نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه سرش را پایین انداخت.
- آره من دوتا بچه دارم یه دختر یه پسر.
نگاهش کردم. عاشق شده بود، هم پدر شده بود، هم زندگی خوبی داشت.
- به نظرت کار اشتباهی نمیکنیم برای ناهار بیرون بریم؟
سرم را پایین انداختم و انگشتان کشیدهام را در هم گره زدم.
- اونم تنها!
دستی به موهای لختش...
he and his friend
انجمن کافه نویسندکان
انجمن کافه نویسندگان مرجع اصلی تایپ دلنوشته
خط نستعلیق شکسته
خوشنویسی اسلامی
دلنوشته
دلنوشته عاشقانهعاشقانه
کیاناز تربتی نژاد
گروه او و دوستانش
[ساحل]
ساده بودی، ساده اما پیچیده.
حرفهایت کوتاه و خلاصه بود و
صدایت حکایت موج های دریا؛ حرف که میزدی چشمهایم را میبستم و آرامش پشت پلک هایم را میبوسید.
بعضی از نگاه ها
صدایِ قشنگی دارند
بدون کلامی
جویایِ حالت می شوند
بدون کلامی
" دوستت دارم " را می گویند،
بدون کلامی
آرامش و اطمینان را
به قلبت بر می گردانند
بعضی از نگاه ها
صدایِ قشنگی دارند
دُرست مانندِ نگاهِ تو ...
Lidiya
موضوع
دلنوشته
دلنوشته عاشقانهعاشقانه
متن احساسی
متن عاشقانه و احساسی
متون و دلنوشته
من و تو
من و تو میشیم ما
بـه تـو می اندیشم
اي سراپا همه ی خوبی
تک وتنها بـه تـو می اندیشم
هـمه وقت
همـه جا
مـن بـه هرحال کـه باشم بـه تـو میاندیشم
تـو بدان این را
تنها تـو بدان
تـو بیا
تـو بمان با مـن، تنها تـو بمان
Lidiya
موضوع
به تو می اندیشم
دلنوشته
دلنوشته عاشقانه و غمگین
عاشقانه
متون احساسی
متون و دلنوشته
بزار خیالت رو راحت کنم!
من همونقدر که برای بدست اوردنت سرسختم؛ می تونم خیلی ناگهانی دلسرد بشم!
دکمه توقف رو بزنم، یه موزیک لایت گوش کنم و به گذشته ها و خاطراتمون بخندم و بگم:
_ ببین دلبر درسته ما دلمون گیر شماست اما کنترول احساساتمون دستمونه.
(به تصویر خودش تو آیینه زل میزنه)
ولی من اینکه...
سالها بعد
قهرمان فیلم کسی نیست
که شهری را از دست هیولای غول پیکر نجات دهد
به تنهایی
از عجیب ترین زندان ها فرار کند
و یا یک تنه ارتشی را حریف باشد…
سالها بعد
قهرمان قصه کسی است
که “جرات” می کند
و میان “آدم ها”
“عاشق” می شود…
نادر ابراهیمی
Lidiya
موضوع
دلنوشته
دلنوشته عاشقانهعاشقانه
متن احساسی
متون و دلنوشته
lazhevard
از ورای شعر
اشعار
اشعار تک بیتی
انجمن رمان
انجمن رمان نویسی
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان
انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان رایترز
تک بیتی
دو بیتی
ساب شعر
شاعر
شاعران
شعر
عاشقانه
غمگین
لاژورد
مجموعه اشعار
******
از رستوران بیرون آمدیم. افتاده راه میرفتم و بیحوصله اطرافم را نگاه میکردم. از کنار بستی فروشی رد میشدیم. نگاهی عمیق به بستنیها انداختم و بیخیال به راهم ادامه دادم. صدای برایان حواسم را جمعتر کرد.
- بستنی میخوری؟
نگاهش کردم و به نشانهی نه سرم را تکان دادم.
دیگر چیزی نگفت و به...