چرا زهر در آب میریزید
و خاک در نان؟
چرا پسماندههای آزادی را
در بیغولهی دزدان ریختهاید؟
چون به صدای بلند
نفرین نکردم سرنوشت تلخ دوستانم را؟
چون وفادار ماندم
به سرزمین اندوهبارم؟
اینگونه هم هست. شاعر نمیتواند زنده باشد
بی سایهی تبر جلاد بر گردن
سرنوشت این بود که جامهی گناهکارانِ پشیمان به تن کنیم
و شمع در دست و بغض در گلو گام بسپاریم.
سالیانی دراز گذشت تا از هم گسستیم
دیگر چه برای گفتن داریم؟
مال منند اکنون، سرمای آزادی درون
و تاج سیمین بر سر.
نه خیانتی، نه فریبی
دیگر نیازی نیست همه شب
گوش به من بسپاری
تا برایت دلیل بیاورم که حق با من است
آنگونه که همواره در جداییها اتفاق میافتد
سایه ی نخستین دیدارمان حلقه بر دَر زد
دشت نقرهای با شاخههای سپیدار درختانش
یکباره سر برآرود
شنیدیم
آواز پرندهای را که با گلویی تَر.
از روزهایی نغمه سر داد
که ظریفانه شکوفه عشق را پاس داشتیم
و چشم بر زمین دوختیم
آخرین جام
آخرین جام را مینوشم به سلامتی
پیوندی که از هم گسست
تنهایی ما دو،
اندوه من
همیشه خواهم خورد به سلامتی
لبانی که دروغ گفتند
چشمانی که چون گور سرد بودند،
دنیایی که بیرحم بود و خشن
و نجاتبخشی که در خواب است.
اکنون بالش از هر دو روی داغ است.
شمع دیگری
میمیرد، کلاغها فریاد میکشند
آنجا، بیسرانجام.
همه شب هیچ نخوابیدم،
خیلی دیر است به خواب بیندیشم…
چه سفیدی بیتابانهای
در ژرفای سفید پرده.
سلام ای بامداد
من این گونه ام که هستم. پس بدان که خوبی ات را می خواهم.
کسی نیکتر بجوی. هیچ بختی برای فروختن ندارم
همچون شیادان و بنگاهداران.
هنگامی که می غنودی به آسودگی کنار دریا
چنین هول هایی شبانه بر من می خزیدند،
چنین زخمه هایی روحم را می لرزاندند- اگر فقط می دانستی!
مه زار بهاری، استپ های آسیایی را افسون زده دربر می گیرند؛
دور تا جایی که چشم می تواند ببیند، فرسنگ ها از هر سو
فرشی رؤیاگون از لاله های تابان برمی افروزد
در فراسوی افق آه، چه صفایی
سراسر طبیعت را بارور می کند، و چه معصومیتی!
پروردگارا، به هر حال چه بایدم کرد برای مردم
هرگز بیشتر از دیده وری نبوده ام،
پا فرا کشیده در اقلیم های صعب
و درگیر با غوغایی درونی،
با اندک آوازه ای در همین حوالی،
دوستی باوفا برای مردان دیگر زنان،
بیوه ی تسلی ناپذیر تنی چند.
تاج نقرهای ام بس نیک جا گرفته است.
گونه هایم، که همواره به نظر آفتاب زده می آیند،
چیزی بیشتر مانند ترس تا خوشی را الهام می دهند.
رنجِ غرور زخمدار، با این همه، زود به پایان خواهد رسید.
درست مانند مارینا، دوست بینوای جان باخته ام،
خواهم نوشید، ناخواسته، از چشمه ی فرجامین فراموشی.
و خواهی آمد در ردای خاکسپاری،
شمعِ سبزفام هولناکی در دست می گیری،
رخسارت نقابدار اما بی درنگ ظن خواهم بُرد
چهره ی کسی را که در آن نقاب سیاه اهریمنی پنهان است،
دست دستکش سفیدپوش کسی را که بر آن شمع شوم چنگ انداخته است،
و کسی که بر من مهمانی شبانه فرستاده است….
من چون عاشقي چنگ به دست نيامدم
تا در دل مردم رخنه کنم
شعر من صداي پاي يک جزامي است
به شنيدن صداي آن ناله خواهيکرد
و نفرين
هرگز نه شهرتي خواستم نه ستايشي
سي سال تمام
در زير بال نابودي
زيستم
من دستهايم را زير شال بهم فشردم و فکر کردم
چرا امروز رنگ پريده است ؟
غم و اندوه من
قلب او را آکنده
رنگ از رخسارش برچيده
آن لحظه فراموش ناشدني است
آن لحظه هميشه در ذهنم پايدار است
بدون حرفي
اداي کلمه اي
با قدمهاي سنگين
از در بيرون رفت
ومن بسرعت باد از پله ها به پايين دويدم تا
نزديک در به او رسيدم
نفس در سينه ام باز مي ايستاد که فرياد زدم :
شوخي بود
نرو
بي تو من مي ميرم
با آرامشي هراسناک و لبخندي بر ل*ب گفت :
برو
در را ببند
کوران ميکند
عشق
گاه چون ماري در دل ميخزد
و زهر خود را آرام در آن ميريزد
گاه يک روز تمام چون کبوتري
بر هرّهي پنجرهات کز ميکند
و خرده نان ميچيند
گاه از درون گــُـلي خواب آلود بيرون ميجهد
و چون يخ ، نمي ، بر گلبرگ آن ميدرخشد
و گاه حيله گرانه تو را
از هر آنچه شاد است و آرام
دور ميکند
گاه در آرشهي ويولوني مينشيند
و در نغمه غمگين آن هقهق ميکند
و گاه زماني که حتي نميخواهي باورش کني
در لبخند يک نفر جا خوش ميکند
در دل من ، خاطرهاي است
مثل سنگي سفيد در دل ديوار
مرا با آن سر جنگ نيست ، توان جنگ نيست
خاطره سرخوشي و ناخوشي من است
هر که به چشمانم بنگرد
نميتواند که آن را نبيند
نميتواند که به فکر ننشيند
نميتواند خاموش و غمين نگردد
توگويي به قصهاي تلخ گوش داده باشد
ميدانم خدايان آدميان را به اشياء تبديل ميکنند
و ميگذارند دلآگاهي آدمي زنده و آزاد بماند
تا زنده نگه دارند معجزه رنج را
بدين سان تو در من به هيات خاطرهاي درآمدي
مرا به شگفتي وا مي داري
وقتي مي گويي فراموشت مي کنند
مرا صدها بار فراموشم کرده اند
صدها بار در گور آرام گرفته ام
گوري که شايد اکنون در آنم
الهه شعر گور شد و گنگ
و چون دانه اي در زمين گنديد
تا کي بار ديگر چون ققنوس
از ميان خاکستر خود بر بگيرد به سوي آبي اثيري