به وقت آذر ماهِ هفتاد و نه، شاید خانم آقای مهری یک چیزی میدانست که با ناخوشی نگاهمان میکرد.
شاید بچههای تابستان ندیدهی کوچهی خانهیتان میدانستند که این شیرینی دل را میزند و در همان روزهای اول پایم زیر دوچرخهی قرمز رنگ محمد، پسرِ حیدر آقا رفت.
در این میان به من بگو، منتظرت بمانم؟ یا تو...
میدانی؟!
من عادت کردم.
خیالم تو را میهمان است.
روزمره من از مرور شروع تا انتهای بینهایت ماست.
از پرواز فراز آسمان به الوار های کهنهی غرق در گِل به انتظار بنا شدن.
از درخت های سر به فلک کشیده به پیچ تاب توپ:گلللل
از نگاه ها به انکار ها
از نگرانی ها به بی قراری ها
به دیروز
به امروز
به فردا
من...
لحظهای که دل باختم، سقوط کردم یا غرق شدم؟
تفاوتی هم نمیکند، هردو در نهایت آدمی را به کام مرگ میکشاند
و عشق هم مرگِ روح و روان است
عشق، نابودگرِ جسم و جان است... .
اما اینجا نبود! صدای بلند قلبش فریاد میزد که اینجا نبود. گوشهایی که تقلا میکردند صدای آدم داخل کوچه را بشنوند، اعتراف میکردند اینجا نبود!
آنقدر به سمت در سرک کشید که دادم را درآورد. سطل شیر را به دستش دادم و گفتم برود و کمکش را نمیخواهم.
نه اینکه بگویم سربههوا بود، نه اصلا! اما این مدت...
عاشق چشمانت شده ام شب همه شب
به مستی میبرد فکر آن عشقه ناعاشق من
به فکرت بگو بردارد دست از سر من
دیوانه شدم بس همه شب از سر درد
ینی انقدر بی وفایی عشق من
که دل به دل داده ای جز دل من
پناه میبرم به تو
پناهِ قلب کوچکم
قرارمان نبود گریز
ز کوچههای ناگریز
دهکدهی پلکهای خیس
به نیستی میکشد مرا
پلاک کوچهها که نیست
چگونه میجویی مرا؟
ز تو پیغامی نیست که نیست
هرگز ننالم از رنج و محنت خلق
که هرچه به سرم آمد، از دست خالق بود
هرگز نگویم پیش غیر، شکایت کولی
که هرچه بهتان شنیدم، از دهان اغیار بود
خواستم روزی از تو و خیالت، میان جمعی اجنبی سخن گویم
شهرهی یک شهر بودی؛ چارهام سکوت بود
هرگز خرج نکنم مهر بر مترسکی
که هرچه محبت کردم، حرام مشتی پوشال بود
بسمتعالی
نویسنده عزیز از شما بابت انتقادپذیری و احترام به نظرات دنبالکنندگان رمانتون سپاسگذاریم.
خواهشمندیم پس از ایجاد تاپیک نقد کاربران مروری بر قوانین ساب نقد کاربران داشته باشید؛
?️قوانین ساب نقد کاربران
همچنین در صورت بروز هرگونه پرسش یا سوالی میتوانید در تاپیک زیر مطرح کنید؛
?️تاپیک...