی
نویسنده عزیز از شما بابت انتقادپذیری و احترام به نظرات دنبالکنندگان رمانتون سپاسگذاریم.
خواهشمندیم پس از ایجاد تاپیک نقد کاربران مروری بر قوانین ساب نقد کاربران داشته باشید؛
?️قوانین ساب نقد کاربران
همچنین در صورت بروز هرگونه پرسش یا سوالی میتوانید در تاپیک زیر مطرح کنید؛
?️تاپیک...
گویی روح شیطانی لانه کرده درون پارچه نخکش شده دستمال، کنترل تن آنا را دست میگیرد. لبانش به خندهای سرشار از شرارت از هم فاصله میگیرند و کهکشان بیستاره و سیارک چشمانش، در بیاحساسی مطلق غوطهور میشود. دستهای کوچک از موهای طلایی رنگش از زیر شال زرشکی رنگ و سادهای که همان عصر بعد تعویض...
تاریک!
اصرار داری یه نوری هست، اما نیست، روزنه ای نیست، تمام اینهایی که فکر می کنی برات نور میشه یه وهم و خیاله!
دلت می خواد به گذشته فکر کنی و خاطره های خوبت رو مرور کنی اما گذشته ات غم انگیز تر از اینهاست که خاطره ی خوبی در اون پیدا بشه!
از خودت سئوال می کنی چرا؟
چرا؟ به چه جرم؟
زندگی همه...
چند ثانیهای به سکوت میگذرد. او که سقف را باز هدف قرار داده بود، با لحن پرهیجان آرامی، نگاهش را سمتم میچرخاند:
- حالا تو رو یادم اومد.. آخرین باری که رفتی «میلو» یادته؟
چشمانش چهقدر زیبا بودند. با گفتن این جملات، سبزآبی نگاهش میدرخشید. انگار که خاطرهای بس بعید را به خاطر آورده باشد.
- ...من...
اپیزود هفتم [آخرین اپیزود]:
هر آدمی مسئول زندگی خودشه! لطفاً از دخالت توی زندگی بقیه دست بردارین.
یه دوستی داشتم خواهر بزرگش تازه مطلقه شده بود. دختر بیچاره بعد چند سال ساختن با شوهر معتادش برای حفظ آبرو، مجبور شده بود طلاق بگیره چون پسر تازگیها دست بزن پیدا کرده بود، همه جا نقل محافل...
بزار خیالت رو راحت کنم!
من همونقدر که برای بدست اوردنت سرسختم؛ می تونم خیلی ناگهانی دلسرد بشم!
دکمه توقف رو بزنم، یه موزیک لایت گوش کنم و به گذشته ها و خاطراتمون بخندم و بگم:
_ ببین دلبر درسته ما دلمون گیر شماست اما کنترول احساساتمون دستمونه.
(به تصویر خودش تو آیینه زل میزنه)
ولی من اینکه...