گفت: دنیا خیلی بهمون بدهکاره! به من! به تو!
میفهمیدم چی میگه، حال اون لحظشو فقط من میتونستم درک کنم، حتی نگفته هم میتونستم تمومِ بغضایِ خفه شدهشو از چشمای قشنگش بخونم، از نگاهِ معصوم و تلخش!
چشاشو بست. میخواستم آرومش کنم. میخواستم بگم همهی بدهیامونو میگیرم از دنیا، میخواستم بگم تلافی میکنم، نمیذارم دنیا به بازیایِ ناخوشش ادامه بده!
دستشو گذاشت جلو دهنم و نذاشت چیزی بگم، میدونست کم حرف میزنم و بیشتر سکوت میکنم. میدونست یه نفر ممکنه نتونه بغضشو با حرفاش بریزه بیرون.
گفت: خیلی بدهکاره، به خصوص به دلِ غریبِ تو!
تمومِ خستگیام، تمومِ کلافهگیام، تمومِ بیهمزبونیام، تموم بغضایِ فرو خوردهم، تمومِ سکوتایِ تلخم، تمومِ ناگفتههای پر از دردم و تمومِ دردایی که گذاشته بودم گوشهی قلبم تا یه روز پوسیده شن و بندازمشون دور، همهی اونا، با همین حرفش، دود شدن، رفتن، همهی اونا!
یه حرف ساده بود، اما برای من همهچی بود. حالمو خوب کرد. فهمیدم چقدر بیتابی میکرده واسه سوختنِ تلخندههای من، چقدر نادیده میگرفته دل خودشو، چقدر فداکاره که غصههای بی سر و تهِ دلشو کنار گذاشته و تنگ دل منو ب*غل کرده!
رفت ولی منو یه جای خوب گذاشت، یه جایی در پناهِ همین جمله، یه جایی پشتِ همین واژهها، پشت همین تکههای عشق، پشتِ همین نگاهِ قبلِ رفتنش، پشتِ همین لبخندِ بیریایِ آخرش، تا فرصتی دوباره، نگاهی دوباره، دیداری دوباره، لبخندی دوباره و «مایی» دوباره!
بعضی حرفا، بعضی کلاما، عشق ازشون میزنه بیرون، بویِ دوست داشتنِ واقعی میدن ولی ما خیلی آروم، از کنارشون رد میشیم.
#منصور_نادری